-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
به سختی از روی تخت بلند شدم.
کمربند محکمی که دور قفسه سینم بود تا از شکستگی دندههام جلوگیری کنه، اذیتم میمرد اما چارهای نبود!
این مدت شدت سرفههام و اوت بیماریم به حدی بود که ممکن بود برای دندههام مشکلی پیش بیاد.
روی صندلی کوچیک نشستم و به دقت جز به جز گل رو نگاه کردم و قلمم رو به رنگ سبز زدم و با دقت شروع به کشیدن برگهای گل شدم.
فردای اون روز دکتر حبیبی وسایل نقاشی رو برام آورد من هم مشغول کشیدن گل سرخی در گلدونی شیشهای که کنار تختم بود، شدم.
از گلدون شروع کردم و الان به برگهای گل رسیدم.
انفاقات این مدت بهم خوب یاد داده که باید پایهها رو اول بسازیم وگرنه هرچقدر پیش بریم یک روزی زیربنای خراب کار دستمون میده و هرچی ساختیم و نابود میکنه.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماسنج رو برداشتم و بین لبهام گذاشتم، خوبه!
تبم پایین اومده؛ از یک هفته پیش سرمای بدی مثل کنه به وجودم چسبیده بود که بدنم رو حسابی ضعیف کرده بود الان دو روزی میشه که حالم بهتر شده فقط کمی تب دارم.
از پنجرهی آهنی و آبی رنگ بیمارستان، خیابون شلوغ تبریز رو نگاه کردم.
یک ماه بود که در این اتاق زندانی بودم و فقط بابا اومد و بهم سر زد، بقیه دلش رو نداشتن!
یک ماه بود که توی شهر غربت بستری بودم؛ دریغ از حتی یک پیام رادمهر!
اصلا سراغم رو نگرفته بود، دلگیر نبودم شاید باید بهش حق میدادم.
کلافه قلمم رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم.
به سقف سفید زل زدم و آیندهی خوبی که ممکن بود داشته باشم رو تصور کردم...
میشد دوباره برگردم سر کارم؟
میشد با رادمهر ازدواج کنم؟!
میشد یه روزی بچهی اون رو تو شکمم داشته باشم؟!
نفس عمیقی کشیدم که بدنم اکسیژنی که میخواست رو دریافت نکرد و سرفههام شروع شد؛ به سمت کپسول اکسیژن رفتم و ماسکش رو روی دهنم گذاشتم.
چندتا نفس عمیق از اکسیژن مصنوعی گرفتم و با فشردن پلکهام به استقبال خواب رفتم.
***
- خانم کاویانی؟
به سمت پرستار برگشتم که ادامه داد:
- آقایی اومدن ببیننتون!
چشمهام رو ریز کردم:
- کی؟ پدرم؟
سری به نشانهی نه تکون داد:
- زیاده زیاد سی ساله باشن.
ضربان قلبم بالا رفت...
کمربند محکمی که دور قفسه سینم بود تا از شکستگی دندههام جلوگیری کنه، اذیتم میمرد اما چارهای نبود!
این مدت شدت سرفههام و اوت بیماریم به حدی بود که ممکن بود برای دندههام مشکلی پیش بیاد.
روی صندلی کوچیک نشستم و به دقت جز به جز گل رو نگاه کردم و قلمم رو به رنگ سبز زدم و با دقت شروع به کشیدن برگهای گل شدم.
فردای اون روز دکتر حبیبی وسایل نقاشی رو برام آورد من هم مشغول کشیدن گل سرخی در گلدونی شیشهای که کنار تختم بود، شدم.
از گلدون شروع کردم و الان به برگهای گل رسیدم.
انفاقات این مدت بهم خوب یاد داده که باید پایهها رو اول بسازیم وگرنه هرچقدر پیش بریم یک روزی زیربنای خراب کار دستمون میده و هرچی ساختیم و نابود میکنه.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماسنج رو برداشتم و بین لبهام گذاشتم، خوبه!
تبم پایین اومده؛ از یک هفته پیش سرمای بدی مثل کنه به وجودم چسبیده بود که بدنم رو حسابی ضعیف کرده بود الان دو روزی میشه که حالم بهتر شده فقط کمی تب دارم.
از پنجرهی آهنی و آبی رنگ بیمارستان، خیابون شلوغ تبریز رو نگاه کردم.
یک ماه بود که در این اتاق زندانی بودم و فقط بابا اومد و بهم سر زد، بقیه دلش رو نداشتن!
یک ماه بود که توی شهر غربت بستری بودم؛ دریغ از حتی یک پیام رادمهر!
اصلا سراغم رو نگرفته بود، دلگیر نبودم شاید باید بهش حق میدادم.
کلافه قلمم رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم.
به سقف سفید زل زدم و آیندهی خوبی که ممکن بود داشته باشم رو تصور کردم...
میشد دوباره برگردم سر کارم؟
میشد با رادمهر ازدواج کنم؟!
میشد یه روزی بچهی اون رو تو شکمم داشته باشم؟!
نفس عمیقی کشیدم که بدنم اکسیژنی که میخواست رو دریافت نکرد و سرفههام شروع شد؛ به سمت کپسول اکسیژن رفتم و ماسکش رو روی دهنم گذاشتم.
چندتا نفس عمیق از اکسیژن مصنوعی گرفتم و با فشردن پلکهام به استقبال خواب رفتم.
***
- خانم کاویانی؟
به سمت پرستار برگشتم که ادامه داد:
- آقایی اومدن ببیننتون!
چشمهام رو ریز کردم:
- کی؟ پدرم؟
سری به نشانهی نه تکون داد:
- زیاده زیاد سی ساله باشن.
ضربان قلبم بالا رفت...