• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان: نچ میخوام اینجا باشم چون اگه من برم او..اون میره با بقیه
اراد: آخه به تو چه که اون میره پیشه کی پاشو پاشو تو حالت خوب نیست چرت و پرت میگی
با اینکه مخالفت میکرد اما بلندش کردمو بردمش تو ماشین و برگشتم عمارت به اتردین و میران گفتم که توهان حالش خوب نیست و ما میریم خونه .
****

وقتی رسیدیم خونه بردمش تو اتاقشو گذاشتمش روی تختش هموزم داشت هزیون میگفت.
معلوم نیست چی شده که اینطوری م*س*ت کرده.
*باران*
باران: ای بابا مهدخت چی شده این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی
مهدخت: ای بابا یه ثانیه اون دهنتو ببند رفتیم خونه براتون تعریف میکنم.
باران: اوف باشه
مهدخت: باران یه چیزی این اتردین چرا اینطوری نگات میکنن
باران: کو کی نگام کرد
مهدخت: چقدر خنگی نگاه الانم داره بهت نگاه میکنه.
شیطون نگام کرد
مهدخت: نکنه عاشقت شده
هه اتردبن عاشقه من بشه عمرا
باران: چییی بروو بابا اون به خون من تشنست سایمو با تیر میزنه بعد عاشقمه هه
مهدخت: چه ربطی داره شاید بعد هاا تو هم عاشقش شدی میگن مرز بین عشق و نفرت خیلی کمه بعدشم میگن عشقای واقعی اولش با جنگ و دعواست
باران: برو بابا چرت و پرت نگو که میام آسفالتت میکنم. یعدشم اگه اینجوریه که تو و توهان بیشتر باهم دعوا میکنین پاچه همو گاز میزنین پس عشقه شما بزرگتر میشه و بلند زدم زیر خنده .
با دیدن صورته کبودش از عصبانیت ترجیح دادم دیگه نخندم سریع از جام بلند شدم تا اومدم فرار کنم با سر خوردم به یکی
باران: آخ آخ دماغم خورد شد کدوم خری اینجا وایساده بود وایی مامان بیا که دخترت دماغش کج شد
سرم و آوردم بالا که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
که سرم خورد به یه جایه سفت که هم آخ من بلند شد هم صدای کسی که بهش خورد بودم.
بهش نگاه کردم که دیدم بله اتردینه از بوی عطرش فهمیدم خودشه .
باران: بازم توو نگاه دماغمو چیکار کردی
اتردین: هه
بعد با عصبانیت گفت
اتردین: دماغه تو تو زدی چونه ی منو خورد کردی بعد دو قورت و نیمتم باقیه.
باران: تو اومدی پشت من وایساده بودی جناب استاد
اتردین: اره اصلا وایسادم تا تو رو داغون کنم حرفیه؟
تا اومدم جوابشو بدم دیدم صدای خنده ی مهدخت اومد برگشتم سمتش
باران: اون دهنت و ببند مهدخت وگرنه صافت میکنم
ایندفعه صدای خنده ی اتردین اومد حالا صدای خنده ی دوتاشون بود
باران: واایی خدا مارو نگاه به دست چه خل وضعایی افتادیم
بعدم از کنارشون رد شدم و رفتم تا کادو مو بر دارم و بدم به شبنم.
بعد از اینکه کادو بر داشتم رفتم پیش دخترا واا اینا چرا قیافه هاشون اینطوریه .
باهم دیگه رفتیم پیش شبنم که دیدیم میران و اتردینم اونجا هستن پس توهان و اراد کجا بودن.
وایی خدا انقدر دخترا درمورده اینا گفته بودن که منم با اسم صداشون میزنن انگار نه انگار همشون استادمونن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
چه خوب که توهان اینجا نیست اصلا دوست نداشتم ببینمش .
با دخترا وایساده بودیم تا آقایون استاد بدن کادو هاشونو تا ماهم بدیم.
میران رفت دستشو انداخت دور گردن شبنم یه بوسه زد روی گونش
میران: تولدت مبارک دختر خاله کوچیکه
شبنم: مرسی آقای اخمو
یرگشتم که به افسون یه چیزی بگم که دیدم داره به شبنم و میران نگاه میکنه تو یه چشماش یه حسی بود انگار ناراحت بود .
بیخیال شونه ای بالا انداختم میریم خونه از زیر زبونش میکشم .
میران کادو شو داد به شبنم کادوش یک خرس بزرکه سفید بود
شبنم: وایی مرسی اخمو جون خیلی خوشگله
میران فقط یه لبخند بهش زد .
بعد از اون اتردین بود اتردین با یه لبخند بهش نگاه کرد
اتردین: تولدت مبارک شبنم جان
و بعد کادو شو داد بهش شبنم از توی جعبه ی قرمزی که کادو بود یه مانتو نسکافه ای اورد بیرون مانتو ش جلو باز بود و استیناش مچی بود و از سره شونش پف داشت و بالای شونش یه تیکه چین دار اومده بود در کل مانتو خوشگلی بود.
شبنم: ممنونم اتردین جان خیلی قشنگه
اتردین: خواهش میکنم بلاخره واسه یه خانم به زیبایی شما بایدم کادو های زیبا بخریم.
و بعد برگشت و به باران نگاه کرد
برگشتم به باران نگاه کردم که دیدم از عصبانیت قرمز شده.
واا این چرا همچین شد .
فکر کنم بینه این اتردین و شبنم یه رابطه ای هست.
تا اومدیم کادو هامونو بدیم میران گفت
میران: آآ راستی توهان و اراد زود رفتن گقتن کادو هاشو نو من بدم بهت و از کناره پاش یک جعبه آورد بالا فکر کنم تو جعبه جواهر بود
داد به دست شبنم
میران: این از طرف آراد جان
شبنم درشو باز کرد و آورد بیرون یه گردنبند چشم بود .
و بعدش کادو توهان کادوش یه سبد گله طبیعی بنفش و سفید بود که یه حباب بزرگ که به شکل بادکنک بود بهش وصل بود که داخل اون حباب باد کنک های بنفش و سفید بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دیگه بلاخره نوبت ما شد افسون رفت جلو ست کیف و کفش گرفته بود که دو رنگ بود قهوه ای کمرنگ و خاکستری مایل به آبی .
بعد از اون کمند رفت جلو کمند یه عطر گرون قیمت خریده بود که یکی از بهترین برندا بود.
بعدش من رفتم من براش یک ست ساعت و دستبند گرفته بودم.
بعد از من باران بود رفت جلو و کادو شو داد کادوی باران یک جعبه پر از لاک های رنگی
شبنم: واییی دخترا خیلی کادو هاتون خوشگلن واقعا ازتون ممنونم
هممون یک صدا گفتیم خواهش میکنم عزیزم بعد همه به هم نگاه کردیم و شروع کردیم به خندیدن
اتردین: گروه سرود راه انداختین
بعد با دستش زد به میران و گفت
اتردین: هعی میران گروه سرود میخواستی خب کی بهنر از دانشجو های خودمون
دوتاییشون زدن زیر خنده
باران: مرز نخندین بیشعورا
افسون: مگه نمک دونی که نمک میپاشی
میران: هرهر خندیدم
مهدخت: دور دهنت ناسزا دیدم
بعد پنج تایی زدیم زیر خنده.
پسرا با عصبانیت نگاهمون کردن و بعد رفتن
..
شبنم: وایی خیلی خوب بودین حالشونو گرفتین
و بعد شروع کرد به خندیدن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*باران*
بعد از دادن کادو ها دیگه مهمونی کم کم خلوت شد و همه رفتن ماهم از شبنم خداحافظی کردیم میخواستیم بریم که چشمم به مهراد افتاد داشت به شبنم نگاه میکرد شبنمم سرشو انداخته بود پایین .
رفتم پیش مهراد و با آرنجم زدم تو شکمش
مهراد: آخ سوراخ شدم
با اخم
باران: حقته پسره ی هیزه چشم سفید
مهراد با تعجب بهم نگاه کرد که به شبنم اشاره کردم که الان داشت به دعوای ما نگاه میکرد.
مهراد: اها چیزه
باران: هوم چیزه
مهراد: رفتیم خونه بهت میگم
باران: باشه ولی اگه نگی چنا...
نزاشت حرفمو کامل کنم لپمو بوسید و بدو بدو رفت بیرون .
صدای دخترا در اومد که میگفتن بیا دیگه.
باران: شبنم فکر کنم این بزه ما علفه شما به دهنش شیرین اومده اوا چی گفتم
ببخشید فکر کنم این داداشه ما هم ازت خوشش اومده چیکار کردی شیطون که اینطوری بهت نگاه میکرد.
شبنم: هیچی بخدا من کاری نکردم خودش نگاه میکرد
باران: باشه من دیگه برم الان سرم و از تنم جدا میکنن
شبنم: باشه عزیزم خداحافظت
باران: بابای جانم
خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم پیش به سوی خواب
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وقتی رسیدیم خونه دیدیم آقایون استادم تو پارکینگن.
آخه این شانسه ما داریم .
هم تو دانشگاه هم اینجا حتما ما باید با این چهارتا چنار همسایه میشدیم.
اه از ماشین پیاده شدم که دیدم به به اتردین خان دست به سینه داره به من نگاه میکنه یه چشم غره ی مخصوص خودمو رفتم و رو مو بر گردوندم و سمت آسانسور رفتم وایساده بودم تا آسانسور بیاد که حضور یکیو کنارم حس کردم
فکر کردم مهراد یا شروین باشه خودمو نزدیکش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش دستامو دورش حلقه کردم اما با بوکشیدن عطرش فهمیدم بدبخت شدم سریع سرم و
برداشتم دستامو باز کردم از دورش که دیدم داره با یه نگاه خاص نگام میکنه.
چشمش اومد پایین تر و به لبهام زل زد سریع ازش میخواستم دور شم که دستمو کشیدو برد پشت دیوار صدای بچه ها میومد که داشتن میومدن جای آسانسور منو چسبوند به دیوار و دستشو دور کمرم حلقه کرد اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم انگار تو چشماش یه چیزی بود که من نمیفهمیدم.
یه حسی که نمیدونم ولی هرچی بود منو وادار به هیچی نگفتن میکرد.
من به چشماش خیره بودم و اون به لب هام سرشو اورد جلو نمیدونستم میخوادچیکار کنه اومد جلوتر
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
صدای بچه ها میومد که داشتن میگفتن باران کجاست که آرمان گفت حتما رفته بالا و رفتن تو آسانسور حالا منو اتردین تنها شدیم
دستامو گذاشتم رو شونش و به عقب هولش دادم اما اون یک ذره تکونم نخورد ‌.
باران: اتردین چیکار میکنی برو عقب تر
هیچ جوابی بهم ندادو اومد جلو تر تو یه لحضه فهمیدم میخواد چیکار کنه تا اومد لباشو بزاره رو لبام سرمو کج کردم که لبش نشست روی گونم عمیق گونم و بوسید.
ولی انگار به خودش اومده بود سریع ازم جداشد دستاشو گرفت به سرش
اتردبن: وایی من چم شده ببین باران من من دسته خودم نبود خب
اما من اصلا ناراحت نبودم از اون بوسه غرق لذت شدم اما اما چرا باید من عصبانی نباشم مگه اون کیه که منو میبوسه
اتردین داشت با تعجب به منی که هم لبخند رو لبم بود و هم اخم کرده بودم نگاه میکرد.
اتردین: هعی الو باران خل شدی چرا هیچی نمیگی الو خاله موشه
با این حرفش به خودم اومدم
باران: من خاله موشه ام گربه سیاهه بعدشم خل عمته پسره ی بیشعور
اتردین: اها حالا شدی باران خودمون
بعد شیطون نگام کرد
اتردین : خب توکه خاله موشه ای منم گربه سیاهه ام به منم خیلی گشنمه به نظرت وقتی گربه ها یه موش میبینن چیکار میکنن
وایی اینچرا انقدر شیطون شد حالا چیکار کنم
یه جییغ کشیدم
باران: اتردین منو تو که از این کارانمیکنیم جون جدت منو نگیر
جیغ کشیدم و از دستش فرار کردم اونم اومد دنبالم
اصلا نمیدونم این همه شیطنتو از کجا اورد که تونست برایه نیم ساعت خوشحال کنار هم باشم
دیگه بعد از چند دقیقه دور زدن منو گرفت .
رفتیم سمت آسانسور
باران: اتردین تو چرا باهام این رفتارو داشتی
اتردین:برای اینکه ببینم تو واقعا آدمی چون همش پا چمو گاز میگیری گفتم باهات مهربون باشم شاید سگ نباشی .
با این حرفش منفجر شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران: عه آدم میخواستی برای تربیتتون کنه مگه شما سگی گربه ای چیزی هستین؟
اتردین: هیچوقت کم نیاری ها یه جیزی بگم باران تو خیلی پرووئیی
باران: عه جدی ممنون نظر لطفتونه
بعد ریز ریز خندیدم
آسانسور اومد و رفتیم بالا دمه در که رسیدیم یادم اومد اتردین که یه جا دیگا زندگی میکرد
بارن: عه تو که اینجا زندگی نمیکردی الان اومدی جیکار
اتردین: اومدم پیش دوستام مشکلیه
باران :ایییش
اتردین: کییش
باران: برو بابا مثلا میخوای ادامو دربیاری برو تو بروتو که زیادی دیدمت حالم داره بد میشه برو که تکراری شدی
اتردین: همچنین
یکی زدم پشتش
باران: گمشووو
خندید
اتردین: باشه باشه نزن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتم تو خونه که دیدم همه ی بچه ها نشستن رو صندلی ها و با عصبانیت به من نگاه میکردن.
باران:چیشده؟
یهو مهراد ترکید
مهراد: توو کجا بودی هاا وقتی از ماشین پیاده شدی کجا رفتی هاا میدونی وقتی ما اومدیم خونه دیدیم نیستی چقدر نگرانت شدیم یک ساعت کجا بودی الان اون کی بود که باهاش اومدی بالا صدا هاتون میومد.
وایی بدبخت شدم اصلا حواسم به اینا نبود
باران: من..من پایین بودم
داد زدمهراد: بااا کییی
باران : با استادمون
با شک اومد جلو
مهراد: اون وقت یک ساعت چیکار میکردی
باران: عه برو اونور یک ساعته سوال میکنی با اون استادم که همش باهم دعوا میکنیم بودم باز داشتیم کل کل میکردیم
مهراد: پس چرا اومدین بالا داشت میخندید
یک هوفی کشیدم
باران: داشت به حرص خوردن من میخندید
بعدشم با بغض گفتم
باران: شما انقدر به من اعتماد ندارین که یه ساعت نیستم فکر میکنین رفتم تو بغله یکی واقعا که برای همتون متاسفم
مهراد: درست صحب..
نزاشتم حرفش و کامل بگه
باران: تو یکی ساکت باش فقط باشه ساکت
اومدم برم که مهراد دستمو گرفت
اومد حرف بزنه که دستمو گرفتم جای دماغم و گفتم هیسسسس
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاقم درم قفل کردم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
هممون خیلی نگرانه باران بودیم اما مهراد خیلی تند رفت بارانم که ناراحت بشه دیگه طرف و نمیبخشه و دیر میبخشتش .
مهدخت: هوف خیلی تند رفتی مهراد بارانو که میشناسی اونکه بچه نیست اون با اتردین همش دعوا میکنه حتما پایینم دعواشون شده
دانیال: عه نه بابا اتردین از کی تاحالا استاداتون و به اسم نام میبرین
مهدخت: مگه چیه خب اسمش اینه بعدشم به کسی ربطی نداره که من کی و با چی اسمی صدا میزنم افتاد آقا مهراد
دانیال چون میدونست بهم گیر بده یه جوری بی محلیشو میکنم که انگار اصلا وجود نداره سرشو تکون داد و چیزی نگفت
مهدخت خب دیگه برین گمشین بخوابین که
خیلی معلومه خسته شدین چون تا همین الان داشتیم مخ میزدین
شروین تک خنده ای کرد و سرشو تکون داد
مهدخت: شبه همگی بخیر
افسونو کمندم پشت سرم اومدن
همه شب بخیر گفتن و هرکی رفت تو اتاقش دانیال اومد تو اتاق و میخواست رو تخت بخوابه که جیغ کشیدم
مهدخت: رو تخت نمیخوابی
دانیال :چرااا
مهدخت: میخوام امشب تنها باشم برو رو کاناپه تو پذیرایی اون تختم میشه راحت بخواب
دانیال: هوف باشه حداقل پتو و بالشت بده
یه پتو و بالشت بهش دادم که رفت منم لبایامو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم زیر پتو خزیدم آخیش چه خوبه چقدر خسته بودم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین