-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
اول از همه بابا و دایی به سمتمون اومدن.
- این چه سر و شکلیه؟ کجا بودید؟
آرمان دستی به پشت گردنش کشید.
- آ! داشتیم برمیگشتیم که ماشین داخل چاله رفت، ما هم مجبور شدیم که شب تو ماشین بخوابیم و صبح با رادمهر ماشین رو بیرون آوردم.
دایی به سمت شیرین رفت.
- خوبی دختر؟
شیرین لبخند اطمینان بخشی زد.
- بله، حالم خوبِ خوبه!
دایی هم زیر لب خداروشکری زمزمه کرد و ما هم به سمت حموم رفتیم که واقعاً بعد از این اتفاق همه به یک دوش آب گرم نیاز داشتیم. بیحوصله سر میگردوندم که چشمم به شیرین افتاد؛ داشت موهاش رو دوگیس میبافت.
- کمک نمیخوای؟
به سمتم برگشت:
- نه عزیزم! تموم شد دیگه.
در باز شد و مانیا با سه فنجان چای وارد شد.
- بفرمایید، چایی رو بخوریم و راه بیوفتیم به سمت تهران بزرگ.
با خنده چای رو ازش گرفتیم و کمکم مشغول نوشیدن چای داغ شدیم. یک ساعتی بود که رسیده بودیم و من زیر دوش به فکر گذشته بودم. گذشتهای که حدوداً به یک سال و نیمه پیش برمیگرده... بیست و یک سالم بود که به علت سرفههای شدید و بیحالیهای عجیب و بیموقع به پزشک مراجعه کردم. همون سال بود که فهمیدم من بیماری انسدادی ریه دارم! یه بیماری تنفسی که به علت مصرف دخانیات یا در معرض دود آنها بودن، به وجود میاد یا آلودگی هوا یا که ارثی! اون زمان یک سال بود که با رادمهر آشنا بودم و با هم رابطهی عاشقانهای داشتیم، تمام رویاهایم همون روز از هم پاشید!
یک دختر با بیماری انسدادی مزمن ریه که درمانی نداره! فقط باید کنترل شه تا پیشرفت نکنه. احساس فردی رو داشتم که میدونه زنده نمیمونه؛ امّا نمیتونه کاری برای خودش انجام بده. رفتم پیشه محدثه، اون آرومم کرد و بهم امید داد. گفت که با این بیماری هم میتونم زندگی کنم. گفت که دنیا به آخر نرسیده. بعد از محدثه با هیچکس راجب بیماریم حرف نزدم و تلاش کردم که حداقل اوضاع مریضیم رو بهتر کنم؛ امّا هوای تهران مگه اجازهی بهبودی میداد؟ نه! این روزها بیماریم پیشرفت داشته، به طوری که باید قید تهران رو بزنم؛ حتی مشخص نیست که با سفر کردنم، حالم بهتره که نه! حتی روند پیشرفت متوقف میشه یا نه! من هم قید همه چیز رو زدم. شغلم، تهران، از همه مهمتر، رادمهر!
کمتر از یک هفتهی دیگر زمان سفرم میشه. هجرتی که قطعاً برای اطرافیانم و بخصوص خودم تلخ و دردناک هست... .
- این چه سر و شکلیه؟ کجا بودید؟
آرمان دستی به پشت گردنش کشید.
- آ! داشتیم برمیگشتیم که ماشین داخل چاله رفت، ما هم مجبور شدیم که شب تو ماشین بخوابیم و صبح با رادمهر ماشین رو بیرون آوردم.
دایی به سمت شیرین رفت.
- خوبی دختر؟
شیرین لبخند اطمینان بخشی زد.
- بله، حالم خوبِ خوبه!
دایی هم زیر لب خداروشکری زمزمه کرد و ما هم به سمت حموم رفتیم که واقعاً بعد از این اتفاق همه به یک دوش آب گرم نیاز داشتیم. بیحوصله سر میگردوندم که چشمم به شیرین افتاد؛ داشت موهاش رو دوگیس میبافت.
- کمک نمیخوای؟
به سمتم برگشت:
- نه عزیزم! تموم شد دیگه.
در باز شد و مانیا با سه فنجان چای وارد شد.
- بفرمایید، چایی رو بخوریم و راه بیوفتیم به سمت تهران بزرگ.
با خنده چای رو ازش گرفتیم و کمکم مشغول نوشیدن چای داغ شدیم. یک ساعتی بود که رسیده بودیم و من زیر دوش به فکر گذشته بودم. گذشتهای که حدوداً به یک سال و نیمه پیش برمیگرده... بیست و یک سالم بود که به علت سرفههای شدید و بیحالیهای عجیب و بیموقع به پزشک مراجعه کردم. همون سال بود که فهمیدم من بیماری انسدادی ریه دارم! یه بیماری تنفسی که به علت مصرف دخانیات یا در معرض دود آنها بودن، به وجود میاد یا آلودگی هوا یا که ارثی! اون زمان یک سال بود که با رادمهر آشنا بودم و با هم رابطهی عاشقانهای داشتیم، تمام رویاهایم همون روز از هم پاشید!
یک دختر با بیماری انسدادی مزمن ریه که درمانی نداره! فقط باید کنترل شه تا پیشرفت نکنه. احساس فردی رو داشتم که میدونه زنده نمیمونه؛ امّا نمیتونه کاری برای خودش انجام بده. رفتم پیشه محدثه، اون آرومم کرد و بهم امید داد. گفت که با این بیماری هم میتونم زندگی کنم. گفت که دنیا به آخر نرسیده. بعد از محدثه با هیچکس راجب بیماریم حرف نزدم و تلاش کردم که حداقل اوضاع مریضیم رو بهتر کنم؛ امّا هوای تهران مگه اجازهی بهبودی میداد؟ نه! این روزها بیماریم پیشرفت داشته، به طوری که باید قید تهران رو بزنم؛ حتی مشخص نیست که با سفر کردنم، حالم بهتره که نه! حتی روند پیشرفت متوقف میشه یا نه! من هم قید همه چیز رو زدم. شغلم، تهران، از همه مهمتر، رادمهر!
کمتر از یک هفتهی دیگر زمان سفرم میشه. هجرتی که قطعاً برای اطرافیانم و بخصوص خودم تلخ و دردناک هست... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: