رمان یک بغل تنهاییسلام یه رمانی بود که دختره رو وسط جاده پیدا میکنن و فراموشی گرفته.اما پسره چون ادم مشهوریه به پلیس گزارش نمیده و دختررو میبره خونه خودش تا از دختر بچش نگه داری کنه چون زنش مرده . بعد اخرش دختره دختر بچه رو از پله پایین میندازه .و کم کم هویتش رو یادش میاد
دوستان ممنون میشم کمک کنیدسلام دوستان کسی اسم این رمان رو میدونه ؟
من کامل نخوندمش تنها همین متن رو یه جایی خوندم
دست به کمر درناکم گرفتم و روی مبل افتادم.
ناله ای بی جانی کردم و به تلفن چنگ زدم.
جنینم یک روزی بود که تکان نخورده بود و من از ترس از دست دادنش نفسم بالا نمی امد.
با استرس شماره اش را گرفتم.
بوق های متداومِ بی جواب اشکانم را جاری کرد که بالاخره صدای بی حوصله اش بلند شد:
-چی می خوای؟ مگه نگفتم وقتی از اون خراب شده میام بیرون دم به دیقه زنگ نزن....خیلی خوشم ازت میاد که باید صدای نحستو تحمل کنم.
دلم از لحن ناملایمش گرفت. هیچ وقت مرا دوست نداشت!
با بغض صدایش زدم.
-آقا آرمان.....
مطمئن بودم ابروهای پر پشت و مردانه اش در هم گره خورده.
-چه مرگته؟ باز که اشکت دم مشکته. خونه بابات مگه جز گوسفند چرونی کاری دیگه ای می کردی که حالا جرعت نیست کسی بهت بگه بالا چشمت ابرو.
بغصم بالاخره شکست. با التماس نالیدم:
-آقا تورو خدا بیایید...بچم...بچم تکون نمی خوره.
انگار ان طرف خط داشت با کسی حرف میزد.
-پرونده هارو بیار خودم برسی میکنم......
اینبار مخاطبش من بودم.
-چی میگی تو؟ باز ادات گرفته می خوای منو از کار و زندگی بندازی؟
بغض و حسرت برای هزارمین بار خِرم را گرفت.
همیشه حال و روز بدم را به سخمه می گرفت.... حتی وقتی برای اولین بار ویار آن توت فرنگی های سرخ و آب دار کنار خیابان را کردم با گفتن اینکه از وجود این بچه سوء استفاده کرده ام و می خوام عقده های خودم را با جیب او خالی کنم برایم نخرید.
-آقا به خدا دروغ نمی گم.... فقط بیایید ببریدم دکتر....من هیچ جارو بلد نیستم.
با حرص غرید:
-حقا که دهاتی بودنت هیچ وقت تغییر نمی کنه... اماده شو تا یک ربع دیگه راننده میفرستم برات. امیدوارم هم خودت هم اون تخم سگ تو شکمت با هم بمیرید.
من یه رمانی خوندم که دختره وپسره تویه مهمونی باهم اشنا میشن اسم پسره سامی بود باهم ازدواج میکنن پدربزرگ دختره هم به شرطی رضایت میده که دختره ازارث محروم بشه وقبول میکنه واما دختره به سامی نمیگه بعدازاینکه باردار میشه
میخاد که به سامی بگه اما باهم بحثشون میشه وبچه س*ق*ط میشه بعدش هم خونواده دختره طلاقشو میگیرن
اما دختره همچنان باپدرشوهر ومادرشوهرش وخواهرشوهرش سایه درارتباطه
بعدازچندسال سامی چون دوسش داشته نقشه میکشه به خواهرش میگه که بیاد ترکیه
دختره میره ترکیه اونجا بازهمو میبینن وسامی هم یه دختر دوساله رو به فرزند خوندگی قبول کرده که دختره غصه بچه دارشدنشو نخوره
وبعد باهم ازدواج میکنن
میشه لطف کنین اسمشو بگین
ببخشید میشه بگید چطوری تایپ کنم هرجا میزنم نمیشهسلام ،:love:من یه رمان خوندم اسم دختره فک کنم جاسمین بود ،توی یه شهری از فرانسه زندگی میکرد با خانواده ی خودش و فک کنم خانوادن عمه ای خاله ای چیزی ک دوتا پسر داشت و اسم یکی از پسراش مهرداد بود،این دختره از بچگی همبازی این دوتا پسره بوده و باهاشون صمیمیه تا این ک برای بابای دختره ی مشکلی پیش میاد و بابا و مامانش مجبور میشن برن ایران بعد ی مدتی دختره هم میره ایران و پیش مادربزرگش زندگی میکنه(بابا و مامانش برمیگردن فرانسه)بعد مامانبزرگه ک بش میگن عزیز میمیره و دختره خودش تنهایی توی اون خونه زندگی میکنه و اسکیزوفرنی میگیره تا این ک ی شب ی پسری ک عضو ی باند زیر زمینیه میره تو خونه ی دختره و میخواد بکشتش (چون دختره دیده ک پسره یکیو کشته)(فک کنم)بعد بیشتر باهم اشنا میشن و تهش ازدواج میکنن
خیلی دوسش دارم ولی اسمشو یادم نمیاددددد:cry:
فک کنم رمان خانزاده باشهسلام دوستان😊
من چند سال پیش این رمان رو خوندم که دختره با یه پسری به اجبار ازدواج میکنه.
با اینکه دختر آزادی هست، اما به صورت فرمالیته با چادر جلوی پسره ظاهر میشه تا صورتش رو نبینه.
تا اینکه پسر به مهمونی دعوت میشه که دختره هم از طرف کس دیگه ای به همون مهمونی دعوته.
وقتی همدیگرو میبینن، دختره اونو میشناسه اما پسره بدون اینکه اطلاع داشته باشه اون کیه، ازش خوشش میاد.
یه روز اتفاقی چادرشاز سرش میکشه و پسره صورتش رو میبینه.
متاسفانه بقیه داستان یادم نیست فقط فکر کنم که اسم دختره نفس بود.
ممنون میشم اگه میدونید راهنماییم کنید
سلام دوستان من یه رمانی خوندم داستانش اینجوری بود که یکی از دوستای دختره برای اینکه ازش انتقام بگیره دعوتش میکنه مهمونی تولدش بعد توی اون مهمونی برادره دوست دختره به دختره مزاحمت میکنه درحالی که داشته بهش مزاحمت میکرده پلیسا میریزن تو مهمونی و پسره فرار میکنه بعد از طرفی دیگه یه پسر دیگ میاد به دختره کمک کنه که پلیسا اونا میبینن و دستگیرشون میکنن دختره هم به دروغ میگه که این پسره که نجاتش داده بوده بهش مزاحمت کرده و پسره مجبور میشه با دختره ازدواج کنه اگر کسی اسم این رمانه رو میدونی بهم بگه❤سلام دوستان من چندسال پیش به رمان رو نصفه خوندم راجع به دختری بود که تو دوران دانشجویی با دوستش (که اصفهانی بود و داداشش اینو دوست داشت) یه شهر دیگه بودن و عاشق میشن ولی این زوجا سر غرور به هم نمیگن و این با عشق اون ازدواج مبکنه و برعکس و چند سال بعد مچ شوهرشو با دوستش میگیره. شما میدونید؟
سلام دوستان من یه رمانی خوندم داستانش اینجوری بود که یکی از دوستای دختره برای اینکه ازش انتقام بگیره دعوتش میکنه مهمونی تولدش بعد توی اون مهمونی برادره دوست دختره به دختره مزاحمت میکنه درحالی که داشته بهش مزاحمت میکرده پلیسا میریزن تو مهمونی و پسره فرار میکنه بعد از طرفی دیگه یه پسر دیگ میاد به دختره کمک کنه که پلیسا اونا میبینن و دستگیرشون میکنن دختره هن به دروغ میگه که این پسره که نجاتش داده بوده بهش مزاحمت کرده و پسره مجبور میشه با دختره ازدواج کنه لطفا اگر کسی اسم این رمانه رو میدونی بهم بگه❤بسم ایزد لایزال
سلام
کاربران عزیز اگر رمانی هست که اسمش رو فراموش کردید و فقط قسمتهایی ازش در خاطرتون هست اینجا درجش کنید تا دوستان اگر اسمش رو میدونستند ذکرش کنند.
نکات مهم:
۱_ از پرسش اسم رمانهایی که باز و صحنهدار هستند جدا بپرهیزید چون بدون اطلاع قبلی پاک خواهد شد!
۲_ اگر پاسختون داده نشد یا اشتباه پاسخ دادند لطفا از تأکید زیاد بپرهیزید کمی بگذره جوابتون داده میشه.
۳_ از ایجاد تاپیک جداگانه برای پرسش اسم رمان، یا نظر دهی راجع به رمانها خودداری کنید.
سپاس