پارت دهم:
همچنان داشت پرواز می کرد و از آن بالا زمین را نگاه می کرد که جایی عجیب به چشمش خورد،جنگل های زیبا و بیابان های بی آب و علف از دیدش محو شد و روی آن مکان متفاوت زوم کرد.
موجوداتی را می دید که پدرش به او می گفت نامشان انسان یا آدم است و آن ها مانند ما دو پا و دو دست دارند ولی رفتارهایشان بسیار بسیار عجیب و غریب است آن ها برتری های زیادی نسبت به بقیه ی موجودات کره ی زمین دارند یکی از آن ها عقلی برای فکر کردن است.
آن ها می توانند انتخاب کنند،هر چیزی را فرقی نمی کند چه چیزی باشد چون قدرت انتخاب و اختیار دارند...به صورت کلی متناسب با ویژگی ها و توانایی های منحصر به فردشان شناختن شان نیز کار آسانی نیست.
دوباره نگاهش را به سمت شهر متمرکز کرد،یک شهر کوچک که مردمش باگاری ها و کالسکه ها و اسب هایشان در حال عبور و مرور بودند و افرادی که پیاده این طرف و آن طرف می دویدند که او را یاد آن سنجاب های بلوط جمع کن می انداخت که حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند.
رفتارهایشان به خصوص از آن بالا به نظرش مسخره و عجیب به نظر می رسید انگار داشت فیلمی را تماشا می کرد که روی دور تندش زده باشند.
با خود گفت حالا که تقدیر مرا به اینجا کشاند بد نیست زمانی را در میان انسان ها زندگی کنم اینگونه لااقل بیشتر می توانم بشناسمشان.
همچنان داشت پرواز می کرد و از آن بالا زمین را نگاه می کرد که جایی عجیب به چشمش خورد،جنگل های زیبا و بیابان های بی آب و علف از دیدش محو شد و روی آن مکان متفاوت زوم کرد.
موجوداتی را می دید که پدرش به او می گفت نامشان انسان یا آدم است و آن ها مانند ما دو پا و دو دست دارند ولی رفتارهایشان بسیار بسیار عجیب و غریب است آن ها برتری های زیادی نسبت به بقیه ی موجودات کره ی زمین دارند یکی از آن ها عقلی برای فکر کردن است.
آن ها می توانند انتخاب کنند،هر چیزی را فرقی نمی کند چه چیزی باشد چون قدرت انتخاب و اختیار دارند...به صورت کلی متناسب با ویژگی ها و توانایی های منحصر به فردشان شناختن شان نیز کار آسانی نیست.
دوباره نگاهش را به سمت شهر متمرکز کرد،یک شهر کوچک که مردمش باگاری ها و کالسکه ها و اسب هایشان در حال عبور و مرور بودند و افرادی که پیاده این طرف و آن طرف می دویدند که او را یاد آن سنجاب های بلوط جمع کن می انداخت که حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند.
رفتارهایشان به خصوص از آن بالا به نظرش مسخره و عجیب به نظر می رسید انگار داشت فیلمی را تماشا می کرد که روی دور تندش زده باشند.
با خود گفت حالا که تقدیر مرا به اینجا کشاند بد نیست زمانی را در میان انسان ها زندگی کنم اینگونه لااقل بیشتر می توانم بشناسمشان.