• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
به خودم اومدم و سمت نوید رفتم و دستم رو به نشونه تهدید بالا گرفتم، توپیدم:
- یه بار دیگه وسط بحث جدی بخوای بخندی، حرمت رفاقت و نسبت فامیلی که داری رو می‌شکنم و جلو همه این کارمندا ضایعت می‌کنم.
لبش رو بهم فشرد تا جلو خنده‌اش رو بگیره
- مرگ!
ساعدش رو جلو دهنش گرفت و ریز خندید.

***
- خب، می‌شنوم!
به صورت قبیح مرد روبه‌رویم زل زدم، دهنش رو باز کرد که ردیف دندون زرد و کثیفش رو به نمایش گذاشت، خنده‌ی مذهکی کرد و گفت:
- چیو بگم؟ قصه لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد رو؟
خودش به حرف بی‌مزه خودش خندید، با دست شکم گنده‌اش رو خاروند. دستم رو محکم رو میز کوبیدم که پارچ روی میز لرزید و صداش قطع شد.
- نیومدم اینجا که واسم جوک تعریف کنی، خودت می‌دونی که جرمت اعدامه
و ما هم این رو می‌دونیم که جز فرهاد
واسه کس دیگه‌ای هم کار می‌کردی. الان فقط یه چیز می‌خوام، اونم اینکه تمام اطلاعاتی که در مورد رئیست داری رو بنویسی رو این برگه.
اشاره‌ای به برگه جلوش کردم ادامه دادم.
- جرم خودت رو سنگین‌تر از اینی که هست نکن! فکر نکن که مرگ ته‌تهش هست.
یه نعره خیلی بلند کشیدم، سریع از سرجام بلند شدم و جوری که صندلی با صدای بلندی رو زمین پرت شد.
- اینجا حق انتخاب نداری! کاری رو می‌کنی که ما می‌گیم.
مات و صامت بهم زل زده بود که دوباره بلند نعره کشیدم.
- فهمیدی؟
سری تکون داد و مشغول نوشتن شد. به کارم وارد بودم که هر زبون بسته‌ای رو که لام تا کام حرف نمیزد رو پیش من میاوردن، دلیل اینکه سریع به حرف میومدن هم اخم و نعره‌ام بود که قابلیت این‌ رو داشت تا تن و بدن هر آدمی رو بلرزونه.
از اتاق بیرون رفتم، سرباز در اتاق رو سریع قفل کرد. سمتش چرخیدم.
- برگه رو که ازش گرفتی، تحویل سرگرد مشیری بده.
از دور نوید رو دیدم و سمتش رفتم.
- نوید منتظر بمون، برگه اعتراف رو که ازش گرفتی، بخون که چیزی جا ننداخته باشه، بعد تحویل سرهنگ بده.
نوید اخم ساختگی کرد.
- ببخشید جناب سرگرد؛ امّا این درست نیست که من و با اسم کوچیک تو حیطه کاری صدا بزنید، این خلاف قوانین هست!
نیم نگاهی بهش انداختم که دستش رو برد پشت سرش رو خاروند. این یعنی اینکه دوباره داره یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- باز چی رو داری ازم پنهون می‌کنی؟
- کی؟ من؟ نه! چرا چرت میگی! مگه علم غیب داری؟
- خیله‌خب، خفه‌شو، من دارم میرم خونه، حواست به اوضاع باشه و خبر مهمی شد، بهم زنگ بزن.
سری تکون داد و سمت در اتاق بازجویی رفت. منم سمت اتاقم راه افتادم. جلو در اتاق خانم اسدی رو دیدم که قیافه دلخوری به خودش گرفته بود، فکر می‌کرد که می‌تونه با این ادا و اصول‌هاش نظر من و جلب کنه؟ هه! پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند. سریع تو اتاق رفتم، کت و کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم که یادم افتاد، سوییچ رو برنداشتم. دوباره برگشتم و نگاهی روی میز انداختم؛ امّا سوییچی دیده نمی‌شد. دوباره کله میز رو نگاه کردم، بعدم زیر میز رو نگاه کردم که آب شده بود و رفته بود تو زمین!
تو کیفمم نبود، یه لحظه یادم اومد موقعی که داشتم تو اداره میومدم، یادم رفته که سوییچ رو از تو ماشین در بیارم. حسابی خسته و عصبی بودم، امشب شب پرتنشی بود، چشمم که به اسدی خورد اخمی کردم و گفتم:
- بار آخرت باشه که اینجوری میای سرکار، دفعه بعد اخراجی!
پشت چشمی نازک کرد که بدجور رو اعصابم رفت. محکم کف هر دو دستم رو کوبیدم رو میز نعره کشیدم.
- اینجا خونه خالت نیست که در جواب فرمان من، پشت چشم نازک کنی، فهمیدی؟ اینجا چیزی جز چشم نباید از دهنت در بیاد.
ترسیده سریع چشمی زیر لب گفت و فوری اشکش چکید، چقدر بدم میاد از کسایی که تا چیزی میشه، فوراً بساط گریه رو به‌پا می‌کنن.
همه جمع شده بودن دور ما و انگار که دارن یه فیلم جالب رو تماشا می‌کنن.
- چه‌خبره اینجا؟ چرا من و نگاه می‌کنید؟ شما کار ندارید؟
هرکدام سریع یه طرف رفتن تا مورد خشم و غصب من قرار نگیرن، منم عصبی سمت در اداره رفتم.

***
ریموت در رو زدم در که باز شد، سریع داخل رفتم و ماشین رو همون جلو در ویلا نگه داشتم، از ردیف سی‌تایی پله‌ها بالا رفتم و درو باز کردم، داخل رفتم. خداروشکر کردم که اینجارو خریدم، خونه مجردی از نون شب واجب‌تره. من یکی که کلاً حوصله‌ی نق‌نق‌های مامانم رو نداشتم. چرا دیر میای؟ چرا غذا نخوردی؟ چرا نخوابید؟ چرا زود رفتی؟ و ...
همونجا رو کاناپه سالن خوابیدم؛ چون خستم بود، چیزی طول نکشید و سریع خوابم برد.

***
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، نمی‌دونم از کجا بود. یکم چشمام رو باز کردم که بخاطر سوزشش دوباره بستم. سرم درد می‌کرد، با بی‌حالی دستم رو اطرافم کشیدم؛ امّا خبری از خوده گوشی نبود، فقط صدای زنگش میومد.
بلند شدم و صاف نشستم، نگاهم سمت کتم که رو زمین افتاده بود، کشیده شد. خم شدم و کتم رو برداشتم، گوشی رو از تو جیبم بالا کشیدم و با صدای دورگه‌ای گفتم:
- الو
صدای نگران و هول شروین تو گوشم پيچيد.
- الو؟ دیان کجایی؟
- خونه، چطور؟
- کامران فوت کرده!
یهو چشمام کامل باز شد، از سرجام بلند شدم و خیلی از این خبر یهویی متعجب شدم.
- چی؟ جدی میگی؟
- اين وقت شب مرض دارم که شوخی کنم؟
- خب، حالا من چیکار کنم؟
- اقا جون گفت که بهت بگم، بیای و کارای اداریش رو انجام بدی. دخترش که نمی‌فهمه که گریه کنه یا ناسزا بده. زندایی سحرم از حال رفته، بقیه‌ام در حال گریه و زاری، کسی نیس که... .
- پس تو اونجا درختی؟
- نه به جان تو! منم دنبال کارای خاکسپاریم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ساعت سه نصف شب رو نشون می‌داد، توپیدم.
- ساعت سه نصف شب دنبال کار خاکسپاری هستی؟
- آره، بلندشو و بیا.
سریع قطع کرد، اجازه حرف زدن بهم نداد. ذهنم سمت شمیم رفت که به گفته شروین، اینجا هم دست از فـ*ـحش دادن و سرتقی برنمی‌داره. تو دلم یه فاتحه واسه عمو کامران خوندم و یکیم واسه حدیث دختر عموش!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با اینکه هنوز خسته و خواب‌آلود بودم، با اکراه از جام بلند شدم و سمت طبقه بالا رفتم تا لباسام رو عوض کنم. سریع یه لباس مشکی و شلوار جین مشکی پیدا کردم و پوشیدم. مدارک رو تو کیفم جا دادم و سمت خروجی راه افتادم. کتونی‌هام رو پام کردم، بندش رو محکم کشیدم تا سفت ببندمش؛ امّا بندش پوکید! بند کتونی‌ها رو تو دستم گرفتم و بعدم رو کفش پرت کردم.سمت جاکفشی چرخیدم و جلو در یه کفش اسپرت سورمه‌ای بیرون کشیدم و سریع پام کردم و با عجله سمت ماشین رفتم.
دوباره با دیدن تنه‌ی خط‌خطی شده‌ی ماشینم، عصبی شدم و لگدم رو محکم به چرخ ماشین کوبیدم.

***
تو پارکینگ بیمارستان ماشین رو جوری پارک کردم که هیچ ماشینی نتونه چهارطرف ماشینم پارک کنه. هربار قیافه شرور و عصبی کننده‌ی شمیم جلو چشمام نقش می‌بست، با خودم تصور کردم که الان هم قراره شمیم دوباره فحـ*ـش بده و داد و بیداد راه بندازه یا مثله بقیه گریه و شیون سربده؟!
سرم رو تکون دادم، اصلاً مهم نیست که اون دختر قراره؛ چه واکنشی نشون بده. من هربار که می‌بینم، حرص می‌خوره یا تو فلاکت و بدبختی گیر افتاده، دلم خنک میشه. تصویر دوتا چشمای شرورش تو ذهنم تداعی میشه و من رو به آتیش می‌کشه!
سوار آسانسور شدم، طبقه مورد نظر رو زدم و فقط امیدوارم کارم زودتر راه بیفته که اصلاً حوصله‌ی تماشای گریه ‌و زاری اینارو ندارم. آسانسور که وایساد، سریع در رو باز کردم و با چهره‌ی شکست خورده‌ی پدربزرگ و شروین رو به رو شدم.
- سلام، تسلیت میگم.
واقعاً چیزی به‌نظرم نمی‌رسید، نمی‌دونستم؛ چی باید بگم، پدربزرگ کم مقصر نبود! شروین با چهره‌ای که همچین هم زیاد به عزادارها نمی‌خورد، نمایشی دستش رو روی چشمش کشید با صدایی که اصلاً نمی‌خورد که غمی درونش باشه، گفت:
- غم آخرت باشه، دیان‌جان!
بعدم الکی شونه‌هاش رو تکون داد.
- خیله‌خب، لازم نیس ادای آدمای غم‌دیده رو در بیاری، بقیه کجان؟
زیر چشمی نگاهی به پدربزرگ انداختم که رو زمین سرد بیمارستان سرخورده و اشک می‌ریخت، شروین کنار پدربزرگ نشست و دستش رو بین کتف پدربزرگ تکون داد و گفت:
- تو چی از احساسات سرت میشه؟ داییم بود، عشقم بود، زندگیم بود، عمرم بود...!
اگر ولش می‌کردم، می‌خواست تا طلوع صبح وراجی کنه.
- خیله‌خب، خفه‌شو.
اشاره‌ای به پدربزرگ کردم و گفتم:
- شروین پدربزرگ رو ببر خونه.
پدر بزرگ دستش رو گذاشت سرشونه‌ی شروین از جاش بلند شد.
- خودم میرم، جایی کار دارم.
- شروین همرای پدربزرگ برو.
- نه خودم تنها میرم.
پیرمرد لجباز!
- پس من الان فقط کارای تحویل جنازه رو انجام بدم؟
شروین با لودگی گفت:
- نه! بمون یکم بندری بزن و بعد بیا خونه.
اخمی کردم و خواستم بهش بتوپم که باز دهن باز کرد و گفت:
- آها، راستی شمیم و زندایی سحر و مامانم و خاله هم تو سردخونه هستن.
- اونجا چیکار می‌کنن؟
- والا شمیم کولی بازی در آورد، ولش کردن و رفت داخل. پشت سرش مامان و زندایی و خاله هم رفتن.
- شناسنامه و این چیزا همراشونه؟
- آره فکر کنم، من دیگه برم.
سری تکون دادم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره نوید رو گرفتم.
- چیه؟ چیــکار داری؟
صدای نوید برعکس همیشه که کولی‌بازی درمی‌آورد، اینبار عصبی بود. بخاطر اینکه این وقت شب بهش زنگ زدم.
- نوید گوش کن، ببین بهت چی دارم میگم، عمو کامرانم مرده، من فردا نمی‌تونم بیام اداره. به سرهنگ خبر بده.
- خب، خداروشکر، خدافظ.
- الان خداروشکرت واس چی بود؟
- ها؟ها! هیچی خدابیامرزتش.
این بشر آدم بشو نیست که نیست. زمانی که مامانم طلاق گرفت و پی زندگی خودش رفت. خاله‌ام با بابام ازدواج کرد و نوید هم که از بابای خودش خیری ندیده بود. راحت با قضیه کنار اومد. من و نوید از بچگی با هم بزرگ شدیم. همیشه پشت هم بودیم. نوید و خانواده‌ام خط قرمز من هستن، خیلی برام مهم‌ان.

***
ساعت شیش و ربع صبح بود که چشمام از بی‌خوابی سرخ شده بود. سردرد گرفته بودم و حسابی سرم سنگین شده بود. دیشب هیچ‌کس رو جز عمه کاملیا ندیدم، بقیه هم گویا حسابی حالشون بد شده بود؛ دعا می‌کردم تا قیافه شکست‌خورده و غم‌زده‌ی شمیم رو ببینم و دلم باز خنک بشه، دیدن حال بدش من و آروم می‌کنه! من از کی انقدر بی‌رحم شدم؟ من کی از انقدر دیدن غصه بقیه لذت می‌بردم؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
این دختره اصلاً لیاقت دلسوزی نداره، همیشه عین گاو می‌مونه، سرش رو پایین می‌ندازه تا پارچه قرمز می‌بینه، حمله می‌کنه. از همون برخورد اولمون جلو در ویلا پدربزرگ فهمیدم، بویی از ادب و شعور نبرده و با لات‌های پایین محل هیچ فرقی نداره. اون دوستشم یکی لنگه خودش هست، چقدر دلم می‌خواد موقعیت گیر بیاد تا دوباره مثل اون شبی که زدمش، مشتم رو تو صورتش خالی کنم.
تو همین فکر و خیال بودم که یهو نعره‌ی نوید پرده‌های گوشم رو پاره کرد. عصبی دستم رو روی گوشم گذاشتم و سریع از جام بلند شدم:
- چه مرگته؟ مرض داری؟
همچین با غیض و غضب تو صورتش غریدم که مثله تایر پنچر شد.
- خب بابا، حالا انگار دینامیت تو گوشش ترکوندم!
- والا دینامیت می‌ترکوندی آسیبش کمتر بود!
- این حرفا رو بی‌خیال، جنازه مرحوم کجاست؟
- تو سردخونه، دارن ازش پذیرایی می‌کنن!
به لحن شوخم زد زیره خنده که با هشدار پرستار خنده‌اش رو جمع کرد.
- تو چرا اداره رو ول کردی و اومدی اینجا؟
- والا سرهنگ دستور داد، بیام کمکت کارا رو زود راس و ریس کنی و بریم اداره، انگار قراره این هفته بریم عملیات.
- عملیات؟ عملیات چی؟ مگه پرونده جدید اومده؟
- نه؛ ولی به عنوان پشتیبان اداره منطقه چهار باید تو صحنه عملیات حاضر بشیم.
- کاری که نمونده؛ ولی من خیلی خستم، نمی‌تونم حالا بیام.
- تو برو خونه و یکی دوساعت دیگه بیا اداره... عه راستی اگر بخوایم بریم عملیات که تو نمی‌تونی برای مراسم عموت حاضر بشی!
با خودم فکر کردم؛ چه بهتر که به بهانه‌ی عملیات تو مراسم نباشم، همین که من رو مثله یه کارگر هی نفرستن پی یه کاری خوبه.
- بدون منم می‌تونن مراسم بگیرن.
- اگر بخوای می‌تونی اعتراض بذاریـ... .
- نه! لازم به این کارا نیست، اولویت من کارمه.
- اوه! جناب چقدم مقرراتی هست. میگم به چی می‌رسی انقدر مرخصی لغو می‌کنی و تو همه عملیاتا شرکت می‌کنی؟
- به تو ربطی نداره نوید، تو هم الان برو پی کارت، حوصله و اعصاب ندارم.

***
به خونه که رسیدم، تصمیم گرفتم که زنگ بزنم، یکی از بچه‌های اداره بیاد تا موقعی که استراحت می‌کنم، ماشین رو صافکاری ببره.
پاهام رو بزور دنبال خودم به طبقه بالا کشوندم، با خودم گفتم، حیف شد که عملیات پیش اومد؛ وگرنه حتماً تو مراسم شرکت می‌کردم تا با دیدن قیافه شمیم حسابی لذت ببرم.
خودم رو با همون لباسای بیرون رو تخت پرت کردم و چشمام رو بستم. با سوزش یه نقطه از صورتم بیدار شدم؛ امّا چشمام رو باز نکردم تا خوابم بپره.
نور مستقیم افتاب رو صورتم افتاده بود و دیگه خواب از سرم پرید، کش و قوسی به بدنم دادم و رو تخت دراز کشیدم تا کسلی از بدنم بره.
دستم رو دراز کردم و گوشی رو از بغل چراغ‌خواب برداشتم، نگاهی به ساعت انداختم. اوه! ساعت دو بعد از ظهره! یعنی از ساعت هفت تا الان خوابیدم، دوازده تا تماس بی‌پاسخ! خداروشکر که گوشی سایلنت بود؛ وگرنه به این وضع مگه خوابم می‌برد؟! باید همین امروز برم و یه تسلیت بگم، بعدم بهانه عملیات رو در بیارم تا بی‌خیال حضور من بشن.
از جا بلند شدم، یاد ماشین افتادم، تا الان باید برگردونده باشه. از پشت پنجره اتاق به حیاط نگاهی انداختم که با دیدن ماشین خیالم راحت شد.
تو وان دراز کشیدم، سیگاری رو روشن کردم. حس و حال هیچ کاری ندارم، چشمام رو به سقف حموم دوختم، خاطرات لعنتی عذابم میدن. خاطرات هستن که نمی‌ذارن من زندگی کنم، کاش فراموشی بگیرم، کاش مغزم شسته بشه از هرچی یاد و خاطره هست...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
صداش هنوز تو گوشمه. بعد از رفتن مامانم، بعد از خیانت کردنش، تنها چیزی که واسم موند، تنهایی بود...! شاید اگر مامانم نرفته بود، قلب من انقدر سرد و سنگ نمی‌شد؛ اگر خیانت نمی‌کرد، انقدر ازش متنفر نمی‌شدم؛ امّا اون تو بدترین شرایط من و بابام و تنها گذاشت!
درست زمانی که بابا ماموریت بود و من تنها تو خونه بودم، ولمون کرد و خیانت کرد، کاش حداقل می‌رفت و خیانت نمی‌کرد. اون از نبود بابا تو خونه سواستفاده کرد. من ضربه بدی خوردم از خیانتش، حتی بیشتر از بابا...!
بابام غم رفتن زنش رو می‌خورد، من غم حال بابام و رفتن مادرم رو می‌خوردم. شب و روز از نبودش گریه کردم، وقتی که خاله و نوید وارد زندگی ما شدن دیگه از آب و گل دراومده بودم.

***
با شنیدن صدای ضعیف گوشیم از تو اتاق، سریع دوش گرفتم و بیرون اومدم که متوجه نوید شدم که جلو کمد لباسام داره دنبال چیزی می‌گرده.
- علیک‌سلام.
برگشت و نگاهی بهم انداخت
- سلام به رو ماهه شسته نشستت.
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟
- وا! عشقم؟ چه طرز صحبت کردنه؟
بعدم گاز بزرگی به سیب تو دستش زد و اشاره‌ای به گوشیم انداخت:
- جواب نمیدی؟
تا خواستم برم سمت گوشی قطع شد، نگاهی به صفحه‌اش انداختم، بابام بود. حتماً می‌خواست بخاطر نرفتنم تیکه بندازه، خواستم حوله رو از دور تنم جدا کنم که باز نگاهم به نوید افتاد.
- اون تو دنبال چی می‌گردی؟
- اون ادکلنی که دفعه قبل برای مراسم عقد مهرداد زده بودی.
- تو کشو سومی هست، برداشتی گورت رو گم کن بیرون. می‌خوام لباس بپوشم. دفعه آخرتم باشه که بدون اجازه وارد خونه‌ام میشی.
- اول و آخر که من ملکه این خونه میشم، دیگه این حرفا چیه؟
- کی قراره دست از این دلقک بازی‌ها برداری؟ بیست و نه سالته!
چهره‌اش رو کج و کوله کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- گمشو.
کمی تو سکوت نگاهش کردم، نوید و بابام هر دو لنگه هم هستن. هر دو نافشون رو با شوخی بریدن. نه‌نه! حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم شروین و شهرام هم لنگه نوید و بابام هستن، کلاً اینا خانواده بی‌خیالی هستن!
لباسام رو برداشتم از اتاق بیرون اومدم و تو اتاق روبه‌رویی رفتم تا لباسام رو عوض کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
سریع حاضر شدم، بدون توجه به نوید سمت پایین رفتم.
-‌ دیان کجا میری؟
-‌ دارم میرم ویلای پدربزرگم، یه تسلیت بگم و بعدم برم اداره واسه عملیات آماده بشم.
-‌ صبر کن، منم اومدم.
تندتند از پله‌ها پایین اومد و پشت سرم سوار ماشین شد، بعدم مثله همیشه شروع کرد به پرحرفی:
-‌ میگم نظرت چیه از مامان و بابا جدا بشم و بیام با تو زندگی کنم؟ اخه اینجا تنهایی خیلی خوش بحالت شده، نه؟ بدون من که دختر بازی نمی‌کنی، می‌کنی؟
-‌ چرا چرت و پرت میگی نوید؟
-‌ اره راست میگی، یادم رفته بود که عرضه نگه داشتن دختری رو نداری؛ ولی حالا اتفاقی هم نیفتاده؛ چون پلیسی بقیه فکر می‌کنن رو این حساب سمت دختر بازی نمیری؛ ولی کاش می‌تونستم به همه بگم عرضه نداری؛ وگرنه اهلش هستی، مثله این می‌مونه که آب نمی‌بینی؛ وگرنه شناگر ماهری هستی.
-‌ اه نوید! خفه شو، چقدر حرف میزنی؟ خسته نمیشی؟
-‌ انصافاً قبول کن که حرف زدن من قابل تحمل تر از تویی هست که یک کلمه هم حرف نمی‌زنی.
-‌ همه که اندازه تو وراج نیستن.
-‌ بشکنه این زبون که نمک نداره.
-‌ الهی آمین!
عین دخترا جیغ‌جیغ کرد، با مشت کوبید به بازوم و منم بی‌حرف زل زدم به جلوم.

***
جلو در ویلا که رسیدیم حدود صدتایی ماشین چپ و راست خیابون پارک شده بود. کله دیوارهای ویلا پوستر تسلیت چسبونده بودن و صدای ناله و شیون با صدای ضبط صوت که قرآن می‌خوند، فضا رو پر کرده بود.
از ماشین که پیاده شدم، همه تسلیت گفتن و احترام خاصی بهم گذاشتن. بعدم نوبت من بود که تسلیت بگم؛ اول از همه بابا رو دیدم.
-‌ سلام بابا، تسلیت میگم.
با صدای محزونی سر تکون داد، دوباره سرش رو زیر انداخت، نمی‌خواست کسی اشکش رو ببینه. نفر بعدی شوهر عمه‌ها بودن، باهاشون دست دادم. خبری از پدربزرگ نبود، احتمالاً داخل هست. حیاط ویلا جا واسه سوزن انداختن، نداشت. پر از آدمایی بود که واسه عمو سیاه پوش شده بودن.
رفتم سمت در ورودی ویلا که صدای مسخره بازی نوید سرجام خشکم کرد، الکی بلند بلند گریه می‌کرد و میزد تو سر خودش. آخه آدم عاقل! تو حتی یه بارم عمو من رو ندیدی، یکم این حرکاتت ضایع نیست؟!
با حرص آستین لباسش رو کشیدم:
-‌ خفه شو نوید! آبروریزی نکن.
-‌ عشقم بود، زندگیم بو... .
سریع دستم رو گذاشتم رو دهنش تا بیشتر از این آبرومون و نبرده. خاک برسرش هیچ وقت نمی‌فهمه که کجا باید مثله آدم رفتار کنه!
وارد سالن که شدیم، سرجام خشکم زد، یه عالمه زن و مرد سیاه پوش جوری گریه می‌کردن و تو سر خودشون می‌زدن، انگار که پدرشون رو از دست داده باشن. یکم خودم رو سمت گلدون بزرگ کشیدم، تو در آشپزخونه بزرگ ویلا، بین خدمتکارا عمه کیمیا رو دیدم که تو سر خودش میزد. پشت سرش عمت کاملیا سعی داشت آب خند رو به‌ خوردش بده، بیشتر بین جمعیت چشم چرخوندم تا چهره‌ی آشنایی رو ببینم، ته دلم می‌گفت: « دارم دنبال شمیم می‌گردم؛ چون بی‌صبرانه مشتاقم تا چهره‌ی به غم نشسته‌اش رو ببینم و لذت ببرم! »
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ نگرد نیست، گشتم نبود.
سرم رو سمت نوید چرخوندم که نیشش تا آخر باز بود. اخم غلیظی مهمون پیشونیم کردم تا بلکه دست از لودگی برداره. تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و سمت پله‌ها رفتم، احتمالاً پدربزرگ اونجا باشه. نوید پشت سرم میومد که با دیدن مریلا دختر عمم گل از گلش شکفت. مریلا هم ذوق زده، دستپاچه شد. لبخند پهنی زد و سینی شربت رو سمتم گرفت و بعدم گفت:
-‌ تسلیت میگم.
نه به لبخندت؛ نه به تسلیت گفتنت! ‌نوید هیجان‌زده سینی رو از دست مریلا گرفت.
-‌ من براتون میارم، سنگینه. دیان هروقت خواستی اداره بری، بهم زنگ بزن.
سری تکون دادم، خداروشکر مری به پستم خورد تا شر نوید رو کم کنه؛ وگرنه می‌خواست با مسخره بازی‌هاش آبرومون رو ببره.
طبقه بالا خیلی دل‌بازه، یه راهرو بزرگ که سه تا اتاق سمت چپ، سه تا اتاق سمت راست داره. بین هر اتاق یه فاصله هست که با پنجره بزرگی پر شده. انتهای راهرو هم یه دست مبل رو به روی بالکن هست. تو بالکن پر از گل و گیاه مختلفه که همین باعث دلنشین شدن فضا شده.
اتاق پدربزرگ اخرین در سمت راست هست.
با عجله سمت در اتاق قدم تند کردم که صدای عصبی شمیم پام رو قفل کرد. داشت با یکی حرف می‌زد. نگاهی به اطراف کردم، کسی بالا نبود و پایین خیلی شلوغ بود؛ امّا اینجا غرق در سکوت بود. یکم خودم رو سمت در کشیدم تا بهتر بشنوم.
« -‌ ببین چی میگم هستی، امروز فرداست که به گفته‌ی اطرافیانم سر و کله‌ی اون زنیکه‌ی خراب پیدا بشه، عامل بدبختی ما اون زنه! از همون اول ازدواج مامان و بابام تا چند شب پیش که باعث مرگ بابام شد. هنوزم کسی به من نمیگه، اون شب چی شد که قلب بابام درد گرفت؛ امّا دیگه واسه این حرفا دیره، فقط یه چی می‌تونه منو آرومم کنه، اینکه اون زنه رو با دستای خودم بکشمش.
-‌ امّا شمیم به بعدش هم فکر کردی؟
-‌ اصلاً مهم نیست که بعدش قراره چی بشه، نهایتش مرگه!
- اینطوری که... .
- ببین من تصمیم خودم رو گرفتم؛ چه تو کمکم کنی؛ چه نکنی کار خودم و می‌کنم. من اصلاً بابام رو دوست نداشتم؛ امّا دلیل نمیشه که ازش متنفر باشم، بهش علاقه چندانی نداشتم؛ امّا اینم دلیل نمیشه از خونش بگذرم. »
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با حس اینکه داره سمت در میاد، سریع تو پنجره بین دو اتاق پشت مجسمه بزرگی پناه گرفتم. شمیم رو دیدم که از در اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم اون دوست پرو تر از خودش.
اصلاً تو باورم نمی‌گنجید که انقدر راحت با مرگ پدرش کنار اومده باشه، درسته صداش گرفته و چشماش سرخ بود؛ امّا جوری رفتار کرد که انگار اتفاق خاصی نیفتاده، همین که از اینجا فاصله گرفتن، از پشت مجسمه بیرون اومدم.
مطمئنم این دختره انقدر کله شق هست که یه دردسر دیگه واسه خودش درست کنه.

***
«شمیم»
خشم تمام وجودم رو فرا گرفته، انگار که اگر یه ثانیه به قتل اون زن فکر نکنم، می‌میرم. همیشه از اینکه کسی تو زندگی ما دخالت کنه یا قصد خراب کردن زندگی و آرامش ما رو داشته باشه، به مرزجنون می‌رسیدم. از عصبانیت تمام تنم می‌لرزید، هنوز با مرگ بابام کنار نیومده بودم؛ اصلاً باورم نمیشد، نمی‌تونستم درک کنم. الان فقط ذهنم حول یه نقطه می‌گرده، اونم قتل حدیث فرجام دختر عموی بابام و البته قاتل خوشبختی من قاتل بابام و عامل تمام زجر کشیدن مامان و بابام بود.
پایین خیلی شلوغ بود، خبری از مامان نیست. مریلا رو دیدم که با یه پسر جوون مشغول بگو مگو بود، هستی دستش رو گذاشت رو شونم.
-‌ دنبال کی می‌گردی؟
-‌ یکی که بتونم مراسم رو بهش بسپارم، یکی که بتونم اطلاعات لازم رو ازش بگیرم.
-‌ این مراسم با وجود عمه و عمو و پدربزرگت به بهترین نحو انجام میشه، شمیم من همه جوره پشتتم، هر تصمیمی بگیری هم من کمکت می‌کنم؛ چون به اندازه تو از اون زن حرصم گرفته؛ ولی نگران نتیجه‌ی کارتم... .
با دیدن عمه کیمیا بی‌حواس به هستی گفتم:
-‌ نگران هیچی نباش یه نقشه می‌ریزم، جوری عمل می‌کنم که هیچ حدی خبردار نشه.
- امیدوارم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
رو به رو عمه نشستم، حالا دیگه اشکای منم با سرعت راه خودشون رو باز کرده بودن، دستم رو گذاشتم رو شونه عمه که سرش رو آورد، بالا زجه زد.
-‌ اخ الهی قربونت برم عمه. نتونستی طعم خوشبختی و بچشی.
خودم رو تو بغلش رها کردم، حالا دیگه برعکس همه‌ی خودداری‌هام بغضم شکست و اشکام روونه شد. من زار می‌زدم، از تنها شدنم زار می‌زدم. از اینکه یه زن باعث شده زندگیمون انقدر ترحم‌آمیز بشه؛ بقیه هم زار می‌زدن از بی‌کس شدن من از ناله‌های من ناله می‌کردن.

***‌
«چهل روز گذشت»
ماتم زده تو خودم جمع شدم، سرم رو گذاشتم رو زانو‌هام و به روبه‌روم خیره شدم، یکی دو روز اول مرگ بابا انقدر تو شک بودم که رفتنش رو باور نمی‌کردم. انقدر هیاهوی اطراف زیاد بود که نتونستم به خودم بیام؛ امّا ...امّا وقتی فهمیدم که چه بلایی سرم اومده، دیگه نتونستم به حدیث فرجام فکر کنم، تنها کاری که ازم برمیومد، گریه کردن بود.
این وسط خوشحال بودم از اینکه دیان به عنوان پسرعموم تو هیچ کدام از مراسم‌های بابام شرکت نکرد، واقعاً خجالت آورده که حتی واسه تسلیت گفتن هم نیومد؛ امّا از یه لحاظ خوب بود که با اون پوزخند صدادار و با ترحم نگاهم نمی‌کرد.
به اجبار پدربزرگ و عمه‌ها تمام وسایلمون رو جمع کردیم و قرار شد از این به بعد تو این ویلا زندگی کنیم، مامان خوشحال بود که قرار نیست تک و تنها تو خونه‌ای که پر از خاطرات بابا هست زندگی کنیم.
دلیلم واسه اینکه قبول کردم تا بیام اینجا همین بود؛ مامان تو نبود من، تو اون خونه فقط عذاب می‌کشید؛ ولی حالا اینجا خیالم راحته که دور و برش پر از آدمه، نیاز نیست دائم نگران تنها بودنش، باشم.
کاری که با پارتی ماهان به دست آورده بودم، بخاطر غیبت طولانیم از دست دادم. از اون وامی که گرفته بودم، فقط پنج ملیون رو خرج کردم، هنوزم نمی‌دونم کی حاضر شده که بدهی منو پرداخت کنه، برای اجرای نقشم دلم قرص بود به پول که لازم نیست وسط راه بخاطر بی‌پولی جا بزنم.
تو این مدت هر روز هستی میومد اینجا و ساعت ها با هم حرف می‌زدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
نگاهم رو از نقطه نامعلوم روبه‌رو گرفتم، بس بود هرچقدر که نشستم و فقط به فکر انتقام بودم. حالا نوبت عملی کردن نقشمه. انقدر تو این مدت به فکر این کار بودم که از تمام دنیا دور شدم.
بلند شدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم، از الان شروع میشه. قراره انتقام تک‌تک لحظه‌های بدی که تو زندگیم داشتم رو بگیرم. دیگه لازم نیست دنبال مقصر برگردم، اینم یه برگ برنده واسه منه.
دوش طولانی گرفتم تمام موهای بلندم که تو این مدت یه بارم شونه نزده بودم، ساعتی واسش وقت گذاشتم و محکم بالای سرم بستم. یه انرژی و انگیزه خیلی قوی تو وجودم حس کردم، یه اراده خیلی محکم!
رفتم سراغ کمد لباسام و دستم رو کشیدم رو لباس‌هایی که رنگشون اصلاً به دلم ننشست. همونجا با خودم عهد کردم تا زمانی که قاتل بابام رو نکشتم، لباس سیاه از تنم بیرون نیارم.
نگاهی به خودم انداختم، صورتم حسابی از ریخت و قیافه افتاده بود، به ریمیل و خط چشم کلفتی اکتفا کردم. شال مشکی، شلوار جین مشکی، یه مانتو خیلی ساده مشکی براق تا روی زانو و کفش مشکیم رو برداشتم، گوشی و یه خودکار و دفترچه با یه مقدار پول برداشتم، عینک دودی پهنم رو به چشمم زدم. بعد از پوشیدن کفشم به هستی زنگ زدم.
-‌ الو؟ سلام، خوبی؟
-‌ شمیم، تویی؟
- نه په، عممه!
سکوت پشت خط نشون می‌داد که از این تغییر رویه یهویی حسابی شکه شده، با لحن نگرانی پرسید:
-‌ شمیم؟ چیزی شده؟
-‌ به خودم نگاه کردم و گفتم تا کی قراره فقط به فکر انتقام باشم، باید فکرم رو عملی کنم، یادمه گفتی هر تصمیمی بگیرم، پشتمی و کمکم می‌کنی.
برخلاف تصورم هیجان زده جیغی کشید.
-‌ معلومه که کمکت می‌کنم، من اصلاً عشق اینطور ماجراها هستم. کی بیام؟ کجا بیام؟
-‌ باید یکم اطلاعات راجب حدیث فرجام بگیرم، خودم دنبالت میام؛ ولی هستی تا وقتی که میام، می‌خوام خوب فکرات رو بکنی، نیازی نیست رو حساب رفاقت و رو دربایسی خودت و درگیر این قضیه کنی. ببین، خوب فکر کن، ممکنه این کاری که قراره انجام بدیم، پایان خوشی نداشته باشه. هستی خوب فکر کن. شاید پایان این قضیه مرگ و زندان باشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین