-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
- این دوتا هم خوب با هم جور شدن!
با شیطنت گفتم:
- آره دیگه، بسوزه پدر عاشقی!
رادمهر هم خندید و به سمت پیشخوان رفت. به ساعت طلایی و زیبای موجود در پاساژ نگاه کردم، واو ساعت نزدیک چهار بعدازظهر هست. من ساعت پنج شیفت دارم، تند به سمت بچهها رفتم.
- یکم تندتر، من ساعت پنج باید بیماریتان برم.
آرمان باشهای گفت و بعد از حساب کردن پول لباسها، سریع به سمت خونه راه افتادیم. از همه خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم که دیدم کسی نیست!
خب احتمالاً رفتن خرید. اول از همه باید برم حموم؛ وگرنه تا صبح کسل میمونم.
یک دوش نیمساعتی گرفتم که حسابی خستگیم رو برطرف کرد؛ چون داشت دیرم میشد، موهایم رو خشک نکردم و بعد از پوشیدن لباس سوار ماشینم شدم و راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
با خستگی روی صندلی نشستم و کفشم رو درآوردم، واقعاً سختترین بخش شغل من چندین ساعت راه رفتن و ایستادن هست. نفس عمیقی کشیدم که چهرهام از هوای گرم و موندهی اتاق درهم شد. به سمت پنجره رفتیم و بازش کردم، موجی از هوای خنک به صورتم خورد که وجودم رو آروم کرد غرق حس و حالم بودم که صدای در بلند شد.
- بله!
- اجازه هست، خانم پرستار!
به زبونبازیش خندیدم و گفتم:
- بفرمایید محدثهخانم.
در رو باز کرد و به سمتم اومد، لیوانی کاغذی رو جلویم گرفت. ممنونی گفتم و لیوان رو ازش گرفتم که عطر نسکافه در بینیام پيچيد. روی صندلی نشست و گفت:
- چه خبر تانیا؟ پیش دکتر سعادت رفتی؟
چی گفت؟
محدثه تنها کسی بود که از وضعیت من باخبر بود.
با شیطنت گفتم:
- آره دیگه، بسوزه پدر عاشقی!
رادمهر هم خندید و به سمت پیشخوان رفت. به ساعت طلایی و زیبای موجود در پاساژ نگاه کردم، واو ساعت نزدیک چهار بعدازظهر هست. من ساعت پنج شیفت دارم، تند به سمت بچهها رفتم.
- یکم تندتر، من ساعت پنج باید بیماریتان برم.
آرمان باشهای گفت و بعد از حساب کردن پول لباسها، سریع به سمت خونه راه افتادیم. از همه خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم که دیدم کسی نیست!
خب احتمالاً رفتن خرید. اول از همه باید برم حموم؛ وگرنه تا صبح کسل میمونم.
یک دوش نیمساعتی گرفتم که حسابی خستگیم رو برطرف کرد؛ چون داشت دیرم میشد، موهایم رو خشک نکردم و بعد از پوشیدن لباس سوار ماشینم شدم و راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
با خستگی روی صندلی نشستم و کفشم رو درآوردم، واقعاً سختترین بخش شغل من چندین ساعت راه رفتن و ایستادن هست. نفس عمیقی کشیدم که چهرهام از هوای گرم و موندهی اتاق درهم شد. به سمت پنجره رفتیم و بازش کردم، موجی از هوای خنک به صورتم خورد که وجودم رو آروم کرد غرق حس و حالم بودم که صدای در بلند شد.
- بله!
- اجازه هست، خانم پرستار!
به زبونبازیش خندیدم و گفتم:
- بفرمایید محدثهخانم.
در رو باز کرد و به سمتم اومد، لیوانی کاغذی رو جلویم گرفت. ممنونی گفتم و لیوان رو ازش گرفتم که عطر نسکافه در بینیام پيچيد. روی صندلی نشست و گفت:
- چه خبر تانیا؟ پیش دکتر سعادت رفتی؟
چی گفت؟
محدثه تنها کسی بود که از وضعیت من باخبر بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: