***
«شمیم»
از اینکه داشتم با مامورا سر و کله میزدم، به شدت خسته شده بودم و دلم میخواست که دوباره مثله دو ساعت پیش بخوابم. دکتر میرفت، سرگرد میومد، سرگرد میرفت، شروین و هستی داخل میاومدن، بار آخر هم لطف کردن و تشخیص دادن که مشکوک شدن به عمدی بودن قضیه، حالا خر بیار و باقالی بار کن!
هرچی من میگم خودم افتادم پایین، قبول نمیکنن. خیلی هم بلند نبود، درحد یک متر فقط پرت شدم؛ امّا چون زیر کمرم پر از سنگ بود، حسابی کمر درد گرفتم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که هنگام پرتاب شدن سر و گردنم رو بالاتر از کمرم نگه داشتم؛ انقدر یهویی شد که حتی فرصت نداشتم که دستم رو بذارم زیر سرم، تو این گیر و دار هستی هم چپ میرفت و راست میاومد، میگفت: «دیدی چیشد؟ نقشه پلید داشتی، خدا خواست اینطوری بذاره تو کاسهات! »
در اتاق باز شد و شروین و هستی اومدن داخل.
- شما دوتا نمیخواهید که بذارید من بخوابم؟
هستی چهرهاش رو جمع کرد گفت:
- نه! بخوابی که چی بشه، باید بریم خونه.
- به مامانم چی گفتید؟
- گفتم پیش منی امشب.
شروین التماسگونه نالید.
- شمیم بیا از خیره این کار بگذر، دیدی که چطور خدا جوابت رو داد؟! مطمئن باش که خدا کارای حدیثم بیجواب نمیذاره.
- شما دوتا انگار قرار نیست که کمک کنید؛ هیچ اشکالی نداره، خودم یه کارش میکنم!
هستی اینبار داد زد:
- هرکاری دلت میخواد بکنی، بکن؛ ولی اینو بدون که من بخاطر خودت پاپس کشیدم، بخاطر خودت کمکت نمیکنم. ببین هنوز که کاری نکردی؛ چه بلایی سرت اومد، وای بهحال زمانی که ابرو مردم و ببری، تو از کی انقدر پست شدی؟
به تبعیت از خودش منم بلند داد زدم:
- نه! صبر کن، تو خودت از کی انقدر خرافاتی شدی، ها؟ نمیخوای خودتو تو دردسر بندازی، بگو. حوصلهی شر و بدبختی ندارم؛ نه اینکه بیای اینجا و برای من روضه بخونی!
شروین سعی داشت ما رو آروم کنه؛ اما خیلی از دستش حرصی شده بودم، این من بودم که باعث شدم، این دوتا انقدر راحت بهم ابراز احساسات کنن، من بودم که این دوتا تونستن، باهم آشنا بشن. حالا هستی خانم رفاقت چندین و چند سالمون رو به احساسات زودگذر فروخت...!
- برید بیرون، به کمک هیچ کدومتون نیاز ندارم، برید بیرون، یالا.
«شمیم»
از اینکه داشتم با مامورا سر و کله میزدم، به شدت خسته شده بودم و دلم میخواست که دوباره مثله دو ساعت پیش بخوابم. دکتر میرفت، سرگرد میومد، سرگرد میرفت، شروین و هستی داخل میاومدن، بار آخر هم لطف کردن و تشخیص دادن که مشکوک شدن به عمدی بودن قضیه، حالا خر بیار و باقالی بار کن!
هرچی من میگم خودم افتادم پایین، قبول نمیکنن. خیلی هم بلند نبود، درحد یک متر فقط پرت شدم؛ امّا چون زیر کمرم پر از سنگ بود، حسابی کمر درد گرفتم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که هنگام پرتاب شدن سر و گردنم رو بالاتر از کمرم نگه داشتم؛ انقدر یهویی شد که حتی فرصت نداشتم که دستم رو بذارم زیر سرم، تو این گیر و دار هستی هم چپ میرفت و راست میاومد، میگفت: «دیدی چیشد؟ نقشه پلید داشتی، خدا خواست اینطوری بذاره تو کاسهات! »
در اتاق باز شد و شروین و هستی اومدن داخل.
- شما دوتا نمیخواهید که بذارید من بخوابم؟
هستی چهرهاش رو جمع کرد گفت:
- نه! بخوابی که چی بشه، باید بریم خونه.
- به مامانم چی گفتید؟
- گفتم پیش منی امشب.
شروین التماسگونه نالید.
- شمیم بیا از خیره این کار بگذر، دیدی که چطور خدا جوابت رو داد؟! مطمئن باش که خدا کارای حدیثم بیجواب نمیذاره.
- شما دوتا انگار قرار نیست که کمک کنید؛ هیچ اشکالی نداره، خودم یه کارش میکنم!
هستی اینبار داد زد:
- هرکاری دلت میخواد بکنی، بکن؛ ولی اینو بدون که من بخاطر خودت پاپس کشیدم، بخاطر خودت کمکت نمیکنم. ببین هنوز که کاری نکردی؛ چه بلایی سرت اومد، وای بهحال زمانی که ابرو مردم و ببری، تو از کی انقدر پست شدی؟
به تبعیت از خودش منم بلند داد زدم:
- نه! صبر کن، تو خودت از کی انقدر خرافاتی شدی، ها؟ نمیخوای خودتو تو دردسر بندازی، بگو. حوصلهی شر و بدبختی ندارم؛ نه اینکه بیای اینجا و برای من روضه بخونی!
شروین سعی داشت ما رو آروم کنه؛ اما خیلی از دستش حرصی شده بودم، این من بودم که باعث شدم، این دوتا انقدر راحت بهم ابراز احساسات کنن، من بودم که این دوتا تونستن، باهم آشنا بشن. حالا هستی خانم رفاقت چندین و چند سالمون رو به احساسات زودگذر فروخت...!
- برید بیرون، به کمک هیچ کدومتون نیاز ندارم، برید بیرون، یالا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: