• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
«شمیم»
از اینکه داشتم با مامورا سر و کله می‌زدم، به‌ شدت خسته شده بودم و دلم می‌خواست که دوباره مثله دو ساعت پیش بخوابم. دکتر می‌رفت، سرگرد میومد، سرگرد می‌رفت، شروین و هستی داخل می‌اومدن، بار آخر هم لطف کردن و تشخیص دادن که مشکوک شدن به عمدی بودن قضیه، حالا خر بیار و باقالی بار کن!
هرچی من میگم خودم افتادم پایین، قبول نمی‌کنن. خیلی هم بلند نبود، درحد یک متر فقط پرت شدم؛ امّا چون زیر کمرم پر از سنگ بود، حسابی کمر درد گرفتم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که هنگام پرتاب شدن سر و گردنم رو بالاتر از کمرم نگه داشتم؛ انقدر یهویی شد که حتی فرصت نداشتم که دستم رو بذارم زیر سرم، تو این گیر و دار هستی هم چپ می‌رفت و راست می‌اومد، می‌گفت: «دیدی چی‌شد؟ نقشه پلید داشتی، خدا خواست اینطوری بذاره تو کاسه‌ات! »
در اتاق باز شد و شروین و هستی اومدن داخل.
- شما دوتا نمی‌خواهید که بذارید من بخوابم؟
هستی چهره‌اش رو جمع کرد گفت:
- نه! بخوابی که چی بشه، باید بریم خونه.
- به مامانم چی گفتید؟
- گفتم پیش منی امشب.
شروین التماس‌‌گونه نالید.
- شمیم بیا از خیره این کار بگذر، دیدی که چطور خدا جوابت رو داد؟! مطمئن باش که خدا کارای حدیثم بی‌جواب نمی‌ذاره.
- شما دوتا انگار قرار نیست که کمک کنید؛ هیچ اشکالی نداره، خودم یه کارش می‌کنم!
هستی اینبار داد زد:
- هرکاری دلت می‌خواد بکنی، بکن؛ ولی اینو بدون که من بخاطر خودت پاپس کشیدم، بخاطر خودت کمکت نمی‌کنم. ببین هنوز که کاری نکردی؛ چه بلایی سرت اومد، وای به‌حال زمانی که ابرو مردم و ببری، تو از کی انقدر پست شدی؟
به تبعیت از خودش منم بلند داد زدم:
- نه! صبر کن، تو خودت از کی انقدر خرافاتی شدی، ها؟ نمی‌خوای خودتو تو دردسر بندازی، بگو. حوصله‌ی شر و بدبختی ندارم؛ نه اینکه بیای اینجا و برای من روضه بخونی!
شروین سعی داشت ما رو آروم کنه؛ اما خیلی از دستش حرصی شده بودم، این من بودم که باعث شدم، این دوتا انقدر راحت بهم ابراز احساسات کنن، من بودم که این دوتا تونستن، باهم آشنا بشن. حالا هستی خانم رفاقت چندین و چند سالمون رو به احساسات زودگذر فروخت...!
- برید بیرون، به کمک هیچ کدومتون نیاز ندارم، برید بیرون، یالا.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
هر دو دلخور بیرون رفتن. من به کمک هیچ کس نیاز ندارم، خودم تنها از پس خودم برمیام، کار خودمم خودم انجام میدم و منت هیچ احدی رگ هم نمی‌کشم! حالا دیگه هستی خانم چشمش خورده به شروین و واسه من دم در آورده! اصلاً ازش توقع نداشتم که من رو به شروین بفروشه! خودم همین امشب دنبال کارام میرم، به روح بابام تا تموم نشه هم برنمی‌گردم. خیال کردن بدون اونا نمی‌تونم راه برم؟!
سریع از تخت پایین اومدم، من فقط یه کوله پشتی پر از خوراکی داشتم که چندان مهم نیست، با همون لباسای بیمارستان بیرون رفتم. بدون اینکه زیاد جلب توجه کنم، از راهرو خارج شدم و سمت استیشن پذیرش رفتم.
کمرم کوفته شده بود و درد می‌کرد، جفت پاهام له شده بود و وقتی با لباس بیمارستان برخورد می‌کرد، سوزش شدیدی رو حس می‌کردم. جلو پذیرش وایسادم رو به پرستار با پرخاش گفتم:
- سرگردی که اینحا بود، کجاست؟
اونم اخم شدیدی کرد و داد زد:
- بفرمایید تو اتاقتون؛ مگه نشنیدید که گفتن حق خروج ندارید؟
- تو گـ*ـوه می‌خوری که سر من داد می‌زنی، فکر کردی کدوم خری هستی، هان؟ عین آدم جواب میدی یا بزن دهنت و پر خون کنم؟
صدای دیان تو سرم اکو شد.
- اینجا چه خبره؟!
سمتش برگشتم، این اینجا چیکار می‌کرد؟! کی به این گفته دیگه؟ با اخم بهم زل زده بود، انگار ازم طلب ارث ننش و داره. پشت سرش همون سرگرده که مسئول بود اومد.
- خانم اینجا چیکار می‌کنید؟ چرا سر و صدا راه انداختید؟ مگه به شما نگفتم که حق خروج ندارید؟
- گفتی که گفتی، تو واسه عمت گفتی. اقاجون من گفتم که خودم خوردم زمین، به تو چی می‌رسه که پاتو کردی تو یه کفش و الا و بلا من پرت شدم، هان؟ اصلاً پرت شده باشم، من از کسی شکایت ندارم، به تو چه؟ چه گیری هستی تو دیگه!
دیان با لحن محکمی غرید.
- شمیم! بس کن.
دیان لباس فرم تنش نبود، بخاطر همین هنوز کسی خبر نداشت که اونم مامور آگاهی هست، اون یکی سرگرده که فکر کنم، گفته بود سرگرد احمدی هست رو به دیان با اخم گفت:
- بفرما آقا! شما دخالت نکن.
دیان اخم وحشتناکی کرد و کارت شناساییش رو در آورد و نشون احمدی داد، به طور کامل احمدی لال شد.
- ببخشید... .
بعدم احترام گذاشت، مگه دوتاشون سرگرد نیستن؛ پس چرا احترام گذاشت؟! دیان با همون اخمش تو چشمام زل زد؛ امّا سرگرد احمدی رو مخاطب قرار داد.
- اومدم ضمانت خانم فرجام رو کنم.
جــانم؟! اومده ضمانت من‌ رو بکنه؟! از کی تا حالا؟ نکنه شروین بهش خبر داده؟ حلال زاده پشت سرم آروم گفت:
- من بهش گفتم که بیاد.
در حالی که هنوز نفس‌نفس میزد و مشخص بود که دویده ادامه داد:
- برای ضمانت نیاز بود... .
خیلی بلند و جوری که تمام افراد اطرافمون بفهمن، گفتم:
- من نه از کسی شکایت دارم؛ نه از کسی می‌ترسم که سکوت کنم؛ نه کسی من رو پرت کرده، ضمانت چی؟ کشک چی؟ بابا جمع کنید، این بساطتون رو... .
سرگرد احمدی دستبندش رو بالا آورد و رو به یکی از مامورهای زن گفت:
- این خانم بازداشتن، به جرم بی‌احترامی به مامور قانون!
زن طرفم اومد، بلند فریاد کشیدم:
- گمشو کنار بینم بابا! دستت بهم بخوره، دستت رو قلم می‌کنم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
پا به فرار گذاشتم، اهمیتی به صدای فریاد دیان و شروین نمی‌دادم و حتی "ایست" گفتن‌های سرگرد احمدی هم واسم مهم نبود. با تمام قدرت می‌دویدم، نگهبان تا خواست به خودش بجنبه و اون در بزرگ رو ببنده، من تو خیابون رفتم و بر خلاف جهت حرکت ماشین‌ها شروع کردم به دویدن؛ چون جاده یک طرفه بود، نمی‌تونستن با ماشین بیان دنبالم، مگر اینکه عین اسب دنبالم بدون.
به زور داشتم کمر و پای داغونم رو دنبال خودم می‌کشیدم، سعی کردم که نذارن صدای بوق ماشین‌ها و راننده‌هاشون باعث کند شدن سرعتم بشه. همچنان تو کوچه و خیابون‌های غریب با لباس بیمارستان می‌دویدم. وقتی مطمئن شدم که کسی دنبالم نیست، سمت یه کوچه خلوت دویدم و کنار یه دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم.
قلبم تند تند میزد، نمی‌تونستم درست نفس بکشم، دستم رو روی سینه‌ام مشت کردم و چشمام رو بستم، سعی کردم با نفس‌های پی‌درپی ریتم قلبم رو یواش‌تر کنم.
ده دقیقه‌ای می‌شد که همونجا نشسته بودم و چشمام رو بسته بودم و سرم رو کج رو پاهام گذاشته بودم. با صدای آژیر ماشین پلیس با ترس سرم رو بالا آوردم، نگاهی به اطراف انداختم، تو کوچه کسی نبود، ماشین پلیس هم رد شد.
با کمک دیوار آروم از جام بلند شدم و لنگون‌لنگون سرکوچه رفتم، بین مردم خودم رو گم کردم تا کسی متوجهم نشه؛ هرچند با این لباس بیمارستانم مثله گاو پیشونی سفید می‌مونم.
باید سریع‌تر خودم رو به خونه برسونم و وسایلم رو جمع کنم، دیگه تو خونه‌ی پدربزرگ جایی واسه من نیست، مخصوصاً حالا که دیان و یه لشکر پلیس دنبالم هستن!
مطمئناً اگر شروین و هستی دوبار بازجویی بشن، همه چی رو لو میدن. خداکنه تا قبل از اینکه به خونه برسن، من اونجا برسم و وسایلم رو جمع کنم و راهی بشم. میرم خونه‌ی خودمون، هیچ کس فکرشم نمی‌کنه که من اونجام، همه فکر می‌کنن که خونه اجاره‌ای بوده؛ امّا چهار دنگ خونه مال منه و چهار دنگشم مال مامانم.
خب دیگه، قضیه جا و مکانمم که حله، فقط باید بشینم و نقشه بکشم. نقشه‌ب قبلیم عالی بود؛ امّا بهش گند زدن، از اون روزی که با هستی تو کافه برنامه‌ریزی کردیم تا همین امروز که رفتیم کوه، کلی اطلاعات از رفت‌وآمد و جاهایی که میرن و با کسایی که در ارتباط، جمع کردیم. بین راه جلو یه خانمی رو گرفتم.
- سلام خانم، ببخشید می‌تونم از گوشی‌تون استفاده کنم؟
نگاهی به سر و وضعم انداخت، انگار می‌ترسید و اعتماد نداشت، دوباره با التماس گفتم:
- غریبم، جا و مکان ندارم، باید زنگ بزنم تا کس و کارم بیان دنبالم، از بیمارستان ترخیص شدم، اینحا تصادف کردم و دیگه نمی‌دونم وسایلم رو کجا بردن.
دوباره خیره نگاهم کرد؛ ولی بعد گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و سمتم گرفت و گفت:
- دردسر نشه واسم؟
- نه! خیالت راحت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
شماره مامانم رو گرفتم، دستم رو به پهلوم زدم، با نوک پام به سنگ ریزه‌های کنار خیابون ضربه می‌زدم. جواب نمی‌داد، اه! خدایا جواب بده، دیگه! وقتی صدای مامان تو گوشم پيچيد، هیجانم صد برابر شد.
- الو؟ مامان؟
- شمیم؟ تویی؟ کجایی تو دختر؟ چرا شب نیومدی خونه؟
این یعنی اینکه هنوز از قضیه خبردار نشده، یکم از اون خانمه فاصله گرفتم که حرفم رو نشنوه.
- مامان تمام وسایلم رو جمع کن، من میام می‌برم. می‌خوام برم مسافرت.
- چرا انقدر یهویی‌؟ چی‌شده؟ اینوقت شب؟
- آره دیگه! الان تصمیم گرفتیم که راه بیفتیم تا راه‌ها شلوغ نشده.
- با کی؟
می‌خواستم بگم هستی که منصرف شدم، هستی فعلاً گزینه‌ی خوبی نیست.
- با دوستای دانشگاهم، همه‌ی اونایی که می‌اومدن خونمون.
- چقدر عجله‌ای...!
- بی‌خیال مامان، فقط هرکس از من چیزی پرسید؛ بگو نمی‌دونم، باش؟
- شمیم! مشکوک می‌زنی، بگو چی‌شده؟ قول میدم که کمکت کنم.
بیچاره‌وار و ناامید گفتم:
- مامان؟ باید از تهران خارج بشم، زنگ می‌زنم و همه چیز رو بهت میگم، قول بده که به هیچ کس؛ چه دیان؛ چه شروین و هستی و حتی... حتی پلیس! به هیچکس نگی که من کجام، باش؟ ببین مامان، بهت همه چیز رو میگم، نگران نباش، اتفاقی نیفتاده، تو فقط الان تماس من رو از روی گوشیت پاک کن تا کسی نفهمه، بهت زنگ زدم. بعدم تمام وسایلم رو بیار سر خیابون و بهم بده، به هیچکسم نگو که کجا میری.
- یا قرآن! دختر تو چیکار کردی؟
- مامان نگران نباش، فهمیدی چی گفتم؟
- آره، وسایلت رو می‌ذارم تو پلاستیک زباله، جلوی در، سعی کن که زود بیای تا مامورای شهرداری برای نظافت نیومدن. کجا قراره بری؟ چیکار کردی؟
- اه مامان! چرا گوش نمیدی، هان؟ میگم بعد بهت همه چیز رو توضیح میدم، الان فقط به همه بگو که ازم خبر نداری، تماس منم از رو گوشیت پاک کن، خدافظ.
اجازه حرف زدن بهش ندادم و سریع قطع کردم، گوشی رو سمت زنه گرفتم و گفتم:
- خیلی ممنون!
هوف، خدا! انگار یک‌ساعت داشتم روضه می‌خوندم؛ هرچی میگم اون فقط حرف خودش رو می‌زنه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
باید هرچه سریع‌تر خودم رو به خونه می‌رسوندم؛ امّا نه پول داشتم که با تاکسی برم و نه ادرس جایی رو بلد بودم! خدایا اصلاً من کجا هستم؟! جلو یه مرد سال‌خورده رو گفتم و ادرس جایی که بودم رو ازش پرسیدم، حالا چی‌کار کنم و چطوری برم خونه؟ تقریباً از اینجا تا خونه با ماشین یک ساعت راه هست. پیاده که شاید چهار پنج ساعت طول بکشه، مخصوصاً حالا که نه کمرم سالمه و نه پام!
چاره‌ای جز این نیست، شروع کردم به دویدن. البته دویدن که نه، تا جایی که می‌تونستم خودم رو تندتند به جلو می‌کشیدم و سعی می‌کردم جوری از بین مردم رد بشم که نه زیاد جلب توجه کنم و نه به چشم مامور و پلیس بیام. الان خیلی دلم می‌خواد هنزفری و گوشیم اینجا باشه تا با اهنگ اشک بریزم، شاید یه نوع اعتیاد یا ضعف محسوب بشه؛ امّا من این اعتیاد رو دوست دارم! اعتیادی که واضح داره، شنواییم رو ازم می‌گیره.‌.‌.!

***‌
نمی‌دونم چندساعت گذشته بود؛ ولی بالاخره به سر خیابون ویلای پدربزرگ رسیدم، یاد اون شبی افتادم که با دیان برخورد فیزیکی داشتیم. خودم رو بزور کنار دیوار کشیدم. احتمالاً از نصف شب گذشته. پاهام گزگز می‌کنه، انگار می‌خواد از بدنم جدا بشه. کمرم رو نمی‌تونم صاف نگه دارم. وقتی رو زمین سرخوردم و نشستم، برای هزارمین بار شعله‌های کینه‌ی من نسبت به حدیث فرجام روشن شد! حتی مسبب این اتفاقات رو هم اون می‌دونم؛ اگر اون زن وارد زندگی ما نمی‌شد، هرگز چنین اتفاقاتی رخ نمی‌داد. حالا باید چیکار کنم، من؟ اگر هستی و شروین من رو لو بدن؛ چی؟ اگر من رو دستگیر کنن؛ چی؟ انگار نه انگار من همون آدمی بودم که چند روز پیش می‌گفتم؛ حتی اگر تهش مرگ هم باشه، می‌پذیرم!
اون زمان دلم به بودن هستی و شروین خوش بود، دلگرمی داشتم؛ امّا حالا چی؟ احساس پوچ بودن می‌کنم. درسته که میگن هیچ وقت نباید به انتظار کسی بشینی! من دیر به این نتیجه رسیدم؛حتی دیر به این نتیجه رسیدم که تا چیزی رو تجربه نکنی، نمی‌تونی درک کنی!
زیر لب نام خدا رو زمزمه کردم و بلند شدم. سرم گیج رفت؛ امّا سرسختانه مقاومت کردم تا نیفتم، همین که خواستم جلو برم، متوجه خروج دیان و پنج تا مامور اداره آگاهی شدم که هر شیش‌تاشون لباس فرم تنشون بود. خودم رو پشت سطل زباله قایم کردم تا صداشون رو بشنوم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
نمی‌دونستم کدوم داره حرف می‌زنه، از بین صداها فقط صدای آشنای دیان رو تشخیص می‌دادم.
-‌ دستور چیه قربان؟
-‌ فعلاً چندنفری رو بفرستید تا دم خونه‌ی قبلیشون، چند نفر هم داخل حیاط همینجا کشیک بکشید، بیرون از خونه نیاید تا متوجه حضورتون نشه.
ای سگ صفت! ببین چقدر ازم کینه داره که فقط بخاطر یه ناسزا یه لشکر و واسه پیدا کردنم، ردیف کرده. من از سگ کمترم؛ اگر بذارم تو من رو دستگیر کنی! منتظر موندم تا همه نیروها برن. سه نفر رفتن داخل و دو نفر دیگه با دیان سوار ماشین پرایدی شدن و رفتن که کلی از ویلا فاصله داشت. عجب!
با همچین ماشینی اومده که من به چیزی مشکوک نشم. اخه خنگ خدا تو این منطقه ماشین هیچکس کمتر از پژو و شاسی‌بلند نیست؛ این یارو دیگه از اونور بوم افتاده.
وقتی حس کردم که ماشین داره میاد تا از کنارم رد بشه، تا جایی که تونستم خودم رو عقب کشیدم؛ وقتی رد شد، آروم وایسادم و تو سطل رو نگاه کردم. یه پلاستیک زباله بیشتر نبود. به دور و بر هم نگاه کردم؛ جز این فقط دوتا سطل زباله تو این خیابون بود که خیلی از اینجا فاصله داشت. با اکراه پلاستیک رو بالا آوردم، سرش رو باز کردم؛ ایول خودشه! کوله پشتیمم هست. دیگه معتل نکردم، سریع کوله رو زیر بغلم زدم و شروع به دویدن کردم. خداکنه پول واسم گذاشته باشه، فعلاً به گوشی نیاز ندارم؛ امّا باید یه جوری مامان رو در اطلاع بذارم؛ وگرنه اگر نگران بشه، میره سیر تا پیاز رو به همه میگه!
یه لحظه سرجام وایسادم. من الان کجا دارم میرم؟ مگه همین الان نگفت که چند نفر برن جلو در خونمون؟ چند نفر دیگه که دوتا رو خودش برد و سه تا رو هم گذاشت تو خونه! فعلاً باید از شر لباس بیمارستان خلاص بشم؛ وگرنه راحت پیدام می‌کنن.

***‌
نگاهی به سر کوچه انداختم، از سر ناچاری مجبورم این کارو بکنم، خدایا کمکم نمی‌کنی، به کنار، حداقل هوام رو داشته باش تا لو نرم، باش؟ هرچند که با کار دیروزت بهم فهموند که مخالفی. امّا منم آدمی نیستم که یه ماری رو نصفه نیمه ول کنم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
وقتی از نبود کسی مطمئن شدم، خیلی عادی سمت خیابون رفتم. حالا اسی رو از کجا باید پیدا کنم؟ مطمئناً همین دور و بر هست، باید چند ساعتی رو تحمل کنم تا بیرون بیاد، هوا گرگ و میش و سرد بود و لباس گرم نداشتم، لباس تنمم خیلی نازک بود.
«تازه شروع شده؛ امّا زود تموم میشه» این جمله‌ای بود که هربار برای دلگرمی به خودم می‌گفتم؛ امّا نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم و بگم "همه چیز خوب پیش میره". از چیزی اطمینان نداشتم، فقط مطمئن بودم که اسی بیحال بشه و پولی هم واسه جور کردن مواد نداشته باشه، رو هوا پیشنهاد من رو می‌پذیره.
گوشه‌ای پشت درختی کز کردم و نشستم، کوله‌ام رو سفت تو بغلم چسبیدم، حالا دیگه بیشتر احساس تنهایی و پوچ بودن می‌کنم! هستی نامرد! این بود اون همه کمکت می‌کنم، کمکت می‌کنم؟ دمت گرم بابا، ایول!
اگر نقشه‌ام نگیره، میرم خودم رو یه جایی گم و گور می‌کنم تا فرصت بعدی فراهم بشه! اگرم نقشم گرفت که کسی نمی‌فهمه کار من بوده.

***‌
دو ساعت دیگه هم گذشت و من تن خشک شده از سرمام رو بزور جلوی در خونه اسی کشیدم، باید زنگ می‌زدم یا منتظر می‌موندم؟ بنظرم هرچی زودتر از اینجا برم بهتره، اینجا امن نیست و هرلحظه ممکنه یکی از مامورهای نگهبان من رو اینجا ببینن، خونه‌ی اسی چند کوچه بالاتر از خونه ما هست؛ امّا احتیاط لازمه.
دستم رو روی زنگ گذاشتم و سه بار زنگ زدم، بعد از چند دقیقه انتظار صدای بیحال و زمخت اسی پیچید:
-‌ کیه؟
- بیا دم در کارت دارم.
چند لحظه بعد اسی در رو باز کرد، حین اینکه گوشه‌ی کافشن کهنه‌ی رنگ و رو رفته‌اش رو جلو می‌کشید، گفت:
-‌ شمیم؟! تو اینجا چیکار داری؟
-‌ اسی به کمکت نیاز دارم، کمکم می‌کنی؟
جا خورد! چشمای سیاهش تا اخرین حد ممکن گرد شد و زل زد به من و با بهت گفت:
-‌ از منه معتاد تقاضای کمک می‌کنی، دختر خوب؟ من از دستم چه کاری برمیاد؟
اسی یه پسر هم سن و سال خودم بود که قبل از اینکه دچار اعتیاد بشه، جنتلمنی واسه خودش بود، یادم میاد که زمان بچگی همیشه من و هستی با اسی بازی می‌کردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ اره اسی، ازت کمک می‌خوام! اینجا امن نیست، باید همین الان بیای تا بریم یه جای امن، به من اعتماد کن!
-‌ الان؟
-‌ آره، زود باش، پول خوبی بهت میدم.
وقتی دیشب دیدم مامان کارت پول رو واسم گذاشته، تصمیم گرفتم یه مقدارش رو به عنوان دست مزد به اسی بدم تا کمکم کنه.
-‌ صب کن تا اُرسیم(کفشم) پام بکنم و بیام.
وقتی برگشت، سریع گوشه‌ی لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، اسی دوسالی می‌شد که دچار اعتیاد شده بود، قبل از اینکه معتاد بشه، خیلی برو روی خوبی داشت، خیلی قوی بود؛ امّا حالا چی؟!
با صدای عاجزی گفت:
-‌ هی شمیم! آروم تر دختر، من که نمی‌تونم مثل تو راه بیام.
با حرص غریدم:
-‌ من از سگ پست‌ترم اگر تو رو ترکت ندم اسی!
سعی کرد لباسش رو از دستم جدا کنه، همون جوری گفت:
-‌ چی‌ میگی دختر؟ تو این موقع صبح بی‌دلیل بلند شدی و اومدی دنبال من که من رو ببری ترکم بدی؟
ضعیف و کم جون شده بود، بخاطر همین نمی‌تونست مقاومت کنه، وقتی به سر خیابون رسیدیم، سمتش چرخیدم و گفتم:
-‌ نه اسی! من به کمکت احتیاج دارم؛ امّا پاداش کارت برگشتن به سلامتیت هست، اسی تو می‌تونی یه پسر عالی و مورد انتخاب هر دختری باشی، یه زندگی سالم داشته باشی؛ اما باید خودتم بخوای تا از این گند و ناسزا خلاص بشی.
-‌ نمی‌تونم شمیم!
-‌ من کمکت می‌کنم، کافیه خودتم بخوای.
اشک‌‌هاش جاری شدن، دلم سوخت و دلم تنگ شد واسه اون پسری که همیشه فکر می‌کردم یه اسطوره میشه.
-‌ اسی؟ کمکم کن تا زندگیم به آرامش برسه، منم کمکت می‌کنم تا زندگیت سالم بشه، قبول؟
سری تکون داد و چشمای مشکیش رو روی هم گذاشت.
-‌ البته بعد از اینکه کار تو تموم شد، حالا نمی‌خوای بگی چیکارم داری؟
-‌ چرا، اول باید بریم یه جای امن، پلیسا دنبالم هستن.
-‌ پلیس؟ پـ..ل.یس واسه چی؟
-‌ نترس، اونا فکر می‌کنن که من گم شدم، دارن دنبالم می‌گردن.
قبل از اینکه اسی چیزی بگه، صدای هستی من رو وحشت‌زده کرد.
-‌ هوی دختر! تو کدوم گوری هستی؟ داریم دنبالت می‌گردیم... .
ادامه حرفش با دیدن اسی قطع شد. خواستم فرار کنم که مچ دستم رو گرفت.
-‌ ولم کن هستی، من دیگه تو رو نمی‌شناسم.
-‌ چی میگی دختر؟ نکنه واقعاً فکر کردی که من پا پس می‌کشم و تو رو تنها می‌ذارم؟ یا مثلاً تو رو می‌فروشم به حرفای شروین؟
- غیر از اینه؟
-‌ معلومه که غیر از اینه، تو که نمی‌دونی من چرا اون حرفا رو زدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ خب، بگو، می‌شنوم، نکنه اینم نقشتونه؟
-‌ می‌ذاری حرفم رو بزنم یا نه؟
-‌ خب بگو.
اشاره‌ای به اسی کرد که گفتم:
-‌ قراره از اسی کمک بگیرم، در عوضش منم کمکش می‌کنم تا ترک کنه.
-‌ واقعاً؟
اسی با صدای محکم و قاطعی گفت:
-‌ آره
خوشحال نگاهم رو به لبخند اسی دوختم، من اونو به‌ اندازه برادر نداشتم، دوست دارم.
-‌ هستی‌خانم شما یه توضیح کامل طلبکاری.
-‌ باش؛ ولی فعلاً باید بریم و یه جایی رو پیدا کنیم تا نقشه‌هامون رو بریزیم رو هم، اینجا پره ماموره!
-‌ آره، بریم.
هر سه زیر درخت کاج بلندی نشستیم و هستی شروع به توضیح دادن کرد:
-‌ دیشب وقتی گفتن باید یکی ضمانت کنه، شروین بدون توجه به اصرار من رفت و به دیان زنگ زد، مطمئناً دیان انقدر تیز بود که قصه‌های ما رو باور نکنه، شروین هم که خیلی بازیگر خوبی نیست، خواستم جلو اونا فیلم بازی کنم و الکی مثلاً تو رو منصرف کنم تا شروین گاف نده؛ امّا نشد.
-‌ خیله خب هستی! فهمیدم قصدت چیز دیگه‌ای بوده، وقت کمه. هر دوتون گوش کنید تا نقشه‌ام رو بگم.

***‌
همه چیز آماده و مرتب سرجاش بود، تمام برنامه‌ها درست پیش رفته بود و یه هیجان و اعتماد به نفس خاصی تو وجودم بود، حس غرور می‌کردم. با لباس ورزشی و یه کلاه اسپرت و ماسک مشکی چرم پشت موتور سنگین نشسته بودم، به لطف اسی تونستیم از رفیقاش یه موتور جور کنیم. تو موقعیت خودم منتظر حرکت هستی بودم؛ چندتا از رفیقای اسی هم اومده بودن جلو بازار تا ما رو همراهی کنن.
هنزفری تو گوشم رو روشن کردم و اهنگ توپی گذاشتم که هیجانم رو هزار برابر می‌کرد. هنوز هم طبق عهدی که با خودم بسته بودم، لباس مشکی از تنم در نیاورده بودم. کفش اسپرت مشکی، شلوار ورزشی مشکی و جلیقه‌ی مشکی با یه کلاه. موهام رو بالای سرم سفت بسته بودم و عینک پهنم رو به چشمم زدم. ماسکم رو بال کشیدم.
با این ژست و تیپ من، هرکی رد می‌شد، یه متلک می‌انداخت. خیلی شاخ بنظر می‌رسیدم. از دور رفیق اسی بهم علامت داد؛. هیجانم به اوج رسید، موتور و روشن کردم و سمت محل مورد نظر حرکت کردم. حسابی گاز دادم و فاز گرفتم؛ ولی ای بخشکی شانس که وقتی به محل مورد نظر رسیدم، اسی و رفیقاش و هستی رو دیدم که وحشت زده یه گوشه قایم شده بودن، رفتم نزدیک تا خواستم چیزی بگم، هستی ترک موتور پرید و تو گوشم گفت:
-‌ تیز حرکت کن، بهت میگم چی شده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
حیرت زده و مات از اینکه همه چی از هم پاشیده، سمت پارکی حرکت کردم که اون اطراف بود؛ وقتی به یه جای امن رسیدیم، اسی و رفیقاشم از دور دیدم که دارن نزدیک می‌شن. موتور رو خاموش کردم و کلاهم رو برداشتم.
-‌چی شد هستی؟
-‌ اقا ما اصن نتونستیم هیچ حرکتی بزنیم و خداروشکر که اصلاً خودمون رو نشون ندادیم؛ وگرنه یه قتل هم گردنمون می‌افتاد.
حیرت زده بلند داد زدم.
-‌ قــتــل؟!
اسی که رسید، خوشحال گفت:
-‌ خواهری به چیزی که خواستی رسیدی، بدون اینکه پات گیر باشه یا دستی تو قتل اون زن شرور داشته باشی.
-‌ یعنی چی؟؟؟ حدیث فرجام مرده؟ چطوری اخه؟
قصد ما کشتن حدیث نبود، قصد ما این بود که واسش پاپوش بدوزیم. هستی که ناشناسه به عنوان مشتری تو مغازش بره و سرش رو حسابی گرم کنه، اسی و رفیقاشم پنهانی برن تو مغازه و جنسا رو کار بذارن و بعد از اینکه کارشون تموم شد، من به پلیس خبر بدم و بچه‌ها هم بدون اینکه کسی بهشون شک کنه، بیرون بیان. طبق اطلاعات ما مغازه دوربین داشت؛ امّا دوربین خراب و غیر فعال بود و بخاطر همین چیزی رو ثبت نمی‌کرد؛ امّا حالا چی شد...!
هستی وقتی سکوت طولانی من رو دید، گفت:
-‌ انگار که در اثر مصرف زیاد مشروب سنگ کوب کرده! اونجا پره پلیس بود، نزدیک نرفتیم، فقط از چند نفر که پرسیدیم، دست و پا شکسته همین رو گفتن.
-‌ خداروشکر بدون اینکه ما تقصیری داشته باشیم، جواب کاراش رو دید.
اسی لبخندی زد و گفت:
-‌ خدا جواب کارای همه رو میده.
کارت پولی رو که از قبل برای اسی اماده کرده بودم رو سمتش گرفتم و گفتم:
-‌ اسی این دست مزدت امّا یادت نره که بهم چه قولی دادی؟
-‌ تو هم یادت نره که قرار بود، بهم کمک کنی. من از صبح خمارم و فقط بخاطر قولی که به تو دادم، چیزی نزدم دیگه؛ ولی داره تحملم تموم میشه.
-‌ تو هم جواب این کمکت رو می‌گیری.
دیان: البته که مامورای قانون هم جواب کارای آدمای مجرم و فراری رو میدن.
شکه شده به عقب برگشتم که با دیان و یه لشکر پلیس و ماشین پلیس پشت سرم رو به رو شدم.

***‌
دستام رو تو هم قفل کردم و روی میز گذاشتم و نگاهم رو به دوربین کنج دیوار دوختم که مطمئناً الان یه عالمه پلیس داشتن از پشت پنجره نگاهم می‌کردن؛ اون روز لعنتی همه‌ی ما رو دستگیر کردن، اسی رو کمپ بردن؛ امّا لحظه آخر بهم قول داد که ترک می‌کنه. هستی رو به جرم اینکه جای من رو فهمیده و لو نداده، دستگیر کردن. یعنی در کل به جرم همکاری دستگیر شد.
منم به جرم نقض قانون و فرار و فحاشی دستگیر شدم، یه مدت متهم به قتل حدیث بودم و دیان بی‌رحمانه می‌گفت که من چون ازش کینه داشتم، مضمون نفر اولم!
یک ماه گذشت تا ثابت شد که کار من نبوده؛ امّا فهمیدن که قصد داشتم، براش پاپوش بدوزم. من هستی رو لو ندادم و اصلاً نگفتم که قرار بوده، اسی یا هستی همکاری کنن، فقط گفتم اونجا اونا رو دیدم. امروز می‌خواستند من رو بازجویی کنن، بازم سوالای تکراری و جوابای تکراری!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین