• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

از خواندن داستان لذت می برید؟

  • بله،عالیه

    رای: 2 40.0%
  • نه زیاد

    رای: 1 20.0%
  • خیلی جالبه

    رای: 2 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت دهم:

همچنان داشت پرواز می کرد و از آن بالا زمین را نگاه می کرد که جایی عجیب به چشمش خورد،جنگل های زیبا و بیابان های بی آب و علف از دیدش محو شد و روی آن مکان متفاوت زوم کرد.

موجوداتی را می دید که پدرش به او می گفت نامشان انسان یا آدم است و آن ها مانند ما دو پا و دو دست دارند ولی رفتارهایشان بسیار بسیار عجیب و غریب است آن ها برتری های زیادی نسبت به بقیه ی موجودات کره ی زمین دارند یکی از آن ها عقلی برای فکر کردن است.

آن ها می توانند انتخاب کنند،هر چیزی را فرقی نمی کند چه چیزی باشد چون قدرت انتخاب و اختیار دارند...به صورت کلی متناسب با ویژگی ها و توانایی های منحصر به فردشان شناختن شان نیز کار آسانی نیست.

دوباره نگاهش را به سمت شهر متمرکز کرد،یک شهر کوچک که مردمش با‌گاری ها و کالسکه ها و اسب هایشان در حال عبور و مرور بودند و افرادی که پیاده این طرف و آن طرف می دویدند که او را یاد آن سنجاب های بلوط جمع کن می انداخت که حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند.

رفتارهایشان به خصوص از آن بالا به نظرش مسخره و عجیب به نظر می رسید انگار داشت فیلمی را تماشا می کرد که روی دور تندش زده باشند.

با خود گفت حالا که تقدیر مرا به اینجا کشاند بد نیست زمانی را در میان انسان ها زندگی کنم اینگونه لااقل بیشتر می توانم بشناسمشان.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Ten:

He was still flying and looking down at the earth when he saw a strange place, beautiful forests and waterless deserts and grass disappeared from his sight and zoomed in on that different place.

He saw creatures whose father called him a human or a human, and they have two legs and two arms like us, but their behavior is very, very strange. They have many advantages over other creatures on Earth. They are rational to think about.

They can choose, no matter what, because they have the power to choose ... In general, knowing their unique characteristics and abilities is not easy.

He turned his gaze back to the city, a small town whose people were passing by with their carts, carriages, and horses, and people running to and fro to remind him of those oak squirrels. He threw that they were not calm even for a moment.

Their behavior, especially from above, seemed ridiculous and strange, as if they were watching a movie that had been spun around.

He said to himself, "Now that destiny has drawn me here, it is not bad to live among human beings for a time, so that I can at least get to know them better."
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت یازدهم:

به سمت پایین پرواز می کرد، که با صدای شلیک،تیری از کنار گوشش گذشت،شانس آورده بود وگرنه با آن ابهتش شکارِ یک نفر دیگر میشد.

اینبار با سرعت بیشتری پرواز کرد و کمی از آنجا فاصله گرفت آنگاه پشت دیواری پناه گرفت،چشمان عقابی اش را بست و چهره و لباسی که می خواست را در ذهن تصور کرد و دوباره همان ورد را خواند؛

لحظه ای نامرئی شد و سپس به شکل مردی با کت و شلوارِ قهوه ای،کلاه دور دار مشکی و کراوات مشکی و کفش های مشکی و پیراهن سفید ظاهر شد که کیف پولی از جنس چرم قهوه ای رنگ هم در دست داشت هر چند کاربردش را نمی دانست.

وارد جمعیت شهر شد بدون هدف در آن میان راه می رفت نمی دانست به کدام سمت برود و به دنبال چه کاری برود،مردم با سرعت زیادی از جاده می گذشتند و او نیز همانند جوجه ای که مادرش را گم کرده است وسط خیابان مانده بود.

کالسکه ها و اسب ها و گاری ها به سرعت در حال عبور و مرور بودند و در همین حین کالسکه ای درست به سمت او در حال حرکت بود و هر لحظه ممکن بود زیرش بگیرد که یکدفعه مردی از آنطرف خیابان به سمت او آمد در بغل گرفتش و هر دوئشان به آن سمت خیابان پرت شدند و اینگونه بود که آن فرد جانش را نجات داد.

ناجی زودتر بلند شد، دستی به لباسش کشید و سر وضعش را مرتب کرد و سپس دستش را به سمت او که هنوز روی زمین افتاده بود،دراز کرد و گفت:

-بلند شو مَرد،تشکر هم لازم نیست هر کسی بود برایش همین کار را می کردم

او دستش را گرفت و بلند شد و همانند خودش سر و وضعش را مرتب کرد و با تته پته گفت:

-آممم،متشکرم که جانم را نجات دادید راستَش...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Eleven:

He was flying down, and with the sound of gunfire, a bullet passed by his ear, he was lucky, otherwise he would have hunted for someone else with that majesty.

This time he flew faster and a little further away, then took refuge behind a wall, closed his eagle eyes, imagined the face and clothes he wanted, and read the same word again;

He became invisible for a moment and then appeared in the form of a man in a brown suit, black round hat and black tie, black shoes and a white shirt, who also had a brown leather wallet in his hand, although he did not use it. To know.

He entered the crowd of the city, walking aimlessly in it, not knowing which way to go and what to look for, people were crossing the road very fast and he was left in the middle of the street like a chicken that has lost its mother.

The carriages, horses, and carts were speeding, and at the same time a carriage was moving right toward him, and at any moment it might overtake him when suddenly a man came across him from across the street and hugged him.
The rescuer got up earlier, put his hand on his clothes and straightened his posture, and then extended his hand to him, who was still lying on the ground, and said:

- Get up, man, thank you, you don't have to do the same for anyone

He took her hand and stood up and, like himself, straightened his head and said to Tete Pete:

Ummm, thank you for saving my life, honestly ...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت دوازدهم:

همینکه خواست ادامه ی حرفش را بزند حرف هایی که حالا مانند یک انسان می توانست به زبان بیاورد و حتی نمی دانست این هارا از کجا می داند،مَردِ ناجی حرفش را قطع کرد و گفت:

-بی خیال مَرد گفتم که تشکر لازم نیست راستی نگفتی نامت چیست،تازه واردی؟تابحال در این شهر ندیدمت،ببینم احتمالا از نیویورک نیامدی؟ تازگی ها مردم آنجا زیاد به شهر ما می آیند

او از یک نفس حرف زدن و سوال های پی در پی مَرد متحیر مانده بود اینبار سکوت را شکست و گفت:

-راستش آره تازه به این شهر آمدم،نامم اوم خب پیت است آری پیت و از نیویورک اومدم

(اسم پیت را موقعی شنید که گاری چی ای دنبال شاگردش می گشت و پی در پی نامش را صدا میزد: پیت،پیت کجایی بیا کار داریم)

در حالی که لبخندی پیروزمندانه میزد نگاهش به دست مرد افتاد که به سمتش گرفته شده بود و دهانش برای گفتن نطق دیگر باز شد:

-حدس می زدم اهل اینطرف ها نباشی،از آشنایی ات خوشبختم پیت من نیز اِریک هستم

پیت درحالی که دست مرد را به گرمی می فشرد و لبخندی بر لب هایش می نشاند،گفت:

-من هم همینطور اِریک

اریک: خیلی خب،جایی برای رفتن داری؟

-نه من هیچ جا را نمی شناسم

اریک:اشکالی ندارد به دنبال من بیا جایی برایت پیدا می کنم

پیت هم که هیچ چیز از دنیای بزرگ آدم ها سرش نمی شد و جایی هم برای خوابیدن و ماندن نداشت با خوشحالی دنبال اریک به راه افتاد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twelve:

As soon as he wanted to continue his words, the words that he could now speak like a human being and he did not even know how he knew these things, the savior man interrupted and said:

- I said carelessly, man, you don't have to say thank you. Didn't you really say what your name is, are you a new york? Recently, a lot of people come to our city

He was astonished by the man's talking and repeated questions. This time he broke the silence and said:

- Honestly, yes, I just came to this city, my name is Om, so Pete, yes, Pete, and I came from New York

(He heard Pete's name as Gary Chi Ei followed his student and repeatedly called out his name: Pete, Pete, where are we going?)

As he smiled triumphantly, his gaze fell on the man who was holding him, and his mouth opened to say another word:

- I guess you are not from this place, I'm glad to meet you, Pete, I'm Eric too

"Pete shook the man's hand warmly and put a smile on his face," he said.

- Me too, Eric

Eric: All right, do you have a place to go?

- No, I do not know anywhere

Eric: No problem, follow me, I will find you a place

Pete, who had nothing to do with the big world and had nowhere to sleep and stay, happily followed Eric.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت سیزدهم:

پیت درحالی که دست اریک را گرفته بود همراه او به این طرف و آن طرف کشیده میشد ازین خیابان به آن خیابان ازین مغازه به آن مغازه و جاهای مختلفی که پشت سر هم سر میزد.

البته پیت هرگز ندید که اریک چیزی را خریداری کند او فقط با مردم حرف میزد و با همان حرف زدن کارهایش را راه می انداخت،کلا آدم زرنگی بود و حوصله ی وقت تلف کردن را نداشت.

تمام واژه های خرید و فروش،چانه زدن با مشتری،مغازه و پول و حتی کاربرد کیف پولی که در دست داشت را به طور غیر مستقیم از اریک آموخته بود.

حالا فهمیده بود که پول برای انسان ها ارزش حیاتی دارد برای همین پول های درون کیفش را شمرد و دوباره در کیف گذاشت و کیف پول را نیز در جیب داخلی کتش قرار داد تا مبادا گُم یا ربوده شود،سپس رو به اریک گفت:

-من بسیار خسته شده ام البته ببخش تو را هم به زحمت انداختم ولی می شود جایی برای ماندن من بیابی؟

اریک درحالی که به ریش خوش تراشش دست می کشید گفت:

-باشه اول به رستوران برویم و چیزی بخوریم،همانجا هم درباره ی خانه ی تو حرف می زنیم

پیت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با هم به سمت رستورانی که اریک با دستش به آن اشاره می کرد رفتند.

بعد از خوردن یک سوپ خرچنگ و نوشیدنی گازدار و خنکی که رنگ های متنوعی داشت و انگاربیشتر از آب برای نوشیدن استفاده میشد،اریک دست هایش را در هم گره کرده بود و می خواست یک راست سر اصل مطلب برود...خانه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Thirteen:

Pete was dragging Eric by the hand, dragging him from side to side, from shop to shop, and from one place to another.

Of course, Pete never saw Eric buy anything. He just talked to people and started his business with the same talk.

He had learned all the words buy and sell, bargain with the customer, shop and money, and even the use of the wallet in his hand indirectly from Eric.

Now he understood that money was of vital value to humans, so he counted the money in his bag and put it back in his bag, and put the wallet in the inside pocket of his coat so that it would not be lost or stolen, then he said to Eric:

- I am very tired, of course, I'm sorry I bothered you too, but can you find a place for me to stay?

"He was shaving his beard," Eric said.

Okay, let's go to the restaurant first and have something to eat, we'll talk about your house there too

Pete shook his head in approval and they walked together to the restaurant Eric was pointing to.

After eating a lobster soup and a cool fizzy drink that had a variety of colors and seemed to use more water to drink, Eric had his hands clasped and wanted to go straight to the point ... Home!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت چهاردهم:

اریک: می دانی پیت عزیز، خودت که با من بودی فکر کنم حرفایم را شنیدی چون تو الان یک خارجی هستی همه می خواهند یک جورایی به بهانه ی تازه وارد بودنت ازتو سواستفاده کنند و پول هایت را از دستت دربیاورند من با اکثر کسانی که حرف زدم می خواستند به بهانه ی اجاره خانه با هزینه ی چندبرابر جیب هایت را خالی کنند،من نیز اوضاع مناسبی ندارم که یاری ات کنم اما یک مورد دیگر باقی مانده...

پیت با حرف های مرد به فکر فرو رفت، خودش یک انسان نبود و درک اینکه انسان هایی برای سودِ بیشتر حاضر به بدبخت کردنِ افراد دیگر بودند حسابی ناراحتش می کرد با تاسف گفت:

-اشکالی ندارد،چه موردی؟

اریک: پیرمردی هست که خانه باغی بزرگ دارد،فرزندانش نیز هیچ کدامشان نزدش نیستند، تنهای تنهاست و حتی خدمتکارهم نگرفته است فقط یک نگهبان دم در خانه اش دارد که محافظت از خود و خانه اش را تضمین می کند، او گفت اگر بتوانی کارهایش را انجام بدهی یک اتاق به تو میدهد که می توانی همانجا زندگی کنی،بدون اینکه هزینه ی اجاره خانه بپردازی

پیت لبخندی از روی شادی زد و گفت:

- اینکه خیلی خوب است اما چرا تنهاست؟چرا فرزندانش نزدش نیستند؟

اریک:آری خوب است اما اخلاقش زیاد خوب نیست باید با او بسازی...فرزندانش چون هر کدام ازدواج کردند و پی زندگی خودشان رفتند، دیگر نشد نزد پدرشان بمانند،حال موافقی فردا برویم و با او حرف بزنیم؟

- که این طور،پس قضیه این است...آری موافقم فقط اینکه امشب کجا بخوابم؟

اریک: یک مسافرخانه همین نزدیکی ها هست با صاحبش حرف میزنم برایت کمتر حساب کند، امید است از فردا دیگر در خانه ی خودت باشی

-باشه خوب است اما پول های من برای زندگی در این شهر اصلا کافی نیستند باید برای پول دراوردن راهی پیدا کنم تو می توانی کمکم کنی؟

اریک: بله حتما می توانم،فعلا نگران نباش تا قضیه ی خانه حل شود بعدا راجب کار هم حرف خواهیم زد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Fourteen:

Eric: You know, dear Pete, you who were with me, I think you heard me because you are a foreigner now, everyone wants to abuse you in some way under the pretext of being a newcomer, and Get rid of your money. I talked to most of the people I talked to who wanted to empty your pockets under the pretext of renting a house at a multiplier cost. I also do not have a good situation to help you, but there is one more case left ...

Pete began to think in terms of the man, he was not a human being himself, and he regretted that he was willing to make other people miserable for the greater good:

- No problem, what about?

Eric: There is an old man who has a big garden house, none of his children are with him, he is alone and has not even hired a servant. He only has a guard at his house who guarantees the protection of himself and his house.He said if you can do his job he will give you a room where you can live, without having to pay rent.

Pete smiled happily and said:

- That he is very good, but why is he alone? Why are his children not with him?

Eric: Yes, he is good, but his morals are not very good, you have to build with him ...His children, since each of them got married and went about their own lives, could not stay with their father anymore, can we agree to go and talk to him tomorrow?

- That's right, so this is it ... Yes, I just agree, where should I sleep tonight?

Eric: There is a guest house nearby. I am talking to the owner. He will count less for you.

Eric: There's an inn nearby. Talk to its owner.I hope you will be at home tomorrow
Okay, but my money is not enough to live in this city at all. I have to find a way to make money. Can you help me?

Eric: Yes, I can, don't worry right now until the house issue is resolved, we'll talk about Rajab Kar later
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین