• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

از خواندن داستان لذت می برید؟

  • بله،عالیه

    رای: 2 40.0%
  • نه زیاد

    رای: 1 20.0%
  • خیلی جالبه

    رای: 2 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت پانزدهم:

پیت که از لطف های بی قید و شرطِ اریک و زمانی که صرف کمک کردن به او کرده بود حس تشکر و قدردانی و خوشحالی داشت،رو به اریک گفت:

- راستی اریک...

اریک:بگو،می شنوم

- می خواستم بگویم برخلاف اینکه دیدم نسبت به همه بد بود ولی می بینم تو آدم خیلی خوبی هستی،چرا به من کمک می کنی و برایم وقت می گذاری در حالی که ما تازه امروز باهم آشنا شدیم و شناختت نسبت به من کافی نیست و حتی بابت کمک هایت از من پولی نخواستی

اریک در حالی که که کمی در صندلی اش جا به جا میشد گفت:

- از لطف توست، اما باید این را بدانی که هر طایفه،شهر، روستا و کشوری،هم آدم های خوب دارد، هم آدم های بد...برای شناختن انسان ها باید با آن ها ارتباط برقرار کرد کلامی و غیر کلامی اش فرقی نمی کند مهم این است که فقط ظاهر را در نظر نگیریم و با باطن افراد آشنا شویم و اینکه همه را مثل هم نبینیم

پیت: درست است پس میان آدم ها هم می شود زندگی کرد

اریک درحالی که از حرف پیت در تعجب بود با خنده گفت:

- جوری گفتی میان آدم ها یک لحظه فکر کردم خودت آدم نیستی

پیت هم برای اینکه حرفش را ماست مالی کند با دستپاچگی و لبخندی تصنعی گفت:

- منظورم این بود که آدم های خوب هنوز هم وجود دارند و این برای ادامه ی زندگی خیلی امیدوار کننده است

اریک: بله منظورت را میفهمم،حالا بیا برویم که هر دویمان خیلی خسته ایم

اریک رفت و پول غذا و نوشیدنی ها را حساب کرد و سپس همراه پیت از آنجا خارج شدند و در یک خیابان بالاتر از رستوران،مسافرخانه ی کوچکی بود که بعد از صحبت با صاحبش که مرد جوانی بود یک اتاق دارای تخت یک نفره برای او آماده کردند،پیت هزینه ی اتاق را پرداخت کرد سپس کلیدش را گرفتند و به سمت اتاق رفتند اریک بعد از اینکه خیالش از پیت راحت شد قرار فردا را که باید به خانه ی پیر مرد می رفتند را یاد آوری کرد و بعد از خداحافظی از آنجا رفت و پیت با خیال راحت روی تختِ نرمش خوابید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Fifteen:

Pete, who was grateful for Eric's unconditional kindness and the time he spent helping her, said to Eric:

- Really Eric ...

Eric: Say, I hear

I wanted to say that despite what I saw, it was bad for everyone, but I see that you are a very good person, why do you help me and make time for me?While we just met today and you do not know me well enough and you did not even ask me for money for your help

\"Eric,\" he said as he shifted slightly in his chair.

- Thanks to you, but you should know that every tribe, city, village and country has both good people and bad people ...

In order to know human beings, one must communicate with them. It does not matter whether it is verbal or non-verbal.

Pete: That's right, so you can live among people

\"Eric laughed at Pete,\" he said with a laugh.

- You said among people that for a moment I thought you are not human

Pete said with a smirk and an artificial smile to finance his words:

I mean, there are still good people, and that's very promising to continue living

Eric: Yes, I understand what you mean, now let's go, we're both very tired

Eric went and counted the money for food and drinks, and then they went out with Pete, and on a street above the restaurant, there was a small inn that, after talking to its owner, who was a young man.They prepared a room with a single bed for him, Pete paid for the room, then they took his key and went to the room.After he was relieved of Pete, Eric reminded him that they were going to the old man's house the next day, and after saying goodbye, he left, and Pete slept comfortably on his soft bed.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت شانزدهم:

صبح زود وقتی که تازه خورشید طلوع کرده بود از خواب بیدار شد کمی بعد صاحبِ مسافرخانه با سینیِ صبحانه که شامل قطعه ای پنیر،خیار، گوجه و کره و مربا بود واردِ اتاق شد،صبحانه ی کاملی بود، آن ها را روی میز گذاشت و رفت.

پیت صبحانه اش را خورد اما چه خوردنی؟ همه را باهم قاطی کرده بود که اصلا شکل خوبی را در ظرف ایجاد نمی کرد و طمعشان نیز با هم همخوانی نداشت اینکه چطور توانست همه اش را تا آخر بخورد جای تعجب داشت با اینکه حتی یک لقمه اش هم قابل خوردن نبود!

می خواست ظرف صبحانه را تحویل بدهد که صدای در آمد،طبق انتظارش اریک بود،بعد از سلام و احوال پرسی کلید اتاق را به صاحبش پس دادند و از آنجا رفتند.

کنار جاده ایستادند اریک دستش را به سمت کالسکه ها می گرفت تا بالاخره یکی از آن ها جلوی پایشان توقف کرد،سوار شدند و به سمت خانه ی پیرمرد که حدودا یک ساعتی با آنجا فاصله داشت رفتند.

اریک کرایه ی کالسکه ی هر دویشان را حساب کرد،پیاده شدند و به آن طرف خیابان رفتند قبل از در زدن و صدا زدن نگهبان ایستادند و به عظمت آن خانه ی زیبا نگاه می کردند واقعا بزرگ و زیبا بود...

کمی بعد به خودشان آمدند و شروع به در زدن کردند نگهبان که مشخص بود در نزدیکی در قرار داشت سریع خودش را به آن ها رساند و از پشت میله های در گفت:

-بله بفرمایید،با رئیس کاری دارید؟

اریک پیش قدم شد و گفت:

-بله دیروز با ایشان تلفنی حرف زدم، حالا می شود ببینیم شان؟

نگهبان:خیلی خب شما آقای؟

اریک:من اریک هیل هستم و ایشون هم دوستِ من پیت اِسمیت هستند

نگهبان در را باز کرد و گفت:

- از آشنایی تان خوشبختم، بفرمایید، آقا توی اتاقشان منتظرتان هستند
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Sixteen:

He woke up early in the morning when the sun had just risen, and soon after, the owner of the inn entered the room with a breakfast tray that included a piece of cheese, cucumber, tomatoes and butter and jam,It was a perfect breakfast, he put them on the table and left.

Pete ate his breakfast but what to eat? He had mixed them all up, which did not create a good shape in the dish at all, and their greed did not match.It was amazing how he was able to eat it all to the end, even though not a single bite could be eaten!

He wanted to deliver the breakfast dish, but the sound came as Eric expected. After greeting him, they returned the room key to its owner and left.

They stood on the side of the road. Eric held out his hand to the carriages until one of them finally stopped in front of them, got on board, and headed for the old man's house, which was about an hour away.

Eric calculated the carriage fare for both of them, got off, and walked across the street Before knocking on the door, the guards stood and looked at the grandeur of that beautiful house. It was really big and beautiful ...

A little later, they came to their senses and started knocking on the door. The guard, who was obviously near the door, quickly reached them and said from behind the door bars:

-Yes, do you have anything to do with the boss?

Eric stepped forward and said:

- Yes, I talked to them on the phone yesterday, can we see them now?

Guard: Well, you, sir?

Eric: My name is Eric Hill and he's my friend Pete Smith

The guard opened the door and said:

- I'm glad to meet you, please, sir, they are waiting for you in their room
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت هفدهم:

پیت و اریک هم با خوش رویی جوابش را دادند و به سمت اتاقِ پیرمرد راهنمایی شدند،پشتِ درِ اتاقش بودند که نگهبان رو به اریک و پیت گفت:

- این اتاقِ آقاست قبل از وارد شدن در بزنید و بعد وقتی اجازه دادند به داخل بروید

اریک و پیت سری به نشانه ی تایید تکان دادند و نگهبان رفت...با احتیاط ضربه ای به در زدند،صدای مرد مسنی از داخل اتاق می آمد که گفت:

-بیاید تو

پیت به آرامی دستگیره ی در را فشار داد و باهم وارد اتاق شدند سلامی کردند و پیر مرد نیز آن ها را با جدیت به سمت صندلی هایی که کنار میزش قرار داشتند راهنمایی کرد و آن دو نیز نشستند.

جدیت پیرمرد،ابروهای گره خورده و سکوت طولانی اش فضای اتاق را برای آن دو غیرقابل تحمل کرده بود و فکر اینکه چطور هر روز باید سردی اش را تحمل کند پیت را آزار میداد با این حال نمی خواست کم بیاورد شاید لازم بود تحملش کند تا اوضاعش بهتر شود آن وقت چاره ای دیگر پیدا کند.

بعد از چند دقیقه بالاخره مرد زبان به سخن باز کرد و رو به اریک گفت:

- خب آقای اهیل ایشان باید دوستتان پیت باشند که برای کار به اینجا آمدند درست است؟

اریک:بله همینطور است

مرد نگاهی زیر چشمی به پیت انداخت و گفت:

-خیلی خب آقای پیت شما باید برای من خانه را مرتب وتمیز کنید لباس و ظرف بشورید جارو بکشید و آشپزی کنید حقوقتان را نیز ماهانه پرداخت می کنم اینطوری هم خانه ات اینجاست هم محل کارت
پیت گفت:

-از پس همه ی این کار ها برمی آیم به جز آشپزی

مَرد: هر چند از خدمتکار زن خوشم نمی آید ولی اشکالی ندارد در روزنامه آگهی می کنم تا یک آشپز زن استخدام کنم،حالا تو از کی می توانی کارت را شروع کنی؟

پیت:همین امروز هم خوب است

مَرد:خیلی خب نزد نگهبان برو و از او کمک بخواه دیروز کارها را به او توضیح دادم که به تو یاد بدهد خانه ای کوچک دارای یک پذیرایی،یک اتاق خواب و آشپزخانه و حمام و...گوشه ای از حیاط برایت آماده کرده ام که اگر زن و بچه ات را نیز خواستی به آنجا بیاوری راحت باشی حالا اگر سوالی نیست می توانید بروید
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
part Seventeen:

Pete and Eric answered politely and were led to the old man's room. They were behind the door when the guard said to Eric and Pete:

This is the gentleman's room, knock on the door before entering, and then when they let you in

Eric and Pete Siri nodded and the guard left ... They knocked cautiously on the door, an old man came in from the room and said:

- Come on
Pete gently pressed the doorknob and they entered the room together. They greeted each other, and the old man led them seriously to the chairs next to his desk, and they both sat down.

The old man's seriousness, his eyebrows raised, and his long silence made the room unbearable for the two, and the thought of how he would have to endure his cold every day bothered Pete.However, he did not want to reduce it, maybe he had to endure it in order to improve his situation, then he would find another solution.

After a few minutes, the man finally opened his mouth and said to Eric:

Well, Mr. Ahil, he must be your friend Pete, who came here to work, right?

Eric: Yes, that's right

The man glanced at Pete and said:

- Very well, Mr. Pete, you have to tidy the house for me, wash clothes and dishes, sweep and cook. I also pay your salary monthly, so your house is here and the card is here.Pete said:

- I can do all these things except cooking

Man: Although I do not like the female maid, but there is no problem. I advertise in the newspaper to hire a female chef, now when can you start the Your work?

Pete: It's good today

Man: All right, go to the guard and ask him for help. Yesterday I explained things to him to teach you a small house with a living room, a bedroom and a kitchen and a bathroom and ...I have prepared a corner of the yard for you that if you want to bring your wife and children there, you can be comfortable. Now, if there is no question, you can go.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت هجدهم:

پیت با خوشحالی تشکر کرد و با اریک از اتاق بیرون رفتند،شاید پیرمرد هم آدم بدی نبود اخلاق سردش را نیز میشد تحمل کرد همه که نباید شوخ طبع و خودمانی باشند تا آدم خوبی به حساب بیایند.

پیت به کلمه ی زن و بچه فکر می کرد و برای خودش رویا پردازی می کرد که چقدر خوب می شود اگر یک زن تک چشم زیبا و بچه ای کوچکِ آبی رنگ داشته باشد و در آن خانه ی نقلی برای خودشان زندگی کنند و در آن باغ بزرگ با همدیگر بازی کنند و خوش بگذرانند...

اما چون میدانست احتمال تحقق این موضوع نزدیک به صفر است آهی کشید و از رویاپردازی دست کشید،اریک را دید که در حال خوش و بش با نگهبان بود،نگهبان هم با آن ظاهر زمختش لبخند زدن و خندیدن را بلد بود،جوری با هم می گفتند و می خندیدند که انگار سال هاست که با هم دوست هستند،شاید هم این از خاصیت های اریک بود که با هر کسی راحت گرم می گرفت و دوست میشد.

پیت در حالی که اریک را محکم در آغوشش می فشرد به خاطر تمام خوبی هایش از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی گرمی از هم جدا شدند و اریک از آنجا رفت اما به هم قول دادند هر وقت وقتشان خالی بود به یکدیگر سر بزنند و خستگی شان را رفع کنند.

نگهبان با مهربانی تمام کار ها را و طرز انجامشان را برای پیت توضیح داد و هر سوالی داشت پاسخ میداد و بعد از آن کلید خانه ی نقلی را به او داد تا بعد از انجام کارهایش به خانه ی خودش برود و استراحت کند.

دیگر شب شده بود و پیت درگیر آخرین کارِ خانه ی پیرمرد بود ولی باعشق کار می کرد شستن ظرف و لباس و جارو کردن و تمیز کردنِ وسایل خوبی اش این بود که با اینکه خانه ی خیلی خیلی بزرگی بود اما لازم نبود هر روز همین کار ها را انجام دهد چون مثلا هر روز که خانه کثیف نمیشد که جارو کند یا هر روز که لباس ها نشسته نبودند که بشوید رسیدگی به باغ هم که از وظایف نگهبان بود پس کار زیادی بر دوش پیت نبود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Eighteen:

Pete thanked happily and they left the room with Eric. Maybe the old man was not a bad person either. His cold morals could also be tolerated.Everyone who does not have to be funny to be a good person.
Pete thought of the word woman and child and dreamed for himself how good it would be if a woman had a beautiful single eye and a small blue child.And to live in that mobile home for themselves and to play and have fun together in that big garden ...

But because he knew that the probability of this happening was close to zero, he sighed and gave up dreaming.He saw Eric having fun with the guard, and the guard, with his rough appearance, knew how to smile and laugh.They talked and laughed as if they had been friends for years, maybe that was one of Eric's qualities that made him warm and friendly with everyone.

Pete thanked Eric for all his goodness while holding him tightly in his arms, and after a warm farewell, they parted, and Eric left.But they promised to spend each time they were empty and their fatigue would remain.

The guard gave Kindly, all of the work and his doctrine for Pitt, and each question was responding, and then he gave him the key to a home to go to his home after taking his work.

It was another night, and Pete was involved in the last home of the old man, but it worked with washing the dish and dressing and cleaning and cleaning his good devices was that when the house was very big But it was not necessary to do the same every day, because for every day, the house was not dirty, or every day that the clothes were not sitting, which was to handle the garden, which was the guardian of duties, so it was not much work on Pete.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت نوزدهم:

او می دانست که زندگی بالا و پایین های خودش را دارد گاهی سخت می شود و گاهی آسان، ولی این را نیز می دانست که او می تواند در این دنیا به تمام خواسته هایش برسد و خوب زندگی کند،شرایط بد و سخت هم باید باشند تا شرایط خوب به وجود بیایند.

پیت بعد از تمام شدن کارهایش کلید خانه را که در جیب پیژامه ی راه راهش بود در دست گرفت،لبخند رضایتمندی زد و پیش به سوی او راهیِ حیاط شد،با اینکه کلیدش را همان اول به او دادند ولی فرصت دیدنش را نداشت پس الان برای دیدنش شوق و هیجان بسیاری داشت.

از کنار چند درخت بزرگ گذشت و رو به روی کلبه ی کوچک نقلی اش قرار گرفت کلبه ای که یک نام زیبا داشت نامی که معنای آرامش را برایش تداعی می کرد...خانه!

نرده های کوچک قهوه ای که حصاری برای ایوان و پله ها ایجاد کرده بودند، ایوان کوچک و دلنشین با میز و صندلی های چهارنفره که گوشه ای از ایوان گذاشته بودند و در چوبی زیبایی که دستگیره ی زرد رنگ فلزی و براقی داشت.

در حالی که پله ها را یکی بالا می رفت و هر لحظه به خانه ی رویاهایش نزدیک تر میشد به گذشته اش فکر می کرد به موقعی که در سیاره ی خودش بود،آن جا را دوست داشت و خواهد داشت اما آنجا حتی اسمی به زیبایی پیت نداشت،آنجا کلمات معنای خاصی نداشتند حتی اسمش هم یک عدد بود بر اساس اینکه چندمین آدم فضاییِ به دنیا آمده در سیاره بود؛ نامش را ۳۶۵ گذاشتند یعنی سیصد و شصت و پنجمین نفر آدم فضایی...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part nineteenth:

He knew that his lives and downstars itself sometimes hard and sometimes easy, but he also knew that he could reach all his wishes and well, and living well, and bad conditions should be so far to be good.

Pete was after satisfied with the work of the house key, which was in the pocket of the style of the way, the smile satisfied and sat way towards him, the way was hero Although he gave him his first key, he did not have the opportunity to see it, and now he had to get a lot of enthusiasm.

He passed a few large trees and stood in front of his small mobile hut, a hut that had a beautiful name, a name that evoked the meaning of tranquility for him ... Home!

Small brown railings that created a fence for the porch and stairs, a small and pleasant porch with tables and chairs for four people that were placed in the corner of the porch, and in a beautiful wood that had a shiny yellow metal handle.

As he climbed the stairs one by one, getting closer to the house of his dreams, he thought of his past while he was on his own planet. He loved it and will love it, but he did not even have a beautiful name there, the words did not have a special meaning there Even his name was a number based on the fact that he was the fewest space humans born on the planet; They named him 365, which means three hundred and sixty-fifth space man ...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین