پارت پنجم:
هر چه جلوتر می رفت تاریکی کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد و جای خود را به روشنایی می داد،سنجاب های کوچکِ قهوه ای رنگ که درحال خوردن و جمع آوری بلوط بودند و دارکوب هایی که درحال سوراخ کردن تنه ی درخت و مار های درختی سبز رنگی که با استتارشان میان شاخه ها برای گرفتن طعمه کمین کرده بودند،همه و همه با دیدن آن مرد فضاییِ یک چشم، پا به فرار گذاشتند.
آنجا بود که فهمید شاید تنها موجود عجیب از نظر زمینی ها خودش باشد که از آسمان سقوط کرده است سقوطی دردناک و باورنکردنی...
برای اینکه بتواند با حیوانات ارتباط برقرار کند تصمیم گرفت خودش را شبیه شان کند،او یک موجود فضایی بود و داشتن این چنین توانایی برایش عادی بود ولی فکر نمی کرد روزی به کارش بیاید چون در سیاره ی خودش لازم نبود حقیقت وجودی خود را از کسی پنهان کند و به شکل دیگری دربیاید.
با خود گفت بهتر است از آن موجودات جَوَنده و کوچک(سنجاب ها)شروع کنم و سپس دیده اش را بست و وِردی را با لهجه ای خواند که تابحال به گوش هیچ موجودی بر روی زمین نرسیده است و آنگاه برای یک لحظه نامرئی شد و ناگهان به شکل سنجابی کوچک که با واقعی اش مو نمی زد تبدیل شد.
اول خودش را نگاه کرد چه قیافه ی جالبی داشت انگار بدش نمی آمد که سنجاب باشد کمی سرش را چرخاند و اطرافش را نگاه کرد،حالا به جای یک چشم دو چشمِ قهوه ای با مژه های بلندِ زرد رنگ داشت.
هر چه جلوتر می رفت تاریکی کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد و جای خود را به روشنایی می داد،سنجاب های کوچکِ قهوه ای رنگ که درحال خوردن و جمع آوری بلوط بودند و دارکوب هایی که درحال سوراخ کردن تنه ی درخت و مار های درختی سبز رنگی که با استتارشان میان شاخه ها برای گرفتن طعمه کمین کرده بودند،همه و همه با دیدن آن مرد فضاییِ یک چشم، پا به فرار گذاشتند.
آنجا بود که فهمید شاید تنها موجود عجیب از نظر زمینی ها خودش باشد که از آسمان سقوط کرده است سقوطی دردناک و باورنکردنی...
برای اینکه بتواند با حیوانات ارتباط برقرار کند تصمیم گرفت خودش را شبیه شان کند،او یک موجود فضایی بود و داشتن این چنین توانایی برایش عادی بود ولی فکر نمی کرد روزی به کارش بیاید چون در سیاره ی خودش لازم نبود حقیقت وجودی خود را از کسی پنهان کند و به شکل دیگری دربیاید.
با خود گفت بهتر است از آن موجودات جَوَنده و کوچک(سنجاب ها)شروع کنم و سپس دیده اش را بست و وِردی را با لهجه ای خواند که تابحال به گوش هیچ موجودی بر روی زمین نرسیده است و آنگاه برای یک لحظه نامرئی شد و ناگهان به شکل سنجابی کوچک که با واقعی اش مو نمی زد تبدیل شد.
اول خودش را نگاه کرد چه قیافه ی جالبی داشت انگار بدش نمی آمد که سنجاب باشد کمی سرش را چرخاند و اطرافش را نگاه کرد،حالا به جای یک چشم دو چشمِ قهوه ای با مژه های بلندِ زرد رنگ داشت.