• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- این دوتا هم خوب با هم جور شدن!
با شیطنت گفتم:
- آره دیگه، بسوزه پدر عاشقی!
رادمهر هم خندید و به سمت پیش‌خوان رفت. به ساعت طلایی و زیبای موجود در پاساژ نگاه کردم، واو ساعت نزدیک چهار بعدازظهر هست. من ساعت پنج شیفت دارم، تند به سمت بچه‌ها رفتم.
- یکم تندتر، من ساعت پنج باید بیماریتان برم.
آرمان باشه‌ای گفت و بعد از حساب کردن پول لباس‌ها، سریع به سمت خونه راه افتادیم. از همه خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم که دیدم کسی نیست!
خب احتمالاً رفتن خرید. اول از همه باید برم حموم؛ وگرنه تا صبح کسل می‌مونم.
یک دوش نیم‌ساعتی گرفتم که حسابی خستگیم رو برطرف کرد؛ چون داشت دیرم میشد، موهایم رو خشک نکردم و بعد از پوشیدن لباس سوار ماشینم شدم و راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
با خستگی روی صندلی نشستم و کفشم رو درآوردم، واقعاً سخت‌ترین بخش شغل من چندین ساعت راه رفتن و ایستادن هست. نفس عمیقی کشیدم که چهره‌ام از هوای گرم و مونده‌ی اتاق درهم شد. به سمت پنجره رفتیم و بازش کردم، موجی از هوای خنک به صورتم خورد که وجودم رو آروم کرد غرق حس و حالم بودم که صدای در بلند شد.
- بله!
- اجازه هست، خانم پرستار!
به زبون‌بازیش خندیدم و گفتم:
- بفرمایید محدثه‌خانم.
در رو باز کرد و به سمتم اومد، لیوانی کاغذی رو جلویم گرفت. ممنونی گفتم و لیوان رو ازش گرفتم که عطر نسکافه در بینی‌ام پيچيد. روی صندلی نشست و گفت:
- چه خبر تانیا؟ پیش دکتر سعادت رفتی؟
چی گفت؟
محدثه تنها کسی بود که از وضعیت من باخبر بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
نسکافه رو مزه مزه کردم و گفتم:
- فعلاً نه! دو روز قبل از عید بهم نوبت داده.
سری تکون داد.
- باشه؛ امّا داری اشتباه می‌کنی تانیا!
جوابی بهش ندادم و با مکث پرسیدم:
- جریان شما چی شد با احسان؟
پوفی کشید.
- هیچی، بابا راضی نمی‌شه.
خندیدم و گفتم:
- عیب نداره، صبر داشته باش!
آروم سرش رو به نشانه‌ی باشه تکون داد و مشغول نوشیدن نسکافه‌اش شد. به بخارهایی که از لیوان بلند میشد، خیره شدم. زندگی همیشه باب دل ما نمی‌گذره؛ گاه باید صبر کرد. باید به قلم سرنوشت اعتماد کرد!
-تانیا؟
از فکر بیرون اومدم و به محدثه نگاه کردم.
- بله؟
به لیوان دستم اشاره کرد.
- نسکافه سرد شد.
نه‌ای گفتم و مقدار زیادی از محتویات لیوان رو سر کشیدم که دستی رو روی شونه‌ام حس کردم و صدای محدثه در گوشم پيچيد.
- آروم باش تانیا! خودت رو اذیت نکن، بالاخره همه چیز درست میشه.
لبخندی زدم و محکم در بغلم فشرمش و زمزمه کردم.
- تو بهترین دوست، دخترعمو و همکاری محدثه!

***
به تابلو نگاه کردم. ″مطب دکتر علی سعادت″ وارد مطب شدم که سمیرا، منشی دکتر با دیدنم گفت:
- سلام خانم کاویانی! خوش اومدید.
جوابش رو دادم.
- سلام سمیراجان! ممنون.
لبخندی بهم زد و گفت:
- بفرمایید بشینید، دکتر بیمار دارن، بعد ایشون نوبت شماست.
تشکری کردم و روی صندلی نشستم. امروز تکلیف زندگی من مشخص میشد، امروز برای من مثل یک گوی حقیقت هست، از همون گوی‌ها که در کارتون‌های بچگی بود، همونا که آینده رو نشون می‌داد... با انگشتم چند ضربه به در زدم که صدای دکتر بلند شد.
- بفرمایید.
در رو باز کردم و داخل شدم.
- سلام دکتر.
با دیدنم بلند شد و گفت:
- سلام تانیاخانم، بفرمایید.
اشاره‌ای به صندلی کرد که ممنونی گفتم و نشستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
دکتر دست‌هایش رو در هم قفل کرد و گفت:
- ببین تانیا! تو خودت از شرایط و اوضاعت با خبری. حدوداً یک سال و نیمه که داری با این بیماری زندگی می‌کنی! این خیلی خوبه، تو یه روحیه‌ی قوی داری که تمام این مدت خیلی عادی به زندگیت ادامه دادی! الان باید یک قدم بزرگ‌تر برداری. باید به صورت جدی درمان رو شروع کنیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- حتماً! فقط مشکل من، پدر و مادرم هستن؛ چطور به اون‌ها اطلاع بدم!
با کمی مکث جواب داد:
- نظر شخصی من این هست که کم‌کم موضوع رو براشون روشن کنید و یه سر هم اینجا بیاریدشون تا منم نکاتی رو خدمت‌شون عرض کنم.
چشمی گفتم که دکتر باز هم باهام صحبت کرد و بهم امید داد؛ امّا نمی‌دونست که من تنها دلیل این پریشونی و ناراحتیم رادمهره! پریشونم برای عشقی که درحال از دست رفتنه.
از مطب بیرون زدم، به مردم نگاه کردم، به پسربچه‌هایی که با شوق به ماشین‌های کنترلی نگاه می‌کردن و دخترهایی که با چشمانی براق خیره به ویترین عروسک‌ها بودن. پوفی کشیدم، جدیداً دیدم نسبت به همه‌چیز با حسرت شده بود.
با حس لرزش در پاهام گوشیم رو به سختی از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم و تماس رو وصل کردم.
- بله!
صدای جیغ مانند مامان به گوشم خورد.
- کجایی تانیا؟ بیا دیگه دختر، باید راه بیوفتیم.
پرسیدم:
- مگه قرار نبود فردا بریم؟
نه‌ای گفت و ادامه داد:
- چون فردا ممکنه راه شلوغ باشه، از امشب راه میوفتیم.
باشه‌ای گفتم و به سمت خونه راه افتادم.
- شیرین!
به سمتم برگشت.
- اِ، سلام، خوبی؟
به سمتش رفتم و بغلش کردم.
- قربونت، تو خوبی؟ ببین از الان گفته باشم، تو داخل ماشین ما می‌شینی‌ها!
یهو صدای ارمان اومد.
- نخیر!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- شما و شیرین، همراه با رادمهر و من در یک ماشین هستیم، نقشه الکی نکشید!
پوفی کشیدم، همین کم بود که با دوتا پسر خل و چل برم سفر! کوله‌ی شیرین رو ازش گرفتم و تو بغل آرمان پرت کردم و گفتم:
- پس وسایل‌مون رو بچین، ما هم تو ماشین می‌شینیم.
چشم‌غره‌اش رو دیدم؛ امّا محل ندادم و دست شیرین رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
- با ماشین کی قراره بریم؟
صدای ارمان از دور به گوشم خورد.
- ماشین من!
به سمت ماشین ارمان که شاسی بلند سفید رنگی بود و روبروی در پارک شده بود؛ رفتیم. با شیرین عقب نشستیم که مانیا با پاکتی بزرگ به سمت‌مون اومد، با شیرین احوال پرسی کرد و گفت:
- تانیا این‌ها رو بگیر، رادمهر خریده برای تو راه‌تون.
مرسی‌ای گفتم و بسته رو گرفتم:
- تو نمیای این‌جا؟
سری تکون داد و گفت:
- نه با مامان و بابا میام.
باشه‌ای گفتم و اصرار نکردم، اولین سفری بود که با پدر و مادر حقیقی‌اش می‌رفت، قطعاً دوست داشت همراه‌شون باشه. پاکت رو باز کردم، پر از خوراکی بود. چیپس سرکه‌ای رو باز کردم که شیرین گفت:
- فعلاً سرکه‌ای نخور، حالت بد میشه.
با خنده به صورت دلنشینش نگاه کردم و لپش رو کشیدم که اخم کرد.
- لپم رو کندی! به چی می‌خندی؟
پاکت چیپس رو به سمتش گرفتم:
- چون با نیم‌وجب قد داری مثل مامان‌ها حرف می‌زنی. بخور بابا!
با دودلی نگاهی به من و بسته انداخت؛ امّا طبق معمول کسی نمی‌تونه از چیپس بگذره؛ پس دستمالی کاغذی روی دستش گذاشت و مقداری چیپس برداشت و روی اون قرار داد. با تعجب و بهت بهش نگاه کردم که گفت:
- چیه؟ انتظار نداشتی که تو مشتم نگه دارم؟
سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکون دادم و مشغول خوردن چیپس خوشمزه‌ام شدم.
- ای‌بابا، یک‌ساعته پشت فرمونم، یه خوراکی‌ای، چایی، میوه‌ای چیزی بدید بهم! اصلاً شوفر خوبی نیستید.
همه به غرغر کردن آرمان خندیدیم؛ امّا شیرین برایش سیب و خیار پوست کند و خرد کرد و به سمتش گرفت.
- بفرمایید!
ارمان هم لبخند دندون‌نمایی زد و ... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
کشیده گفت:
- مرسی شیرین‌خانم!
شیرین هم لبخند ریزی زد و خواهش می‌کنمی زمزمه کرد. با رادمهر نگاه عمیقی بهشون کردیم که ارمان گفت:
- چیه؟ حسودی کردید؟
رادمعر شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه! چرا حسودی کنیم؟
ارمان گازی به سیب زد و گفت:
- خودتون می‌دونید...!
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- وایسا اگه بهت چیپس دادم! همه رو به رادمهر میدم.
بیخیال گفت:
- بده! من علاقه‌ای به چیپس ندارم، بغل دستی‌تون اطلاع دارن.
نگاهی به شیرین که کنارم نشسته بود، انداختم که با خنده حرف ارمان رو تایید کرد. ایشی کردم و گفتم:
- سلیقه نداری! آخه کی از چیپس بدش میاد؟
فرمون رو چرخوند.
- من!
پوفی کشیدم و بحث رو ادامه ندادم. روی صندلی ولو شدم و سرم رو روی پاهای شیرین گذاشتم؛ چشمای مشکی و درشت‌اش رو بهم انداخت که گفتم:
- به‌ خدا خستم!
لبخندی زد و گفت:
- اشکال نداره، بخواب.
وای خدا! چقدر این دختر مهربونه! اگه محدثه بود، تا الان صد بار پاهاش رو از زیر سرم کشیده بود یا انقدر حرف میزد که خواب از سرم بپره. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که با حس تکون خورد بازوم بیدار شدم. رادمهر رو بالای سرم دیدم.
آروم دم گوشم زمزمه کرد:
- بلند شو دیگه، عزیزم! رسیدیم.
گیج از ماشین بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. خانم‌ها داشتن داخل ویلا می‌رفتن؛ امّا آقایون مشغول جنب و جوش و بردن وسایل بودن.
شیرین خواب‌آلود به سمتم اومد و گفت:
- همچین با لذت خوابیدی که منم دلم خواست!
خندیدم و همراهش به ویلا رفتم، روی مبل نشستیم که کمی بعد همه اومدن و تو حال جمع شدیم. دوازده نفری می‌شدیم، پدرجون و مادرجون، من و خانواده‌ام، رادمهر و پدر و مادرش، آرمان، دایی و زن‌دایی همراه با شیرین.
اتاق‌ها رو بین هم تقسیم کردیم که این‌بار مانیا هم همراه با من و شیرین شد. دستی به دیوار‌ها کشیدم و به سمت اتاق‌مون رفتم. خونه‌ی قشنگی بود، ترکیبی از سفید و مشکی، شیک و امروزی. در رو باز کردم و شیرین رو دیدم که گوشه‌ی اتاق کنار چمدونش نشسته بود و انگار سعی می‌کرد که چیزی رو قایمکی ببینه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به سمتش رفتم:
- چیزی شده؟
با شنیدن صدام ترسیده برگشت؛ امّا با دیدن من نفس راحتی کشید:
- اوف، ترسیدم!
خندیدم:
- برای چی؟
دستش رو به سمتم بلند کرد که پلاک زیبایی از زنجیره درون مشتش آویزون شد. دستم رو دراز کردم که کف دستم قرارش داد. با دیدن پلاک که حرف الف به لاتین بود و با نگین‌کاری تزیین شده بود، چشم‌هایم برق زد. خیلی خوشگل و چشم‌گیر بود؛ سوالی به شیرین خیره شدم که شروع به تعریف کرد.
- این پلاک هدیه‌ی آرمان بود، دوتا پلاک سِت، یکی با حرف الف، یکی با حرف شین. اصرار داشت که همیشه گردنم باشه، منم کوتاهی نمی‌کردم و همیشه همراهم داشتمش تا روزی که ارمان آزاد شد و ماجراهایی که خودت می‌دونی، اتفاق افتاد.
کمی مکث کرد و اروم ادامه داد:
- اون‌روز آرمان گردن‌بند رو دور انداخت، من هم کنارش گذاشتم. بعد این‌همه مدت این اولین بار هست که سمتش میرم.
سوال کردم:
- چرا الان سراغش اومدی؟
با انگشت‌هایش بازی کرد:
- آم! وقتی رسیدیم، آرمان من رو بیدار کرد، خودش هم از ماشین پیاده شد که دیدم چیز براقی از جیبش افتاد، خودش متوجه نشد؛ امّا من به سمتش رفتم. اون وسیله همون ست گردن‌بند من بود!زنجیری نقره‌ای که پلاکی با طرح شین انگلیسی و پوشیده شده با نگین.
دستش رو گرفتم و گرم فشردم:
- بهت گفته بودم که دوست داره.
سری تکون داد.
- حالا من فکر می‌کنم که درست میگی، من با این قلب شکسته و فکر داغون چیکار کنم؟
لبخندی به صورتش پاشیدم.
- عشق ادم رو بخشنده و فراموش‌کار می‌کنه، شیرین! تو فقط با دل آرمان راه بیا، خودش همه چیز رو درست می‌کنه.
باشه‌ی آرومی گفت و به سمتم خیز برداشت و گونه‌ام رو بوسید. خنده‌ی آرومی بهش کردم. اگر قسمت بود، خیلی دوست داشتم که بهم رسیدن این دو نفر رو ببینم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
ده، نه، هشت، هفت، شش، پنچ، چهار، سه، دو، یک! و صدای ساز از تلویزیون در خانه پخش شد. همه از جایمان بلند شده و روبوسی کردیم؛ البته جا داره که بگم، حضور بزرگ‌ترها باعث شد که من از دور فقط چشمکی به رادمهر بزنم و لبخند ملیحی تحویل بگیرم.
آرمان و شیرین خیلی معمولی بهم تبریک گفتن. به سمت شیرین رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- عیدت مبارک شیرین‌خانم!
خندید.
- مرسی عسلم! عید تو هم مبارک.
مانیا به سمتم اومد و خواهرانه در آغوشم کشید.
- سال نو مبارک، آبجی کوچیکه!
نیشگونی از بازوش گرفتم و با کنایه گفتم:
- سال نوی تو هم مبارک، آبجی بزرگه!
بلند بهم خندید و دور شد. برای ناهار بابا و دایی و پدر رادمهر دست به کار شدن تا ماهی‌ها رو کباب کنن، مامان اینا هم برنج دم گذاشتن. بچه‌ها مشغول تماشای فیلم شدن و طبق معمول من و رادمهر فرار کردیم و پشت درخت‌های حیاط نشستیم.
- عیدی من کو؟
با چشم‌های گرد نگاهش کردم.
- تو از من عیدی می‌خوای؟ والا جای همه‌چیز عوض شده!
به غرغرهایم خندید.
- باشه بابا، غر نزن! بفرما.
جعبه‌ی صورتی رنگی رو جلویم گرفت، ازش گرفتم و چسب‌های کنارش رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و یکهو در جعبه رو باز کردم. خدای من! این... این خیلی خوشگله! خیلی خوشگل و صد البته گرون قیمت! یک زنجیر ظریف با پلاکی به طرح فرشته. در آغوشم کشید.
- گردن‌بند فرشته، برای فرشته‌ی زندگیم!
با بهت خندیدم و به خودم فشردمش.
- تو... تو بهترین عشق دنیایی!
لبخند شکلاتی‌اش را به صورتم پاشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
من هم پاکت کادوش رو به سمتش گرفتم که از دستم گرفت و قاب نسبتاً بزرگی رو ازش بیرون کشید، کاغذ رویش رو باز کرد که با بهت گفت:
- کازینو رویال!
با لبخند سری تکون دادم، رادمهر عاشق این کتاب بود، کتابی مشهور امّا کمیاب! باز هم در آغوشش گرمش فرو رفتم و تشکرش را شنیدم
- ممنونتم عزیزم!
من هم جوابش را با بوسیدن گونه‌اش دادم. بعد از کمی لاو ترکوندن با رادمهر سریع بالا رفتم تا کمکی هم به خانم‌ها بکنم. وارد آشپزخونه شدم که جیران‌جون گفت:
- به سلام تانیاخانم! چرا من تو رو ندیدم؟
آروم خندیدم و گفتم:
- سلام جیران‌جون. آره، همین دور و برا بودم.
و با خودم زمزمه کردم، این دور و برا یعنی بغل پسر شما و نخودی خندیدم. رو به مامان گفتم:
- کمک نمی‌‌خواید؟
مامان سری نکون داد:
- نه! کاری نیست، برو تو هال پیش دخترا.
به سمت پذیرایی رفتم که مانیا و شیرین رو درحال شطرنج بازی دیدم. لبخندی خبیثانه زدم و طی حرکتی سریع تمام مهره‌ها رو پخش زمین کردم. جفتشون چند لحظه‌ای مات به صفحه‌ی خالی نگاه کردن و بعد سرشون رو به سمت من برگردوندن. نیشم رو باز کردم که هر دو جیغ بلندی کشیدن و افتادن دنبالم، می‌دویدیم و می‌خندیدیم که یهو جلوی چشم‌هام سیاه شد و نفسم رفت.
سریع نشستم و سعی کردم که نفس بکشم؛ امّا سرفه‌های شدیدم اجازه نمی‌داد! شیرین نگران به آشپزخونه رفت و لیوانی آب ولرم برام آورد که با خوردنش حالم بهتر شد. چشم‌هام از شدت سرفه خیس شده بودن، مانیا آروم کمرم رو ماساژ داد.
- بهتری تانیا؟ چی شد؟
سری تکون دادم و با صدایی ‌خش‌دار گفتم:
- خوبم، انگار نباید می‌دویدم، میرم یکم دراز بکشم.
باشه‌ای گفت، شیرین سریع پرسید:
- می‌خوای بیام باهات؟
چشم‌غره‌ای بهش رفتم:
- پاهام که قطع نشده!
سر به زیر انداخت و خندید. آروم از پله‌ها بالا رفتم، درب اتاق رو باز کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم. هنوز هم کمی گلوم می‌سوخت؛ ناپرهیزی کردم! تماسی با دکتر گرفتم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- سلام دکتر.
صدایش در گوشم پيچيد.
- سلام خانم کاویانی، سال نو مبارک! مشکلی پیش اومده؟
تشکری کردم
- ممنون، عید شما هم مبارک!
بله، راستش من الان با بچه‌ها داشتم می‌دویدم؛ امّا یهو چشم‌هام سیاهی رفت و نفسم گرفت، به زور با آب جلوی سرفه‌هام رو گرفتم. مکثی کرد.
- خب، ببین تانیاجان! بیماری تو درحال پیشرفت هست، باید بیشتر مراقب خودت باشی. تحرک‌های سنگین نداشته باش و مناطقی هم که هوای مرطوب و شرجی دارن، نرو.
چشمی گفتم.
- فقط مشخص نشد که کی باید برم؟ اصلاً کجا باید برم؟
تک سرفه‌ای کرد.
- ببینید، من سعی می‌کنم که براتون به ترکیه بورسیه بگیرم؛ امّا اگه نشد، به احتمال زیاد باید به یکی از مناطق تبریز برید که هم آب‌و‌هوای خوبی داره و هم دکترهای متخصص و سرشناس!
تشکری کردم و به تماس رو قطع کردم.
پایین رفتم و ناهار رو با بقیه خوردم و تصمیم گرفتیم یکم در بازارها بگردیم. دو ساعت در بازاری جذاب با معماری قدیمی گشت زدیم. کلی وسیله‌ی سنتی و دست‌بافت خریدیم و از همه‌ی غذاهای محلی کمی تست کردیم. شیرین حسابی ارده و شیره خورد و دو کیلو هم واسه تو راهش و خانواده‌اش خرید که همه از شدت شکمو بودنش، زدیم زیر خنده که او هم طلبکار گفت:
- چیه خوب؟! من شاید دیگه گذرم به این‌جا نیوفته.
سری به نشانه‌ی تاسف براش تکون دادم و پیشنهاد برگشتن رو دادم.

***
با رای اکثریت تصمیم گرفتیم امروز سری به طبیعت لرستان بزنیم. اول به منطقه‌ی آبشار سوله اومدیم. وقتی رسیدیم، اولین چیزی که دیدیم، آبشاری زیبا و جاری شده از میان دو کوه مرتفع بود. یک ساعتی اونجا موندیم و الان درحال حرکت به سمت چشمه‌ی گرم آب‌گرمِ کاکاوند هستیم.
چشمه اطرافِ رود سیمره بود، چشمه یک‌ حوضچه‌ی کوچیک با آبی جوش بود، به حدی که رادمهر و آرمان هر کاری کردن، نتونستن داخلش برن. من و شیرین هم کلی بهشون خندیدیم و مسخره‌شون کردیم، اون‌ها هم با قهر جلوتر حرکت کردن. من هم اومدم تا تلاش کنم که شیرین جلویم رو گرفت.
- نرو دیوونه! نگاه کن، آب قل‌قل می‌کنه از بس داغ شده!
به آب نگاه کردم که دیدم راست میگه، کمی درحال جوشیدن هست. کمی در طبیعت سبز پیاده‌روی کردیم و شیرین کلی عکاسی کرد. نزدیک‌های هشت شب بود که بارون با شدت شروع به باریدن کرد و ما هم عزم برگشت کردیم. در جاده‌های گلی و پر از چاله داشتیم به سختی پیش می‌رفتیم که یکهو ماشین... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با صدای وحشتناکی در چاله‌ای که به نظرم باید زیادی گود بوده باشه، فرو رفت. من و شیرین با ترس جیغی کشیدیم و هم‌دیگر رو محکم بغل کردیم.
- هیش، نترسید! الان با آرمان می‌ریم تا ببینیم چی شده.
آب دهنم رو قورت دادم که پسرها پیاده شدن کمی بعد در باز شد.
- ماشین تو چاله‌ی پر از گل فرو رفته،
باید به امداد خودرو زنگ بزنیم.
شیرین رو به رادمهر گفت:
- خب بزنید.
آرمان نیشخندی زد و به جای رادمهر جوابش رو داد:
- باهوش‌خانم، آنتن نیست!
شیرین هم سریع موبایلش رو چک کرد و پوفی کشید که متوجه شدم، واقعاً آنتن نیست. حالا ما چهار نفر، وسط یک جاده‌ی جنگلی مانند، با تاریکی و بی‌ماشین چی کنیم؟! همین سوال رو از رادمهر پرسیدم که گفت:
- کاری نمیشه کرد، گلکم! شب رو می‌خوابیم، بلکه کسی صبح گذرش به این‌جا بیوفته یا حالا تو روشنایی بتونیم کاری برای ماشین انجام بدیم.
هومی گفتم که شیرین کیف خوراکی‌هاش رو برداشت و کیسه‌ی نونی رو با ظرف ارده ‌و‌ شیره برداشت و با لحن بانمکی گفت:
- از سوغاتی گذشتم، بیاید شام!
بهش خندیدم و شروع به خوردن کردیم. دو ساعتی گذشته بود که بی‌حوصله و کلافه داخل ماشین نشسته بودیم که رادمهر چشم‌هایش که از شدت خستگی سرخ شده بود رو به چشم‌هام دوخت.
- خیلی خسته‌ام، تانیا! اذیت نمی‌شی اگه صندلی رو بخوابونم و یکم استراحت کنم؟
لبخندی به صورت خسته‌اش زدم:
- نه عشقم! راحت باش.
چشمکی بهم زد و صندلی رو خوابوند که آرمان گفت:
- نظرتون چیه همه بخوابیم؟ کاری نیست که سرگرم بشیم، بدتر کلافه می‌شیم.
سری تکون دادیم و همه خودمون رو داخل ماشین جمع کردیم و کم‌کم خواب مهمون چشم‌هامون شد. صبح بود که با صدای استارت خوردن ماشین و حرکات ریزش بیدار شدیم. از ماشین پیاده شدیم که رادمهر بلند گفت:
- پیاده نشو، برو جلو بشین و هر وقت گفتم استارت بزن و گاز بده.
باشه‌ای گفتم و پشت فرمون نشستم، سه چهار باری تلاش کردیم تا بالاخره ماشین به زحمت از گودال بیرون اومد. شیرین خواب‌آلود و پسرا خاکی و کثیف باز سوار ماشین شدن تا به ویلا برگردیم.
در سالن رو باز کردیم که همه‌ی سرها به سمت ما برگشت و چشم‌ها با دیدن وضعیت‌مون گرد شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین