-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
داخل آینه خودم رو نگاه کردم. آرایشگر موهای کاراملی رنگم رو فر کرده بود و شل بسته بود و آرایش دخترونهای روی صورتم نشونده بود.
با دیدن شیرین و مانیا ابروهام بالا رفتن.
شیرین لباس نباتی رنگ و عروسکیای پوشیده بود. موهای فرِ صاف شدهاش تا زیر باسنش اومده بود و رنگ دودی به خودش گرفته بود. با بهت گفتم:
- چی شدی دختر!
خندید و گفت:
- میدونی چقدر ریسک کردم؟ الان مامانم ببینه موهام رو رنگ کردم میکشتم!
خندیدم و رو به مانیا که لباس یشمی و دنبالهداری پوشیده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود، گفتم:
- چقدر ساده و خوشگل شدی! عروسی یا خواهرِ عروس؟
لپم رو بوسید:
- قربونت برم، تو هم جیگری شدی واسه خودت ها!
باز به خودم توی آینه خیره شدم که گفتن:
- تانیا خانم!... داماد اومد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در قدم برداشتم. آرمان و رادمهر کنار ماشین گل زدهی رادمهر، ایستاده بودن.
رادمهر با دیدنم به سمتم قدم برداشت؛ داخل اون کت و شلوار مشکی و جذب عجیب دلبر شده بود.
تور نازک و بلند رو از روی صورتم کنار زد و بعد با شگفتی گفت:
- مثل فرشتهها شدی!
با چشمهایی قلبی شکل گفتم:
- رادمهر دارم رویا میبینم یا واقعیته!
پیشونیم رو عمیق بوسید و داغ زمزمه کرد:
- واقعیته عزیزدلم، واقعیتی شیرین!
مامان دستی زیر چشمهاش کشید تا ریملهای ریخته شدهاش رو پاک کنه. به سمتش رفتم و در آغوشش کشیدم:
- مامان! میخوای اشک منم دربیاری؟
بینیاش رو بالا کشید و گفت:
- مواظب خودت و زندگیت باش تانیا؛ رادمهر پسر خوبیه!
چشمی گفتم و محکم گونهاش رو بوسیدم. بابا تنها بغلم کرد و از ترس شکستن بغضش حرفی نزد.
با همه خداحافظی کردم؛ شیرین و مانیا هی حرصم دادن و حرفهای خاکبرسری زدن که ولشون کردم و به سمت پدر رادمهر رفتم:
- باباجون!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و پدرونه بغلم کرد:
- حواست به خودت باشه دخترم، رادمهر اذیتت کرد به خودم بگو گوشش رو بکشم.
رادمهر اعتراض کرد و من با خنده چشمی گفتم.
کمکم همه رفتن و من موندم و شوهری!
وارد خونه شدیم که رادمهر گفت:
- بزار کمکت کنم نمیتونی کفشهات رو دربیاری.
راست میگفت؛ خم شد زیپ پشت کفش پاشنهدار و سفیدم رو پایین کشید و از پام درشون آورد. ازش تشکر کردم که لبخند مهربونی تحویلم داد:
- لباست رو میتونی دربیاری؟
سری به نشونهی نه تکون دادم که دستش روی کمرم نشست و زیپ لباس عروسم رو هم پایین کشید. دستم رو روی لباسم گذاشتم که گفت:
- لباسهات داخل اتاق اولی هست.
باشهای گفتم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم. قطعا که اصلاً روی استفاده از لباسی که مامان بهم داده بود رو نداشتم پس از بین لباسهام شلوارک جین و کوتاهی که تا زیر باس*نم بود رو همراه با تاپیبندی و قرمز رنگ انتخاب کردم و پوشیدم. با تردید به شلوارک نگاه کردم، زیادی کوتاه بود؛ من اینجوری جلوی رامهر آب میشم که!
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم
- بسه احمق، شوهرته!
پشت میز آرایش نشستم و مشغول باز کردن گیرههای بین موهام شدم، که تصویر رادمهر توی آینه افتاد و دستهاش داخل موهام فرو رفت. با حوصله شروع کرد به باز کردن گیرهها. من هم از آینه با عشق نگاهش کردم. دستش رو از سرم برداشت؛ به سمتش برگشتم که دستهاش دور کمرم حلقه شد و غرق ماچ*هی شیرینش شدم؛ مطمئنم بعد اینهمه دوری و سختی شیرینی این ماچ*ه تا ابد در ذهنم میمونه...!
♡پایان♡
با دیدن شیرین و مانیا ابروهام بالا رفتن.
شیرین لباس نباتی رنگ و عروسکیای پوشیده بود. موهای فرِ صاف شدهاش تا زیر باسنش اومده بود و رنگ دودی به خودش گرفته بود. با بهت گفتم:
- چی شدی دختر!
خندید و گفت:
- میدونی چقدر ریسک کردم؟ الان مامانم ببینه موهام رو رنگ کردم میکشتم!
خندیدم و رو به مانیا که لباس یشمی و دنبالهداری پوشیده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود، گفتم:
- چقدر ساده و خوشگل شدی! عروسی یا خواهرِ عروس؟
لپم رو بوسید:
- قربونت برم، تو هم جیگری شدی واسه خودت ها!
باز به خودم توی آینه خیره شدم که گفتن:
- تانیا خانم!... داماد اومد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در قدم برداشتم. آرمان و رادمهر کنار ماشین گل زدهی رادمهر، ایستاده بودن.
رادمهر با دیدنم به سمتم قدم برداشت؛ داخل اون کت و شلوار مشکی و جذب عجیب دلبر شده بود.
تور نازک و بلند رو از روی صورتم کنار زد و بعد با شگفتی گفت:
- مثل فرشتهها شدی!
با چشمهایی قلبی شکل گفتم:
- رادمهر دارم رویا میبینم یا واقعیته!
پیشونیم رو عمیق بوسید و داغ زمزمه کرد:
- واقعیته عزیزدلم، واقعیتی شیرین!
مامان دستی زیر چشمهاش کشید تا ریملهای ریخته شدهاش رو پاک کنه. به سمتش رفتم و در آغوشش کشیدم:
- مامان! میخوای اشک منم دربیاری؟
بینیاش رو بالا کشید و گفت:
- مواظب خودت و زندگیت باش تانیا؛ رادمهر پسر خوبیه!
چشمی گفتم و محکم گونهاش رو بوسیدم. بابا تنها بغلم کرد و از ترس شکستن بغضش حرفی نزد.
با همه خداحافظی کردم؛ شیرین و مانیا هی حرصم دادن و حرفهای خاکبرسری زدن که ولشون کردم و به سمت پدر رادمهر رفتم:
- باباجون!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و پدرونه بغلم کرد:
- حواست به خودت باشه دخترم، رادمهر اذیتت کرد به خودم بگو گوشش رو بکشم.
رادمهر اعتراض کرد و من با خنده چشمی گفتم.
کمکم همه رفتن و من موندم و شوهری!
وارد خونه شدیم که رادمهر گفت:
- بزار کمکت کنم نمیتونی کفشهات رو دربیاری.
راست میگفت؛ خم شد زیپ پشت کفش پاشنهدار و سفیدم رو پایین کشید و از پام درشون آورد. ازش تشکر کردم که لبخند مهربونی تحویلم داد:
- لباست رو میتونی دربیاری؟
سری به نشونهی نه تکون دادم که دستش روی کمرم نشست و زیپ لباس عروسم رو هم پایین کشید. دستم رو روی لباسم گذاشتم که گفت:
- لباسهات داخل اتاق اولی هست.
باشهای گفتم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم. قطعا که اصلاً روی استفاده از لباسی که مامان بهم داده بود رو نداشتم پس از بین لباسهام شلوارک جین و کوتاهی که تا زیر باس*نم بود رو همراه با تاپیبندی و قرمز رنگ انتخاب کردم و پوشیدم. با تردید به شلوارک نگاه کردم، زیادی کوتاه بود؛ من اینجوری جلوی رامهر آب میشم که!
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم
- بسه احمق، شوهرته!
پشت میز آرایش نشستم و مشغول باز کردن گیرههای بین موهام شدم، که تصویر رادمهر توی آینه افتاد و دستهاش داخل موهام فرو رفت. با حوصله شروع کرد به باز کردن گیرهها. من هم از آینه با عشق نگاهش کردم. دستش رو از سرم برداشت؛ به سمتش برگشتم که دستهاش دور کمرم حلقه شد و غرق ماچ*هی شیرینش شدم؛ مطمئنم بعد اینهمه دوری و سختی شیرینی این ماچ*ه تا ابد در ذهنم میمونه...!
♡پایان♡
آخرین ویرایش توسط مدیر: