• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به سختی از روی تخت بلند شدم.
کمربند محکمی که دور قفسه سینم بود تا از شکستگی دنده‌هام جلوگیری کنه، اذیتم می‌مرد اما چاره‌ای نبود!
این مدت شدت سرفه‌هام و اوت بیماریم به حدی بود که ممکن بود برای دنده‌هام مشکلی پیش بیاد.
روی صندلی کوچیک نشستم و به دقت جز به جز گل رو نگاه کردم و قلمم رو به رنگ سبز زدم و با دقت شروع به کشیدن برگ‌های گل شدم.
فردای اون روز دکتر حبیبی وسایل نقاشی رو برام آورد من هم مشغول کشیدن گل سرخی در گلدونی شیشه‌ای که کنار تختم بود، شدم.
از گلدون شروع کردم و الان به برگ‌های گل رسیدم.
انفاقات این مدت بهم خوب یاد داده که باید پایه‌ها رو اول بسازیم وگرنه هرچقدر پیش بریم یک روزی زیربنای خراب کار دستمون میده و هرچی ساختیم و نابود می‌کنه.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماسنج رو برداشتم و بین لب‌هام گذاشتم، خوبه!
تبم پایین اومده؛ از یک هفته پیش سرمای بدی مثل کنه به وجودم چسبیده بود که بدنم رو حسابی ضعیف کرده بود الان دو روزی میشه که حالم بهتر شده فقط کمی تب دارم.
از پنجره‌ی آهنی و آبی رنگ بیمارستان، خیابون شلوغ تبریز رو نگاه کردم.
یک ماه بود که در این اتاق زندانی بودم و فقط بابا اومد و بهم سر زد، بقیه دلش رو نداشتن!
یک ماه بود که توی شهر غربت بستری بودم؛ دریغ از حتی یک پیام رادمهر!
اصلا سراغم رو نگرفته بود، دلگیر نبودم شاید باید بهش حق می‌دادم.
کلافه قلمم رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم.
به سقف سفید زل زدم و آینده‌ی خوبی که ممکن بود داشته باشم رو تصور کردم...
میشد دوباره برگردم سر کارم؟
میشد با رادمهر ازدواج کنم؟!
میشد یه روزی بچه‌ی اون رو تو شکمم داشته باشم؟!
نفس عمیقی کشیدم که بدنم اکسیژنی که می‌خواست رو دریافت نکرد و سرفه‌هام شروع شد؛ به سمت کپسول اکسیژن رفتم و ماسکش رو روی دهنم گذاشتم.
چندتا نفس عمیق از اکسیژن مصنوعی گرفتم و با فشردن پلک‌هام به استقبال خواب رفتم.
***
- خانم کاویانی؟
به سمت پرستار برگشتم که ادامه داد:
- آقایی اومدن ببینن‌تون!
چشم‌هام رو ریز کردم:
- کی؟ پدرم؟
سری به نشانه‌ی نه تکون داد:
- زیاده زیاد سی ساله باشن.
ضربان قلبم بالا رفت...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
سریع دستی به سر و وضعم کشیدم، لباس‌هام رو با کت سفید و شلوار مشکی عوض کردم و بعد از باز کردن کمربند به سمت حیاط بیمارستان قدم برداشتم.
یکم تو حیاط گشتم که فردی آشنا به چشمم خورد.
رادمهر بود!
بعد از یک‌ماه بالاخره به دیدنم اومد!
نمی‌دونستم چه کار کنم؛ فقط آروم به سمتش قدم برداشتم و بی‌حرف کنارش ایستادم.
یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه، چهار دقیقه باز هم هیچ حرفی نزد که خودم لبخند تصنعی زدم و سکوت رو شکستم:
- تیپت رو برم جناب فرهمند، اومدی مخ زنی؟
نخندید، عمیق به چشمام نگاه کرد:
-نمی‌خوای کسی بفهمه ناراحت هستی!
حالت بده و به روی خودت نمیاری.
نفس عمیقی از هوای خنک اردیبهشتی گرفتم:
- زندگی ادامه داره!
وقتی دوسش داری ترس از دست دادنش رو داری، وقتی هم از دستش دادی ناراحت میشی!
پس چیکار کنیم؟!
از دوست داشتن دست بکشیم؟
دوست داشتن برای انسان خوبه!
بهبود می‌بخشه.
شونه‌هام رو بین دست‌هاش گرفت:
- می‌دونم وضعیتت چطوره.
به صورت بغض‌آلودش نگاه کردم، عادت نداشتم رادمهر رو این جوری ببینم.
- حالم چطوره؟
خوبم، هرجا که تو رو احساس کنم خوبم!
دست‌هاش محکم دورم پیچیده شد و باز طعم آغوشش رو چشیدم.
- حواست به خودت باشه تانیا!
هنوز منتظرم همون تانیای دوسال پیش رو ببینم، کسی که هیچ چیز رو ازم مخفی نمی‌کرد.
شرمنده سرم رو پایین انداختم، من قصدم پنهان‌کاری نبود.
فقط نمی‌خواستم ناراحت بشه!
تک سرفه‌ای کردم که نگران گفت:
- چی شدی؟
آروم خندیدم:
- چیزی نیست، انگار یکم هوا برام سنگینه.
ازم جدا شد و تند گفت:
- نمی‌تونم بیام داخل بیمارستان، تو برو مواظب خودتم باش.
یادت نره؛ همیشه دوست دارم!
گونه‌اش رو سریع بوسیدم و خودم رو به اتاقم رسوندم؛ ماسک اکسیژن روی دهنم گذاشتم و چندتا دم عمیق و طولانی ازش گرفتم.
لبخند از لبم نمی‌رفت، خوشحال بودم که هنوزم مثل قبل دوستم داره.
به قرآن روی میز نگاه کردم، خدایا!
خودت پایان شیرینی رو برامون انتخاب کن.
بزار طعم زندگی با هم رو بچشیم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به بیرون نگاه کردم، هوا فوق‌العاده آلوده بود و آسمون رو ریز گرد گرفته بود. تهویه هوا رو روشن کردم و رفتم تا پنجره رو ببندم که چشم‌هام سیاهی رفت. کمی تلوتلو خوران به سمت تختم برگشتم که بعد چند قدم سرم گیج رفت و روی دو زانوهام افتادم!
گلوم سوخت انگار نفسی برام نبود!
به سرفه افتادم و خودم رو به کپسول اکسیژن رسوندم اما کفاف نداد!
سرفه‌هام شدید تر شدن داخل ریه‌هام احساس خیسی دردناکی داشتم. دهنم مثل ماهی تکون می‌خورد اما هوایی بهم نمی‌رسید.
پرستارا به سمتم دویدن که باز با شدت شروع به سرفه کردم و طعم گس و تلخ خون رو در دهنم حس کردم.
از شدت عذابم مژه‌هام خیس از اشک شدن باز دستم رو جلوی دهنم گرفتم که با تک سرفه‌ای محکم، خون از دهن و بینیم جاری شد!
جیغ زدم! دست خودم نبود؛ ترس داشت!
پرستارها تکه‌ای بزرگ از پنبه رو جلوی دهن و بینی‌ام گرفتن و لوله‌ی اکسیژن رو وارد سوراخ‌های بینیم کردن که دکتر حبیبی تند وارد شد:
- کمربند محافظ رو براش ببندید؛ باید از ریه عکس برداری کنیم.
سریع کمربند کرم رنگ رو دور قفسه سینم پیچیدن، هنوز هم اکسیژن کافی بهم نمی‌رسید اما شدت سرفه‌هام کم شده بود.
دستگاه رو آوردن جلوی کمربند رو باز کردن و عکس رو گرفتن.
با کمک پرستار سن بالایی روی تخت نشستم که دوباره هجوم خون رو به گلو و بینیم احساس کردم که یکهو خون با شدت از بینی و دهنم ریخت.
لباس‌هام غرق در خون بود!
حس کردم فشارم افتاد. فشار سرفه‌ها و رفتن این حجم از خون بدنم باعث شد چشم‌هام سیاهی برن. سرم انگار مثل چرخ و فلک چرخ می‌خورد. کم‌کم تنم سست شد و روی تخت افتادم و هیچ چیز رو ندیدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
پلک‌هام رو تکون دادم و کم‌کم چشم‌هام رو باز کردم. داخل اتاقی آبی رنگ و پر از دستگاه بودم و اکسیژن هم بهم وصل بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم و خواستم بلند بشم که درد بدی در سینه‌ام پیچید!
با صورتی مچاله شده باز دراز کشیدم که دکتر حبیبی بالا سرم اومد:
- خوبی؟
تنها سری به نشانه‌ی بله تکون دادم. کمی وضعیت کپسول و دستگاه‌های متصل بهم رو چک کرد و گفت:
- تانیا نمی‌دونم چطور بهت بگم اما ریه‌ات خونریزی کرده؛ باید با عمل خون رو خارج کنیم.
چشم‌هام گرد شد، قرار نبود این اتفاقات شوم سرم بیان!
دکتر سریع ادامه داد:
- نترس! تو دختر قوی‌ای هستی؛ با یه عمل ان‌شاءالله که درست میشه.
چیزی نگفتم حتی لبخند هم نزدم. اتفاق سنگینی بود.
نفس عمیقی از اکسیژن مصنوعی گرفتم.
دلم تنگ شده بود برای مامان، بابا، مانیا و بیشتر از همه رادمهر!
دلم برای حرف زدن و درد و دل‌های شیرین و آرمان خیلی تنگ بود!
شاید تو این مدت با هم خوب شده باشن.
دلم برای یه زندگی آروم کنار عزیزترین‌هام تنگ شده. دلم می‌خواد یک بار دیگه برگردم تهران و باز محدثه رو اذیت کنم، از دست رفتارهای بابا حرص بخورم، به غرغرای مامان بخندم و برای آینده‌ای با رادمهر ذوق کنم. دوست داشتم دوباره برگردم سرکارم و دعای خیر خانم‌ها رو پشت سرم بشنوم.
اصلا اگه قسمت باشه که خوب بشم و برگردم احتمال این‌که بتونم کار کنم خیلی کمه چون محیط بیمارستان پر از مواد ضدعفونی کننده هست که برای ریه مثل سم عمل می‌کنن.

قرار شد به اتاق عمل منتقل بشم و به بابا هم زنگ زدن تا بیاد. من خودم پرستار بودم؛ اما الان وحشت داشتم از اتاق عمل و این به نظرم خیلی مسخره بود.
دستی به گردنبند طرح فرشته‌ام کشیدم؛ من خوب میشم! برای زحمت‌هایی که مامان اینا برام کشیدن، به خاطر آینده‌ای که با رادمهر تصور کردم...!
دکتر به سمتم اومد:
- می‌بینم که از ترست کم شده!
خندیدم:
- آره، بهترم.
سری به نشانه‌ی خوبه تکون داد:
- الان دیگه میان برای این‌که بی‌هوشت کنن، نگران نباش! هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
خواب بودم که تلفنم زنگ خورد برش داشتم؛ دکتر حبیبی بود. تماس رو وصل کردم:
- سلام دکتر.
جوابم رو با مهربانی همیشگی‌اش داد:
- سلام رادمهرجان، خانوم کاویانی فردا به اتاق عمل منتقل میشن؛ گفتم شاید بخوای بیای تبریز.
با تعجب گفتم:
- اتاق عمل برای چی؟
با مکث جوابم رو داد:
- متاسفانه ریه ایشون خونریزی کرده؛ باید خون درون ریه رو تخلیه کنیم.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. چرا همه چیز داشت انقدر بد پیش می‌رفت!
از دکتر خداحافظی کردم و وسایلم رو جمع کردم تا به تبریز برم. باید قبل از همه به بیمارستان برسم و تانیا رو ببینم.
با سرعتی بالا به سمت تبریز و بیمارستان راه افتادم؛ در راه چندبار نزدیک بود تصادف کنم، اما ماشین رو کنترل کردم. ساعت سه نصفه شب بود که در پارکینگ عمومی بیمارستان ماشینم رو پارک کردم. به بخش پذیرش رفتم و مکان اتاق تانیا رو پرسیدم که گفتن در بخش مراقبت‌های‌ویژه بستری شده و من هم به اون سمت رفتم.
از پشت درب شیشه‌ای به تانیا خیره شدم؛ دلبرکم خیلی ضعیف و شکننده شده بود. ماسک اکسیژن روی دهنش بود و با کمک اون نفس می‌کشید.
دکتر حبیبی از دور به سمتم اومد:
- سلام چه زود رسیدی!
سری تکون دادم:
- بله، میشه برم داخل؟
ناراضی چند ثانیه سکوت کرد؛ اما گفت:
- باشه، برو فقط حواست باشه بیمار رو بیدار نکنی.
با ذوق چشمی گفتم و به سمت تخت تانیا قدم برداشتم؛ روی صندلی کنارش نشستم و به مژه‌های خوشگلش خیره شدم.
چشم‌های مظلومش خواب بودند و لب‌هاش رنگ پریده. فکرش رو هم نمی‌کردم روزی همچین اتفاقی بیوفته!
باید چه‌کار می‌کردم؟!
به کی التماس می‌کردم که عشقم رو مثل روز اول بهم برگردونه؟!
دلم همون تانیای شاد و پرانرژی رو می‌خواست اما به قول پدربزرگم هیچ‌کس مثل روز اول نمی‌مونه!
یادمه همیشه می‌گفت:
- پسرجان! چه از لحاظ چهره چه از لحاظ خلق‌وخوی آدمیزاد تغییر می‌کنه؛ کسی که عاشق باشه همه جوره معشوق رو دوست داره حتی زمانی که دلدارش نایی برای بلند کردن یه قاشق رو نداشته باشه و دائم غرغر کنه.
آن‌قدر به گذشته و حرف‌های زیبای پدربزرگ فکر کردم که خواب به سراغم اومد و تصمیم گرفتم امشب رو در نمازخونه بیمارستان بخوابم تا فردایی که مشخص نبود تلخ است یا شیرین...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
ساعت هشت صبح بود. پدر و مادر تانیا همراه با خواهرش جلوی درب اتاق عمل بی‌قرار بودن و من پشت دیوار بی‌تابی می‌کردم.
عقربه‌های ساعت می‌چرخیدن و ضربان قلب من هر لحظه بالاتر می‌رفت.
پیشونیم رو به دیوار چسبوندم که خنکیش حالم رو بهتر کرد.
با صدای آشنایی تکون خوردم:
- نگران نباش پسرم، تانیا خوب میشه حداقل بخاطر تو!
به مادر تانیا خیره شدم:
- امیدوارم...
هانیه خانم تنها فرد خانواده‌ی من و تانیا بود که از عاشقی ما خبر داشت.
ساعت ده شد که دکتر حبیبی از اتاق عمل بیرون اومد. نفسم حبس شد و چشم‌هام رو بهم فشردم؛ خدایا خودت نگاهی بهمون بنداز!
همه به سمت دکتر هجوم بردن؛ اما چون پدر تانیا بود من همون پشت موندم و گوش‌هام رو تیز کردم که صدای دکتر رو به سختی شنیدم.
- آروم باشید؛ خداروشکر حال دخترتون کاملا خوب هست. ان‌شاءالله که به مرور زمان بهتر هم میشن.
نفس عمیقش کشیدم و به دیوار تکیه زدم؛ خدایا شکرت!
از بوفه بیمارستان اب‌میوه‌ای گرفتم و تا خانواده تانیا برن روی صندلی نشستم و مشغول مزه کردن آب پرتقال شدم.
نیم ساعتی بعد تانیا رو به بخش منتتقل بردن و خانواده‌اش هم بعد دیدنش رفتن تا کمی استراحت کنن و بعد برگردن. من هم از فرصت استفاده کردم و به سمت تانیا حرکت کردم.
کنارش نشستم با انگشت‌هام گونه‌ی سفیدش رو نوازش کردم. خوابش آروم و عمیق بود انگار که هنوز به هوش نیومده بود.
سرم رو روی بازوی کوچیکش گذاشتم و خودم رو بعد مدت‌ها به خوابی آروم مهمون کردم.
غرق خواب بودم که حرکت دستی رو لابه‌لای موهام احساس کردم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
از خواب لذت‌بخشم دل کندم و چشم‌هام رو باز کردم که دوتا گوش خوشگل و قهوه‌ای رنگ رو دیدم. چندتا پلک زدم که صدای خنده تانیا بلند شد:
- نترس بیداری برادر.
لبخندی بهش زدم:
- خداروشکر که خوبی!
دستم رو آروم فشرد:
- گفتم که! عشق بهبود بخشه.
چطور گرفتی خوابیدی، نگفتی بابام میاد می‌بینتت؟
چشمکی زدم:
- آمارشون رو دارم هانیه‌جون هم حواسش بهم هست.
چشم‌هاش گرد شد و بانمک گفت:
- هانیه جون!
سری تکون دادم:
- بله، مادر گرامیتون.
چشم‌غره‌ای بهم رفت:
- به بابام میگم که زنش رو با اسم صدا می‌زنی یه جون هم تهش می‌چسبونی.
قهقهه زدم:
- خوب بالاخره آدم باید با مادرزن آینده‌اش خوب باشه دیگه؛ نه؟!
باز بی‌حرف خندید و سری به نشانه‌ی تاسف برام تکون داد.
***
صدای بابا بلند شد:
- خوب اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرف‌هاشون رو بزنن و بعد ان‌شالله کاممون رو شیرین کنیم!
مثل پسرهای خوب، سربه‌زیر پشت تانیا حرکت حرکت کردم به سمت اتاقش.
من روی صندلی و تانیا روی تختش نشست که گفتم:
- خوب خانم کاویانی چه شرط و شروطی در نظر دارید؟!
لبخندی زد و گفت:
- هیچی! فقط دوستم داشته باش.
جوابش رو با عشق دادم:
- این که وظیفه‌ست بانو!
که بلند شد و گفت:
- پس هیچی، بریم پایین.
من هم پا شدم؛ تانیا بلند شد و خواست از در بیرون بره که بازوش رو گرفتم و کشیدمش داخل اتاق. متعجب نگاهم کرد که شیطون ریز گوشش زمزمه کردم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- جواب مثبت بدون بو*س؟!
آروم لب گزید:
- زشته پسر، رژم خراب میشه می‌فهمن آبرو برامون نمی‌مونه.
چشمی چرخوندم:
- تانیای باهوشم، رژهات همه کنارتن.
ناچار پررویی نثار کرد و روی پنجه‌هاش بلند شد و بعد از بو*سه‌ای عمیق ازم جدا شد و به سمت میز آرایش رفت تا رژش رو تمدید کنه. ریز لب غرغر می‌کرد:
- حالا من چطور رژ بزنم ضایع نشه! از دست این پسر شیطون و بی‌فکر ا...
از پشت بغلش کردم:
- بسه دختر! یه ماتیک می‌خوای بزنی دیگه.
به ماتیک گفتنم خندید:
- زدم، منتها می‌ترسم تفاوت داشته باشه.
نگاهی به لب‌هاش انداختم:
- نه فرقی نداره!
پشت چشمی نازک کرد:
- شما مردها که رنگ شناس نیستید!
شونه‌ای بالا انداختم:
- به جهنم، اما مشکی، قرمز و بنفش یادت نره.
متوجه منظورم شد که بالش رو به سمتم پرت کرد و با حالت قهر جلوتر راه افتاد.
مامان با دیدنمون گفت:
- به سلامتی کاممون رو شیرین کنیم؟
تانیا زیر چشمی به پدرش نگاه کرد که آقا داریوش سری تکون داد و تانی خانم هم بله رو داد:
- بفرمایید نوش‌جان!
خودمون هم رفتیم پیش بزرگ‌ترها و چای شیرینی میل کردیم که باز هم تانیا نفسش تنگ شد؛ عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت.
هنوز هم حالش کاملا خوب نبود و گاهی لازم میشد از اکسیژن مصنوعی استفاده کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
«تانیا»
وارد اتاقم شدم و ماسک اکسیژن رو روی دهنم گذاشتم؛ یکم که حالم جا اومد باز پایین رفتم که علی آقا پدر رادمهر گفت:
- دخترم این بچه‌ی ما یکم عجله داره، نظرت چیه عروسی دو هفته دیگه باشه؟!
مات نگاهشون کردم، فقط دو هفته!
رو بهشون گفتم:
- نمیشه آقای فرهمند، اصلا تو دوهفته کارهای عروسی رو نمی‌تونیم انجام بدیم.
رادمهر سری آورد بالا و گفت:
- مشکلی نیست من مشغله‌‌های عروسی رو تو یک هفته حل می‌کنم.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم:
- چی بگم دیگه.
جیران خانم لبخند دندون‌نمایی زد:
- خوشبخت بشید ان‌شاءالله.
ممنونی گفتم و سرگرم گفت‌وگو راجب عروسی شدیم که رسیدیم به مبحث مهریه!
جیران جون پرسید:
- خوب مهریه چقدر در نظر دارید؟
تا مامان خواست سال تولدم رو بگه پریدم و گفتم:
- راستش مجموع بیست‌ودو و بیست‌و‌هشت، که سن من و رادمهر هست میشه پنجاه؛ خوبه به نظرم.
مامان یک نگاه که درش بعدا می‌کشمت موج می‌زد بهم انداخت اما بقیه حرفم رو تایید کردن.
کمی بعد خانواده رادمهر عزم رفتن کردن و هرچی مامان برای شام اصرار کرد بمونن قبول نکردن.
روی مبل دراز کشیدم که مامانم اومد پیشم:
- چه زود بزرگ شدی تانیا!
لبخندی بهش زدم:
- مرسی مامان بابات بیست سالی که زحمتم رو کشیدی!
پیشونیم رو بوسید و دستی زیر پلک‌هاش کشید. برای این‌که جو عوض بشه گفتم:
- نیومد چرا مانیا؟!
مامان شونه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم، نمی‌ره نمی‌ره وقتی می‌ره برنمی‌گرده.
خندیدم. مانیا یه خاستگار سمج براش اومده بود و هیچ‌جوره دست بردار نبود مانیا هم امشب باهاش رستوران قرار داشت بلکه ببینن به چی می‌رسن. خداروشکر که انگار در این مدت فهمیده بود شیرین و آرمان با هم هستن و آرمان رو از ذهنش بیرون انداخته بود و انگار احساسی نسبت به خواستگارش داشت.
خوب شد یادم اومد! فردا با رادمهر بریم پیش اون دوتا موش و گربه عاشق ببینیم چی می‌کنن...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
کنار شیرین نشستم که گفت:
- برو کنار!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
پشت چشمی نازک کرد:
- اولا من هنوز تو رو بابت بی‌خبر رفتنت نبخشیدم؛ دوما مامانم میگه دوست متاهل آدم رو از راه به در می‌کنه!
گوشت بازوش رو بین دو انگشت شصت و اشاره‌ام گرفتم و فشردم که جیغی زد و نگاه آرمان رو به ما دوخت:
- اِ، ولش کن کندی گوشت بچم رو!
دهنی براش کج کردم و رو به شیرین که داشت تلاش می‌کرد ولش کنم گفتم:
- تو خودت از راه بدری!
با صورتی جمع شده از درد گفت:
- آخ آخ ببخشید، ولش کن لامصب کندیش.
لبخند با غروری زدم و با جیغ رو به پسرا گفتم:
- پاشید، پاشید! قرار شد بریم خرید نه این‌که بشینید فوتبال ببینید.
رادمهر به پیشونیش ضربه‌ای زد:
- هنوز هیچی نشده غرغر می‌کنه. فقط خدا به من رحم کنه!
آرمان بیشور قاه‌قاه خندید اما من با لبخندی که داخلش «بزار، پوستت رو می‌کنم» موج می‌زد زمزمه کردم:
- هنوزم دیر نشده می‌خوای به بابام بگم تصمیمم عوض شده؟!
سریع بلند شد:
- عزیزم! معذرت می‌خوام بلند شدم. شما هم بلند شید دیگه!
به سمت مزون لباس عروسی که سیما معرفی کرده بود رفتیم. تک‌تک لباس‌ها رو از نظر گذروندم و رو به رادمهر نوچی گفتم:
- هیچ‌کدوم.
چشمی چرخوند؛ تشکری کرد و به آدرس بعدی بردمون. همین‌جوری مزون‌ها رو گشتیم که بالاخره لباس دلخواهم رو در پنجمین سالن پیدا کردم. لباسی سفید و پف‌دار با شکوفه‌های ریز و توری.
داخل اتاق پرو رفتم و با کمک شیرین لباس رو تن زدم. خیلی ناز بود صدای پر ذوق شیرین به گوشم خورد:
- کوفت نگیری دختر، فرشته‌ای تو؟!
خندیدم و بوسی براش فرستادم؛ کمی خودم رو دید زدم و بعد خواستم رادمهر رو صدا کنم که شیرین:
- نه. رسم و رسوم میگن داماد نباید تو رو با لباس عروس قبل شب عروسی ببینه!
پوفی کشیدم و به سختی باز لباس رو عوض کردم و به طرف صندوق که پسرها نشسته بودن رفتم.
رادمهر با دیدنم گفت:
- چی شد عزیزم، پسندید؟
با شور گفتم:
- آره، مطمئنم بهتر از این پیدا نمی‌کنم.
خوبه‌ای گفت و لباس رو حساب کرد که گفتم:
- خیابون... هم نگه دار تا برای فردا نوبت بگیرم.

باشه‌ای گفت و بالاخره بعد انجام کارها ساعت نه شب من و شیرین رو رسوند خونه ما و خودش و آرمان رفتن.
لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت لم دادم. شیرین هم لباس‌هایی که بهش داده بودم رو پوشید؛ حسابی بهش آویزون بود به سمتم اومد که طاقت نیاوردم و قهقهه‌ام بلند شد.
چشم‌غره‌ای بهم رفت:
- کوفت دختره‌ی گوریل! من رو بگو اومدم تا تو استرس نداشته باشی.
با تعجب گفتم:
- استرس چی؟
پوکر نگاهم کرد:
- عروسی دیگه!
بالشت رو به سمتش پرت کردم:
- هیچی نگو، فقط بخواب!
غش‌غش خندید و بعد از کلی حرف زدن افتخار خوابیدن داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین