• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
اول از همه بابا و دایی به سمت‌مون اومدن.
- این چه سر و شکلیه؟ کجا بودید؟
آرمان دستی به پشت گردنش کشید.
- آ! داشتیم برمی‌گشتیم که ماشین داخل چاله رفت، ما هم مجبور شدیم که شب تو ماشین بخوابیم و صبح با رادمهر ماشین رو بیرون آوردم.
دایی به سمت شیرین رفت.
- خوبی دختر؟
شیرین لبخند اطمینان بخشی زد.
- بله، حالم خوبِ خوبه!
دایی هم زیر لب خداروشکری زمزمه کرد و ما هم به سمت حموم رفتیم که واقعاً بعد از این اتفاق همه به یک دوش آب گرم نیاز داشتیم. بی‌حوصله سر می‌گردوندم که چشمم به شیرین افتاد؛ داشت موهاش رو دوگیس می‌بافت.
- کمک نمی‌خوای؟
به سمتم برگشت:
- نه عزیزم! تموم شد دیگه.
در باز شد و مانیا با سه فنجان چای وارد شد.
- بفرمایید، چایی رو بخوریم و راه بیوفتیم به سمت تهران بزرگ.
با خنده چای رو ازش گرفتیم و کم‌کم مشغول نوشیدن چای داغ شدیم. یک ساعتی بود که رسیده بودیم و من زیر دوش به فکر گذشته بودم. گذشته‌ای که حدوداً به یک سال و نیمه پیش برمی‌گرده... بیست و یک سالم بود که به علت سرفه‌های شدید و بی‌حالی‌های عجیب و بی‌موقع به پزشک مراجعه کردم. همون سال بود که فهمیدم من بیماری انسدادی ریه دارم! یه بیماری تنفسی که به علت مصرف دخانیات یا در معرض دود آن‌ها بودن، به وجود میاد یا آلودگی هوا یا که ارثی! اون زمان یک سال بود که با رادمهر آشنا بودم و با هم رابطه‌ی عاشقانه‌ای داشتیم، تمام رویاهایم همون روز از هم پاشید!
یک دختر با بیماری انسدادی مزمن ریه که درمانی نداره! فقط باید کنترل شه تا پیشرفت نکنه. احساس فردی رو داشتم که می‌دونه زنده نمی‌مونه؛ امّا نمی‌تونه کاری برای خودش انجام بده. رفتم پیشه محدثه، اون آرومم کرد و بهم امید داد. گفت که با این بیماری هم می‌تونم زندگی کنم. گفت که دنیا به آخر نرسیده. بعد از محدثه با هیچ‌کس راجب بیماریم حرف نزدم و تلاش کردم که حداقل اوضاع مریضیم رو بهتر کنم؛ امّا هوای تهران مگه اجازه‌ی بهبودی می‌داد؟ نه! این روزها بیماریم پیشرفت داشته، به طوری که باید قید تهران رو بزنم؛ حتی مشخص نیست که با سفر کردنم، حالم بهتره که نه! حتی روند پیشرفت متوقف میشه یا نه! من هم قید همه چیز رو زدم. شغلم، تهران، از همه مهم‌تر، رادمهر!
کمتر از یک هفته‌ی دیگر زمان سفرم میشه. هجرتی که قطعاً برای اطرافیانم و بخصوص خودم تلخ و دردناک هست... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
کلافه روبه‌روی مامان و بابا نشسته بودم.
از وقتی که ماجرای سفرم رو گفته بودم، مامان و مانیا داشتن آبغوره می‌گرفتن، بابا هم شدیداً در فکر بود. کلافه گفتم:
- چرا اینجوری می‌کنید؟ نمی‌رم که بمیرم!
مامان خفه‌شویی نثارم کرد که به سمتش رفتم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
- گریه نکن، دورت برگردم. می‌رم اگه قسمت باشه، سالم و سرحال میام پیشت، خب؟
با دستمال اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- منم باهات میام.
چشم‌هام رو چرخوندم و گفتم:
- کجا بیای مادر من؟
مانیا جواب داد:
- همون‌جایی که تو می‌خوای بری.
دست‌هام رو بالا گرفتم و گفتم:
- نقشه نکشید، من برم اونجا باید بستری بشم، شما هم نمی‌تونید بیاید.
و بلند شدم تا چمدونم رو ببندم. فردا باید به بیمارستانی مجهز داخل تبریز برم.
حس و حال خوبی دارم. انگار الان که همه چیز رو گفتم سبک شدم. لباس‌ها و وسایلی که به دردم می‌خورد رو برداشتم. کاغذ و خودکاری برداشتم و همین‌طور که رادمهر دوست داشت با دست‌خط خودم شروع به نوشتن کردم.
«سلام رادمهر عزیزم!
الان که داری این نامه رو می‌خونی، من ازت خیلی دورم. نمی‌تونم دستات رو بگیرم و خیره به چشم‌هایت درد و دل کنم؛ امّا من همیشه حواسم به تو هست؛ حتی اگه کنارت نباشم، من همیشه دوستت دارم. احساس دلتنگی نکن، من همیشه کنارتم و می‌‌تونم به حرفات گوش بدم؛ می‌تونی بغلم کنی!
می‌خوام بدونی من با وجود این شرایط سخت کنارتم. می‌دونم شاید از دستم عصبی باشی و حوصله‌ی حرف‌هام رو نداشته باشی؛ امّا خوب بخون. من رفتم تا زمانی که همه‌ی مشکلات ازمون دور بشن، درست کاری که همیشه خودت انجام می‌دادی. فراموشم نکن...!
به امید روزی که بتونیم، باز با کلی حس خوب و لبخند کنار هم باشیم.
″تانیا″

چشم‌هام رو با لبخند تلخی بستم و منتظر فردا شدم. فردایی خاکستری...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با اشک از بغل بابا بیرون اومدم و به سمت هواپیما قدم برداشتم.
دام له‌له می‌زد که برگردم و باز هم نگاهی به خانواده‌ی خوب و مهربونم بندازم اما نه!
هرچی بیشتر بمونم رفتن سخت‌تر میشه.
بدون نگاه به پشت سرم با کمک مهماندار صندلیم رو پیدا کردم و نشستم.
کمی بعد پیرزنی مسن کنارم نشست و لبخندی به صورتم زد که من هم جوابش رو با سلام کوچیکی دادم.
هواپیما داشت تیک‌آف می‌کرد که به صندلی چسبیدم و چشم‌هام رو بهم فشردم.
کم‌کم حس کردم که جو برام بهتر شد که آروم چشمام رو باز کردم.
پیرزن دستی به شونه‌ام زد و طرف کشمشی جلوم گرفت:
- بردار مادر، رنگت پریده.

تشکری کرد و چندتا کشمش برداشتم.
شیرینی کشمش حالم رو کمی بهتر کرد.
حدودا بعد یک ساعت و نیم هواپیما نشست و پیاده شدیم.
یکی از تاکسی‌های فرودگاه رو که راننده‌ی پیری داشت رو انتخاب کردم و چمدونم رو بهش دادم تا داخل صندق بزاره.
داخل ماشین نشستم و شیشه رو پایین کشیدم، اواسط فروردین بود و تبریز هوایی خنک و مطبوع داشت.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
همه چیز به شدت برام غریب بود.
ماشین شروع به حرکت کرد که بارون نم‌نم شروع به باریدن کرد.
دست‌هام رو کمی از پنجره بیرون بردم تا طراوت قطره‌های بارون رو حس کنم.
اول به هتل رفتم و وسایل اضافی رو اونجا گذاشتم و نیم ساعت بعد راننده ماشین رو جلوی بهترین بیمارستان مشکلات تنفسی ایستاد.
کرایه رو حساب کردم و به سمت پذیرش بیمارستان رفتم:
- سلام ببخشید تانیا کاویانی هستم از طرف آقای سعادت اومدم.

دختر کمی نگاهم کرد و سرچ کوچیکی در کامپیوتر زد و بعد گفت:
- بله، راهرو اول سمت راست برید تا برای تعویض لباس و کارهایی که باید انجام بدید راهنماییتون می‌کنن.

ممنونی گفتم و به آدرسی که داده بود رفتم.
اونجا لباس بیمارستان رو بهم دادن که تن زدم و به سمت اتاق هفتاد و هفت رفتم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
چون حس می‌کردم نیاز به کمی خلوت کردن با خودم دارم اتاق خصوصی گرفتم تا راحت باشم.
روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم.
دست از سر آینده برداشتم و در گذشته غرق شدم.
روزهایی که با محدثه بازی می‌کردم و می‌خندیدم.
خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه بی خداحافظی رفتم اما دل کندن از محدثه برام فرقی با مردن نداشته و نداره.
یکهو تصویر صورت گلی محدثه تو فکرم اومد.
کلاس اول بودم که حسابی بارون می‌اومد من و محدثه هم داشتیم به مدرسه می‌رفتیم و اون با ذوق مشغول تعریف کردن از معلم ورزشش بود که پاش لیز خورد و توی گل‌ها افتاد!
جدا از این‌که نگرانش شده بودم حسابی خندم گرفته بود، آخه چهره‌اش خیلی با نمک شده بود!
با صدای دکتر از فکر بیرون اومدم:
- می‌بینم که نشستید برای خودتون لبخند می‌زنید خانم کاویانی!

به سمتش برگشتم:
- ز غوغای جهان فارغ که میگن منظورشون منم دکتر!

خندید:
- خیلی خوبه که روحیه داری، امیداروم همین‌جوری بمونی.

باز هم جوابم تنها لبخندی بود که عجیب این اواخر مهمان لب‌هام شده بود!
- لطفا یه سیتی اسکن از ریه‌شون بگیرید.

به دکتر که این حرف رو زده بود نگاه کردم:
- خودم می‌تونم، کجا برم؟

باز هم خندید و گفت:
- همراهیت می‌کنم.

خوبه‌ای گفتم و پشت سرش راه افتادم.
وارد اتاقی شدم که از ریه‌ام عکس برداری شد.
منتظر به دکتر خیره شدم که بعد از چک کردن عکس گفت:
- می‌خوام باهات رو راست باشم تانیا!

باز هم خوبه‌ای زمزمه کردم که ادامه داد:
- شصت درصد ریه‌ات درگیر این بیماری شده!
روند درمان سختی ممکنه داشته باشیم اما تو که روحیه الانت رو تا آخر راه داری نه؟

به کفش‌هام نگاه کردم و بعد از مکثی طولانی گفتم:
- تا جایی که بتونم تلاش می‌کنم.
تلاش می‌کنم که باز با لبخند کنار خانواده‌ام باشم!

سری به نشانه‌ی آفرین برام تکون داد و گفت:
- فعلا کاری نداریم.
می‌تونی بری و استراحت کنی.

ممنونی گفتم و به سمت اتاقم برگشتم.

نیمه شب بود که حس کردم راه گلوم بسته شد!
با شک از خواب پریدم و...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به سختی شروع به سرفه زدن کردم.
سرفه پشت سرفه!
از شدت سرفه‌ها قفسه سینم درد می‌کرد.
چندتا پرستار به عجله به سمتم اومدن و برام اکسیژن وصل کردن.
قفسه سینم تند تند بالا پایین میشد و اکسیژن رو با ولع تنفس می‌کردم، کمی بعد حالم بهتر شد و نفس‌هام نظم پیدا کرد.
پرستاری با موهای قرمز رنگ ازم پرسید:
- خوبی؟

نایی برای حرف زدن نداشتم پس با لبخندی، بهش نشون دادم که خوبم!
ماسک اکسیژن رو کمی روی صورتم جا به حا کردم و دم عمیقی از هوای استریلیزه‌اش گرفتم.
بدنم که از سر بودن خارج شد آبمیوه‌ای با طعم آناناس رو باز کردم و دستگاه اکسیژن رو برداشتم.
فکر نکنم دیگه امشب نیازی بهش داشته باشم.
مشغول مزه مزه کردم آبمیوه بودم که چیزی از ذهنم گذشت...
یعنی الان بسته به دست رادمهر رسیده؟
فکر کنم این رو بهتون نگفتم!
قبل از رفتن نامه رو با عکسی که در لرستان گرفته بودیم به پست دادم تا براش بفرسته.
کمی دلم شور زد.
نکنه از دستم ناراحت بشه؟
اگه فراموشم کنه چی؟
به خودم دلداری میدم.
نفوس بد نزن دختر، مگه میشه رادمهر فراموشت کنه؟!
سریع ته مانده‌ی لیوان‌ام رو سر می‌کشم و باز روی تخت ولو می‌شوم.
چشم‌هام رو بهم فشار می‌دم تا فکرهای عجیب و غریب رو از خودم دور کنم و بعد از مدتی کمی در سکوت استراحت کنم.
تازه چشم‌هام گرم شده بود که باد پنجره رو بهم کوبید.
جیغ حرصی‌ای کشیدم و بعد از دادن چند ناسزا آبدار به در و پنجره و باد و جد و آبادشون بلند شدم و پنجره رو قفل کردم.
دیگه خوابم نمی‌برد.
گوشیم رو برداشتم که بالای دویست پیام از طرف محدثه برام اومد، هیچ کدوم رو نخوندم فقط پیامی کوتاهی برای بابا فرستادم:
« سلام بابا جونم، من الان بستری شدم داخل بیمارستان ... بستری شدم.
حالم خوبه، مواظب خودت و مامان و مانیا هم باش.»

نوت گوشی رو بستم تا هیچ پیامی روی صفحه‌ام نیاد و خودمم داخل اینستا مشغول گشت و گذار شدم که کم‌کم چشمم گرم شد و خوابم برد.
صبح با شنیدن صدای جیغ و داد چشم‌هام رو باز کردم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
کلافه به سمت سالن رفتم و از لای در بیرون رو نگاه کردم.
راهرو شلوغ بود و با برانکارد داشتن چندین نفر رو که غرق در خون بودن به اتاق عمل می‌بردن.
احتمالا تصادفی بودن.
پوف کشداری گفتم؛ پرستار که بودم هرروز این صحنه‌ها جلو چشم‌هام بود الانم باید درگیرشون باشم!
صبحونه‌ای رو که برام آوردن رو با صبر و کامل خوردم.
به گلی که در گلدون شیشه‌ای بود نگاه کردم.
عجیب دلم نقاشی می‌خواست.
پرستاری از سالن رد شد که صداش زدم:
- ببخشید!
به سمتم برگشت:
- جانم عزیزم؟
لبخندی از لحن مهربونش روی لبم اومد:
- میشه دکتر حبیبی رو صدا کنید؟
بله‌ای گفت و رفت.
کمی بعد دکتر اومد و گفت:
- به‌به تانیا خانم، شنیدم دیشب پرستارها رو ترسوندی؟
خندیدم و گفتم:
- چیز خاصی نبود، انگار یکم نیاز به اکسیژن اضافی داشتم.
سری تکون داد و پرسید:
- کاری داشتی صدام کردی؟
اوهومی گفتم و ادامه دادم:
- میشه خواهش کنم چندتا وسیله برام تهیه کنید.
ابرویی بالا انداخت:
- حتما! چی نیاز داری؟
مکثی کردم و بعد گفتم:
- یه بوم و چندتا گواش به رنگ، مشکی، قرمز...
- صبر کن، صبر کن یادداشت کنم یادم میره.
خندیدم و صبر کردم تا کاغذ و قلم بیاره.
- خوب، گفتم بوم کوچیک، چندتا گواش به رنگ، مشکی، سبز، سفید و قرمز با یه قلم مناسب.
نگاهش رو از کاغذ گرفت:
- همینا؟
سری تکون دادم:
- اوهوم.
کاغذ رو تا کرد و در جیبش گذاشت و گفت:
- باشه، تا شب برات میارم؛ نقاشی بلدی؟
- آره، دبیرستانی که بودم دوسالی آموزش دیدم اما دیگه ولش کردم.
خوبه‌ای زمزمه کرد و بعد از پرسیدن حالم رفت...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
«آرمان»
تازه از حموم اومده بودم و درحال شونه زدن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو از روی تخت برداشتم که اسم شیرین رو روی صفحه دیدم.
ابروهام بالا پریدن؛ صفحه گوشی رو بالا کشیدم که تماس وصل شد:
- جانم!
برعکس من اون با استرس گفت:
- سلام، از تانیا خبر داری؟
چشمی چرخوندم و گفتم:
- مرسی منم خوبم تو خوبی؟
نه خبر ندارم.
با خرص گفت:
- الان وقت مسخره‌بازی نیست!
تانیا رفته فقطم یه پیام کوتاه داد که به امید روزی که دوباره ببینمتون.
چی بلندی گفتم که جواب داد:
- همینی که گفتم، زنگ بزن به رادمهر ببین چه خبره.
باشه‌ای گفتم که ادامه داد:
- به منم خبر بده چی شده.
چشمی گفتم و بلافاصله به رادمهر زنگ زدم.
بعد از کلی بوق برداشت:
- بله؟
صداش گرفته بود.
- خوبی رادمهر.
آره‌ای گفت که ادامه دادم
- خبری از تانیا داری؟ می‌دونی کجا رفته؟
پوفی کشید و با مکث گفت:
- آرمان‌جان من خبری ندارم اما می‌دونم رفته و گفته بتونم برمی‌گردم.
برمی‌گرده؛ یعنی باید برگرده!
و گوشی رو قطع کرد.
چند لحظه توی بهت رفتم که یهو جرقه‌ای تو ذهنم خورد!
عمه حتما می‌دونه تانیا کجاست.
آماده شدم تا به خونشون برم.

- راستش عمه اومدم چندتا سوال ازت بپرسم.
سری تکون داد:
- بپرس عزیزدلم.
با درنگ پرسیدم:
- تانیا کجاست عمه؟
چرا رفته؟
سرش رو پایین انداخت، بعد از چند دقیقه گفت:
- تانیا رفته، نپرس کجا و چرا که نمی‌تونم بگم؛ فقط دعا کنید شرایطش جور بشه تا برگرده.
و بلند شد، داشت می‌رفت که وسط راه ایستاد:
- به رادمهر بگو تانیا مجبور بوده که بره، فکر بدی راجب بچم نکنه.
و رفت!
کلافه به شیرین زنگ زدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- چی شد؟
کلافه گفتم:
- هیچی، رادمهر که خبری نداشت عمه هم رسما گفت که از من هیچی نپرسید که جوابی ندارم بهتون بدم.
چند ثانیه بعد آروم پرسید:
- رادمهر خوب بود؟
جوابش رو با سوال دادم:
- نظر خودت چیه؟
نوچی کرد و گفت:
- چیزی فهمیدم به منم بگو، نگرانشونم!
لبخندی زدم:
- چشم.
ممنونی گفت و قطع کرد.

وارد شرکت شدم که سودا رو دیدم؛ این از کجا پیداش شد خدا!
با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
- آرمان جون!
نیشخندی زدم:
- سودا جون!
تیکه‌ام رو گرفت اما پررو خندید و گفت:
- ازم پذیرایی نمی‌کنی؟
چاره‌ای نداشتم، دعوتش کردم به قهوه خوردن توی اتاق کارم که با سر قبول کرد.
خدا امروز رو بخیر کنه که من از دست این دختر دق نکنم...

رو به روش نشستم:
- از این‌ورا؟ ایران چیکار می‌کنی؟
دستی به موهای بلوندش کشید:
- دلیل اولم تو بودی بعدش دلم برای ایران تنگ شده بود، خیلی وقت بود نیومده بودم.
ابرویی بالا انداختم:
- خوب، کارت چی بوده که تا این‌جا کوبیدی اومدی؟
مکثی کرد و گفت:
- عجله نداریم که!
یکم باهم بگردیم بعد برات میگم.
کلافه دستی به گردنم کشیدم:
- من واقعا سرم خیلی شلوغه نمی‌تونم بیام.
اخمی کرد:
- آرمان!
یکم وقتت رو خالی کن برام، ناسلامتی یه زمانی خیلی با هم مچ بودیم.
تعجبی برام نداشت، سودا همیشه با دوست پسرهای سابقش رابطه‌ی خوبی داشت چیزی که واقعا روی اعصاب من بود!
نفس عمیقی کشیدم، باید می‌فهمیدم چرا این‌جا اومده، فقط دعا دعا می‌کنم قصد بدی نداشته باشه...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
قهوه‌اش رو خورد و بعد گفت:
- من میرم هانی، فردا عصر می‌بینمت.
باشه‌ای گفتم و مشغول انجام کارهام شدم...

لوکیشنی که برام فرستاده بود پارکی در اطراف تهران با پیست موتورسواری بود.
سودا علاقه‌ی زیادی به موتور داشت.
کمی پارک شلوغ رو با نگاهم گشتم که سودا رو دیدم، شلوار چرم مشکی با کت چرم پوشیده بود؛ حق داشت هوا کمی سرد بود.
نگاهی به تیپ خودم انداختم، اسپرت و یک دست مشکی پوشیده بودم.
به سمتش رفتم که با دیدنم به سمتم دوید و آروم بغلم کرد و گفت:
- خوشحالم که اومدی!
از خودم جداش کردم و تنها بهش لبخندی زدم.
کمی در پارک قدم زدیم که گفتم:
- بستنی بخوریم و تو حرفت رو بزنی؟
سری تکون داد و گفت:
- آره، عالیه!
من بستی کاپی وانیلی و اون میوه‌ای انتخاب کرد.
روی صندلی چوبی نشستیم و مشغول خوردن بستنی شدیم که نگاه سودا اپل به پشت سرم و بعد به صورتم افتاد.
سمتم خم شد که ابروهام بالا پریدن!
شصتش رو گوشه‌ی لبم کشید آروم انگشتش که کمی بستنی روش مونده بود رو مکید.
گنگ به این کارهاش خیره بودم که با شنیدن صدای فردی آشنا همه چیز دستگیرم شد:
- واو، چه نقشه‌ی خوب و جذابی سودا!
چشم‌هام رو به هم فشردم، خدایا باز اتفاقات تلخ تکراری!
به سمت شیرین برگشتم.
شلوار و کت جین آبی پوشیده بود و شال سفیدش رو روی موهای فرفری و بازش انداخته بود.
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه‌ی ساکت باش بالا برد و رو به سودا گفت:
- چرا من رو دعوت کردی؟
سودا گفت:
- می‌خواستم ببینمت عزیزم!
حرصی قهقهه زد:
- من رو خر فرض کردی سودا؟
فکر کردی برام مهم غلط‌هایی که می‌کنی؟
سودا خواست حرفی بزنه که شیرین سیلی محکمی تو گوشش زد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
سوت آرومی پیش خودم کشیدم، چی شده بود شیرین تو این یک‌سال!
سودا دستش روی صورتش گذاشت و با بهت به شیرین نگاه کرد که او هم دستی به موهای مشکیش کشید و انگشتش رو به لپ سودا زد و بامزه گفت:
- دیگه از این خ‍*را*ب‌بازی‌ها درنیاری عزیزم، خوب؟! من همیشه انقدر مهربون نیستم!
سودا با حرص گفت:
- من رو نزن، خودت رو بزن که راه به راه هرکس که داری رو راحت ازت می‌گیرن.
شیرین خونسرد پوزخند زد:
- فکر کردی همون دختربچه شونزده ساله‌ام که گول حرف‌هات رو بخورم؟
برو که پیش من دیگه حنات رنگی نداره.
بعد از گفتن حرفش بلند شد و راه پیاده‌رو در پیش گرفت، سودا هم با مکث رفت.
به سمت شیرین دوییدم که گفت:
- چی می‌خوای مثل گراز می‌دویی؟
از هیکلت خجالت بکش!
مظلوم نگاهش کردم که کنایه مانند گفت:
- تغییر کردی آقا آرمان!
قبلنا خروار خروار غرور از تک‌تک رفتارهات می‌ریخت اما الان...
پوزخندی زد و ادامه نداد.
دستم رو به شونه‌اش زدم که ایستاد و به سمتم برگشت که گفتم:
- آره، این مدت انقدر سوختم که فهمیدم غرورم هیچ ارزشی نداشته.
من غرورم رو نمی‌خوام شیرین، تو رو می‌خوام!
چشمای خوشگلش رو بهم دوخت بعد چندلحظه لبخند آرومی زد با زمزمه کردن خوبه‌ای زیر لب؛ بهاه رفتنش ادامه داد...
خندیدم، قهقهه زدم!
یعنی راضی شده؟
دستی به موهای مجعدم کشیدم.
ظرف بستنیم رو تو سطل زباله پرت کردم و به سمت ماشینم قدم برداشتم.
آب خنک روی پوستم می‌ریخت؛ این حموم شادی امشبم رو تکمیل می‌کرد.
فکر درگیر اتفاقات امشب بود.
برعکس همیشه انگار این‌بار سودا با خودش خیر آورده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین