به خودم اومدم و سمت نوید رفتم و دستم رو به نشونه تهدید بالا گرفتم، توپیدم:
- یه بار دیگه وسط بحث جدی بخوای بخندی، حرمت رفاقت و نسبت فامیلی که داری رو میشکنم و جلو همه این کارمندا ضایعت میکنم.
لبش رو بهم فشرد تا جلو خندهاش رو بگیره
- مرگ!
ساعدش رو جلو دهنش گرفت و ریز خندید.
***
- خب، میشنوم!
به صورت قبیح مرد روبهرویم زل زدم، دهنش رو باز کرد که ردیف دندون زرد و کثیفش رو به نمایش گذاشت، خندهی مذهکی کرد و گفت:
- چیو بگم؟ قصه لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد رو؟
خودش به حرف بیمزه خودش خندید، با دست شکم گندهاش رو خاروند. دستم رو محکم رو میز کوبیدم که پارچ روی میز لرزید و صداش قطع شد.
- نیومدم اینجا که واسم جوک تعریف کنی، خودت میدونی که جرمت اعدامه
و ما هم این رو میدونیم که جز فرهاد
واسه کس دیگهای هم کار میکردی. الان فقط یه چیز میخوام، اونم اینکه تمام اطلاعاتی که در مورد رئیست داری رو بنویسی رو این برگه.
اشارهای به برگه جلوش کردم ادامه دادم.
- جرم خودت رو سنگینتر از اینی که هست نکن! فکر نکن که مرگ تهتهش هست.
یه نعره خیلی بلند کشیدم، سریع از سرجام بلند شدم و جوری که صندلی با صدای بلندی رو زمین پرت شد.
- اینجا حق انتخاب نداری! کاری رو میکنی که ما میگیم.
مات و صامت بهم زل زده بود که دوباره بلند نعره کشیدم.
- فهمیدی؟
سری تکون داد و مشغول نوشتن شد. به کارم وارد بودم که هر زبون بستهای رو که لام تا کام حرف نمیزد رو پیش من میاوردن، دلیل اینکه سریع به حرف میومدن هم اخم و نعرهام بود که قابلیت این رو داشت تا تن و بدن هر آدمی رو بلرزونه.
از اتاق بیرون رفتم، سرباز در اتاق رو سریع قفل کرد. سمتش چرخیدم.
- برگه رو که ازش گرفتی، تحویل سرگرد مشیری بده.
از دور نوید رو دیدم و سمتش رفتم.
- نوید منتظر بمون، برگه اعتراف رو که ازش گرفتی، بخون که چیزی جا ننداخته باشه، بعد تحویل سرهنگ بده.
نوید اخم ساختگی کرد.
- ببخشید جناب سرگرد؛ امّا این درست نیست که من و با اسم کوچیک تو حیطه کاری صدا بزنید، این خلاف قوانین هست!
نیم نگاهی بهش انداختم که دستش رو برد پشت سرش رو خاروند. این یعنی اینکه دوباره داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه!
- یه بار دیگه وسط بحث جدی بخوای بخندی، حرمت رفاقت و نسبت فامیلی که داری رو میشکنم و جلو همه این کارمندا ضایعت میکنم.
لبش رو بهم فشرد تا جلو خندهاش رو بگیره
- مرگ!
ساعدش رو جلو دهنش گرفت و ریز خندید.
***
- خب، میشنوم!
به صورت قبیح مرد روبهرویم زل زدم، دهنش رو باز کرد که ردیف دندون زرد و کثیفش رو به نمایش گذاشت، خندهی مذهکی کرد و گفت:
- چیو بگم؟ قصه لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد رو؟
خودش به حرف بیمزه خودش خندید، با دست شکم گندهاش رو خاروند. دستم رو محکم رو میز کوبیدم که پارچ روی میز لرزید و صداش قطع شد.
- نیومدم اینجا که واسم جوک تعریف کنی، خودت میدونی که جرمت اعدامه
و ما هم این رو میدونیم که جز فرهاد
واسه کس دیگهای هم کار میکردی. الان فقط یه چیز میخوام، اونم اینکه تمام اطلاعاتی که در مورد رئیست داری رو بنویسی رو این برگه.
اشارهای به برگه جلوش کردم ادامه دادم.
- جرم خودت رو سنگینتر از اینی که هست نکن! فکر نکن که مرگ تهتهش هست.
یه نعره خیلی بلند کشیدم، سریع از سرجام بلند شدم و جوری که صندلی با صدای بلندی رو زمین پرت شد.
- اینجا حق انتخاب نداری! کاری رو میکنی که ما میگیم.
مات و صامت بهم زل زده بود که دوباره بلند نعره کشیدم.
- فهمیدی؟
سری تکون داد و مشغول نوشتن شد. به کارم وارد بودم که هر زبون بستهای رو که لام تا کام حرف نمیزد رو پیش من میاوردن، دلیل اینکه سریع به حرف میومدن هم اخم و نعرهام بود که قابلیت این رو داشت تا تن و بدن هر آدمی رو بلرزونه.
از اتاق بیرون رفتم، سرباز در اتاق رو سریع قفل کرد. سمتش چرخیدم.
- برگه رو که ازش گرفتی، تحویل سرگرد مشیری بده.
از دور نوید رو دیدم و سمتش رفتم.
- نوید منتظر بمون، برگه اعتراف رو که ازش گرفتی، بخون که چیزی جا ننداخته باشه، بعد تحویل سرهنگ بده.
نوید اخم ساختگی کرد.
- ببخشید جناب سرگرد؛ امّا این درست نیست که من و با اسم کوچیک تو حیطه کاری صدا بزنید، این خلاف قوانین هست!
نیم نگاهی بهش انداختم که دستش رو برد پشت سرش رو خاروند. این یعنی اینکه دوباره داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: