پارت پانزدهم:
پیت که از لطف های بی قید و شرطِ اریک و زمانی که صرف کمک کردن به او کرده بود حس تشکر و قدردانی و خوشحالی داشت،رو به اریک گفت:
- راستی اریک...
اریک:بگو،می شنوم
- می خواستم بگویم برخلاف اینکه دیدم نسبت به همه بد بود ولی می بینم تو آدم خیلی خوبی هستی،چرا به من کمک می کنی و برایم وقت می گذاری در حالی که ما تازه امروز باهم آشنا شدیم و شناختت نسبت به من کافی نیست و حتی بابت کمک هایت از من پولی نخواستی
اریک در حالی که که کمی در صندلی اش جا به جا میشد گفت:
- از لطف توست، اما باید این را بدانی که هر طایفه،شهر، روستا و کشوری،هم آدم های خوب دارد، هم آدم های بد...برای شناختن انسان ها باید با آن ها ارتباط برقرار کرد کلامی و غیر کلامی اش فرقی نمی کند مهم این است که فقط ظاهر را در نظر نگیریم و با باطن افراد آشنا شویم و اینکه همه را مثل هم نبینیم
پیت: درست است پس میان آدم ها هم می شود زندگی کرد
اریک درحالی که از حرف پیت در تعجب بود با خنده گفت:
- جوری گفتی میان آدم ها یک لحظه فکر کردم خودت آدم نیستی
پیت هم برای اینکه حرفش را ماست مالی کند با دستپاچگی و لبخندی تصنعی گفت:
- منظورم این بود که آدم های خوب هنوز هم وجود دارند و این برای ادامه ی زندگی خیلی امیدوار کننده است
اریک: بله منظورت را میفهمم،حالا بیا برویم که هر دویمان خیلی خسته ایم
اریک رفت و پول غذا و نوشیدنی ها را حساب کرد و سپس همراه پیت از آنجا خارج شدند و در یک خیابان بالاتر از رستوران،مسافرخانه ی کوچکی بود که بعد از صحبت با صاحبش که مرد جوانی بود یک اتاق دارای تخت یک نفره برای او آماده کردند،پیت هزینه ی اتاق را پرداخت کرد سپس کلیدش را گرفتند و به سمت اتاق رفتند اریک بعد از اینکه خیالش از پیت راحت شد قرار فردا را که باید به خانه ی پیر مرد می رفتند را یاد آوری کرد و بعد از خداحافظی از آنجا رفت و پیت با خیال راحت روی تختِ نرمش خوابید.
پیت که از لطف های بی قید و شرطِ اریک و زمانی که صرف کمک کردن به او کرده بود حس تشکر و قدردانی و خوشحالی داشت،رو به اریک گفت:
- راستی اریک...
اریک:بگو،می شنوم
- می خواستم بگویم برخلاف اینکه دیدم نسبت به همه بد بود ولی می بینم تو آدم خیلی خوبی هستی،چرا به من کمک می کنی و برایم وقت می گذاری در حالی که ما تازه امروز باهم آشنا شدیم و شناختت نسبت به من کافی نیست و حتی بابت کمک هایت از من پولی نخواستی
اریک در حالی که که کمی در صندلی اش جا به جا میشد گفت:
- از لطف توست، اما باید این را بدانی که هر طایفه،شهر، روستا و کشوری،هم آدم های خوب دارد، هم آدم های بد...برای شناختن انسان ها باید با آن ها ارتباط برقرار کرد کلامی و غیر کلامی اش فرقی نمی کند مهم این است که فقط ظاهر را در نظر نگیریم و با باطن افراد آشنا شویم و اینکه همه را مثل هم نبینیم
پیت: درست است پس میان آدم ها هم می شود زندگی کرد
اریک درحالی که از حرف پیت در تعجب بود با خنده گفت:
- جوری گفتی میان آدم ها یک لحظه فکر کردم خودت آدم نیستی
پیت هم برای اینکه حرفش را ماست مالی کند با دستپاچگی و لبخندی تصنعی گفت:
- منظورم این بود که آدم های خوب هنوز هم وجود دارند و این برای ادامه ی زندگی خیلی امیدوار کننده است
اریک: بله منظورت را میفهمم،حالا بیا برویم که هر دویمان خیلی خسته ایم
اریک رفت و پول غذا و نوشیدنی ها را حساب کرد و سپس همراه پیت از آنجا خارج شدند و در یک خیابان بالاتر از رستوران،مسافرخانه ی کوچکی بود که بعد از صحبت با صاحبش که مرد جوانی بود یک اتاق دارای تخت یک نفره برای او آماده کردند،پیت هزینه ی اتاق را پرداخت کرد سپس کلیدش را گرفتند و به سمت اتاق رفتند اریک بعد از اینکه خیالش از پیت راحت شد قرار فردا را که باید به خانه ی پیر مرد می رفتند را یاد آوری کرد و بعد از خداحافظی از آنجا رفت و پیت با خیال راحت روی تختِ نرمش خوابید.