• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان مهدخت*
از پشت مبل اومدم این ور که کمند مثل گاوی کع پارچه قرمز گرفتن جلوش دوید سمتم منم وقتی دیدم راه فراری نیست به سمت در خونه دویدم و از خونه زدم بیرون داشتم تو راهرو میدویدم برگشتم سمت کمند تا ببینم کجاست که دیدم دست بسینه داره ابرو میندازه بالا وا خل شده داشتم میدویدم و به کمند نگاه میکردم که یهو توی یه جای گرم فرو رفتم با تعجب برگشتم که توی دوتا چشم خوشرنگ غرق شدم یه دستش روی بازوی برهنم بود یع دست دیگشم دورکمرم انگار هیچکدوم قصد نداشتیم دل از چشای هم بکنیم اگه تا یه دقیقه دیگه تو اون حالت میموندیم بی عفتش میکردم با این فکر بلند زدم زیر خنده که توهان با ابروهای بالا رفته نگام کرد
توهان:الان میشه بگی به چی میخندی
لحنم و سرد کردم و گفتم
مهدخت:نمیشه حالا میشه ولم کنید استاد محتشم
با ساییده شدن دندوناش رو هم فهمیدم که حرصش گرفته حقشه باید بخوره نوش جونش
با شدت دستم و ل کرد و پشتشو بهم کرد و رفت تو خونشون درم محکم کوبید به هم با یه لبخنده پیروزمندانه چشمامو بستم و رو به در خونشون شکلک در اوردم وبلند گفتم حقت بود توهان خان بخور نوش جونت یهو در خونشون باز شد و خاک عالم تو سرم شد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
در خونشون باز شد و خاک عالم تو سرم شد توهان یه ابروش و برد بالا و بهم نگاه میکرد اب دهنمو قودت دادم با سرو صدا و گفتم
مهدخت:از کجاش دیدی
توهان:از اولش
مهدخت:مگه نمیدونی دروغ بگی دماغت دراز میشه عموجون
توهان:ولی من دروغ نگفتم خانم کوچولو
مهدخت:توکه درو بسته بودی چطوری دیدی نکنه چشماتو پشت در گذاشتی
توهان:نه خانم کوچولو فکر میکنم چند سال پیشا یه چیزی به اسم چشمی در اختراع شد که من بتونم از توش بیرونو ببینم حالا فهمیدی
مهدخت:حالا مثلا که چی دیدی که دیدی به یه ...نه نه به درک بعدم پشتم و بهش کردم و به سمت در خونه می رفتم که یهو گفت
توهان:این مدل موهم خیلی بهت میاد
با تعجب برگشتم سمتش که دیدم در خونشون بسته شد با یه حالت مات و مبهوت رفتم تو خونه سریع رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و زل زدم به دیوار خدایا این اخری چی بود گفت دیگه قصد داره منو دیوونه کنه
وجی:(به به پس شما دیوونه میشید با حرفاش)
مهدخت:کی من من غلط بکنم
وجی(ارع جون عمت)
مهدخت:هووی چیکار به عمم داری
وجی (ببند بابا بگو ببینم الان چرا بخاطر اون حرفی که بهت زد مات و مبهوتی)
مهدخت:جهت فضول یابی مات و مبهوت شدم که خدارو شکر اولین فضول پیدا شد
وجی(باشه خودتو گول بزن منو که نمیتونی گول بزنی من رفتم)
مهدخت:برو که بر نگردی نکبت
پووووف خدایا من دیگه چه مرگم شده؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
♡از زبان باران♡
پوووف این پسرام که از صبح رفتن تهران گردی ما دخترام انداختن اینجا نمیگن ۴ تا دخترن شاید دلشون چیزی بخواد پاشدم رفتم در یخچال و باز کردم که دیدم تو کویر خوراکی بیشتر پیدا میشه تا این یخچال ما پووووف رفتم سمت اتاق دخترا که دیم هزار ماشاالله یه جوری هلاک شدن که با زلزله ۸ ریشتری بیدار نمیشن خودم رفتم اتاقم تا حاظرشم و برم خرید یه مانتو سفید تنم کردم با روسری ساتن ابی و شلوار لی هم رنگ روسریم و کتونی سفیدم پام کردم یه دسته از موهای رنگ شدمم بیرون گذاشتم و یه رژلب گلبهی زدم و بعد برداشتن کارت و گوشیم از خونه زدم بیرون منتظر اسانسور موندم تا بیاد بالا وقتی رسید درش باز شد سرم و اوردم بالا تا سوار شم که دیدم اتردین توی اسانسورع
باران:سلام
اتردین:سلام خانم موشه
این انگار یادشه هنوز اون شب تو پارککینگو که بهم میگه موش
:دم در وایستادم و گفتم
باران:بفرمایید بیرون
اتردین:وا چرا
باران:خب مگه نمی خواید برید جای دوستاتون
اتردین:من میخواس برم خرید
باران:پس چرا اومدید بالا
اتردین:چون کارتمو یادم رفته بود خانم موشع
باران:اِ اگه اینجوریه منم میگم اقا گربه
اتردین:خب پس الانم باید بدونی این اقا گربه حسابی گشنشه
باران:منظور
اتردین:بی منظور
باران:اها گفتم خب دیگه من رفتم خدافظ
اتردین:کجا می خواید برید
باران:میخواست برم واسه خونه خرید کنم
اتردین:خب پس تو،تو پارکینگ منتظرم باش باهم بریم
باران:نه نه مزاحم شما نمیشم
اتردین:بگیر این سوییچ و برو تو ماشین تا بیام
باران:اما...
نزاشت حرف کامل بشه و انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:هیس هیچی نشنوم برو تو ماشین اومدم
خدایا این چرا با من انقدر صمیمی شده نباید بزارم بیشتر از این پیش بره
با دستم دستشو پس زدم گفتم
باران:ببخشید فکر نمیکنم بهتون اجازه داده باشم بهم دست بزنید
اتردین:چی؟
باران:گفتم به چه حقی انگشتتونو گذاشتید رو لب من دیگه حق ندارین با من انقدر صمیمی برخورد کنید رابطه ما مثل استاد و دانشجوها باید باشه حالاهم خدافظ استاد
سوار اسانسور شدم و رفتم پارکینگ اخیش نباید میزاشتم احساسم بیشتر بهش شکل بگیره رفتم و سوار جیپم شدم و از پارکینگ زدم بیرون تو این ۱ ماه با بیشتر جاها اشنا شده بودیم رفتم نزدیک ترین مرکز خرید یکی از این سبد خریدا برداشتم و شروع کردم به برداشتن موار غذای که یهو بازوم از پشت کشیده شد برگشتم که دیدم اتردین مثل اجل معلق ظاهر شده
باران:کار دیگه ای نداری که....
با کاری که کرد حرف تو دهنم ماسید دستش و انداخت دور کمرم و گفت
اتردین:خانمم بیا اینجا از ایناهم بردار
خدایا این چیزی تو سرش خورده این رفتارش بدتر شد
باز تا خواستم چیزی بگم گفت
اتردین:اووم خانمم یادته میگفتی هوس لواشک کردی بیا بریم برات اون سمت بگیرم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خدایا این چه مرگش شده اگه بخاطر نفرینایی که من قبلا میکردم همشونو پس میگیرم همونطور که دستش دور کمرم بود منو برد به سمت قسمت لواشکا رو بهش کردم و گفتم
بارن:میشه بگید چتونه ،این مسخره بازیا چیه خوبه تو ساختمون گفتم حد خودتونو بدونید
پوزخندی زدو گفت
اتردین:عاشق سینه چاکت که نیستم برای اینکه از شر یه مگس مزاحم راحت بشم اونطوری کردم
باران:الان مگس مزاحم کیه
اتردین:ببین یه دختره هست اسمش نیکی من عاشقش بودم اما اون خیانت کرد و با معشوقش رفت المان الان بعد ۳ سال برگشته من اینجا دیدمش گفت پشیمونه و یه مشت مضخرف دیگه منم بهش گفتم نامزد دارم تو ام که اینجا دیدمت بهش نشون دادم تا دست از سرم برداره
باران :چی داری واسه خودت میگ.....
لباش رو لبام قرار گرفت و مانع خارج شدن ادامه حرفم شد خدایا این داره با من چیکار میکنه؟نکن لعنتی نکن
با زور هولش دادم عقب و گفتم:معلوم هست چه مرگته این کارات چه معنی میده چرا داری این کاراو باهام میکنی هاااااا
اتردین:ببین اروم باش باران خب نیکی اومد این سمت اگه اون کارو نمیکردم همه چی لو میرفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران:واسه نقشه خودت داری با من بازی میکنی
اتردین:ببین باران
باران:نه تو ببین اقا پسر من از اون دخترا دورو ورت نیستم که هرکاری دلت خواست باهام بکنی منم به روی خودم نیارم الانم دارم بهتون میگم انقدر با من راحت نباشین برای بار هزارم میگم رابطه ما فقط استاد دانشجویی نه چیز دیگه بعدم سبد خریدم و برداشتم و رفتم حساب کردم و از فروشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
*از زبان افسون*
از خواب پاشدم دیدم ساعت ۱۷ رفتم از اتاقم بیرون که دیدم خونه مثل خونه مرده هاست بس که تاریک و ساکت بود رفتم تو اتاق بچه ها که دیدم مهدخت و کمند حروم شدن بارانم نیست لابد رفته بیرون دیده ما بی بخاریم چطوره منم برم یه دوری بزنم رفتم تو اتاقم و یه مانتو بادمجونی رنگ با شلوار اسلش مشکی تنم کردم روسری طرح دارمم که زمینش بادمجونی بود سرم کردم و فوتبالبای ساق دار مشکیمم پوشیدم و گوشیمو انداختم تو کیفم و یه یاداشت نوشتم میرم بیرون و زدم رویخچال میدونستم مهدخت وقتی بعد از ظهرا بخوابه بعدش که پاشه حالت تهوع میگیره و باید غذا بخوره پس اول میره سر یخچال و یادداشت و میبینه از خونه زدم
اومدم تو خیابون و شروع کردم به قدم زدنبهترین موقع بود که فکر کنم همینجور راه میرفتم و درباره این ۱ ماه فکر میکردم چقدر زود گذشت واقعا به چه سختی مامان باران و راضی کردیم هعی الان ۱ ماهه که از خونوادههامون دوریم هیچوقت فکر نمی کردم بتونم دوریشونو تحمل کنم مخصصا دوری از یاشار عزیزم من تو یه خونواده ۴ نفره به دنیا اومدم و مامانم خانه داره و بابام وکیل یه خواهر دارم که از خودم ۵ سال بزرگتره و ۲۳ سالشه و یه پسر داره به اسم یاشار که ۱ سالشه شوهرشم امید پسر عمومه رفتم تو فکر خانواده مهدخت مهدخت توی ما از هممون مغرور تره تا حالا نشده اشکشو ببینم مگه تو دوران بچگی خیلی دختر قویه اون مامانش دکتره و باباش مهندس و وضع مالیش از همه ما بهتره و داداششم که دانیاله رفتم تو فکر کمند وقتی یاد کمند افتادم لبخند پت پهنی زدم اخی از هممون زودتر عاشق شده براش خوشحالم که عشقش دو طرفست چون میدونم چقدر ارادو دوس داره ارادم پسر خوبیه و لیاقت کمند و داره مامان کمند معلم زبان و باباشم که شرکت قطعات خودرو داره داداششم که ارمانه و باز رفتم تو فکر باران
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بارانم که مامانش آرایشگاه بزرگ داره باباشم نمایشگاه ماشین داره داداششم که مهرادا و شروینم یجورایی داداششه برا خودم قدم میزدم و فکر میکردم واقعا قصه ما به کجا میرسه از حالتای باران میفهمیدم نسبت به اتردین یه حسایی داره ولی میترسه از اینکه نرسه بهش از اینکه باران تو هممون کم تر اهل ریسکه و ترسو تره یا خدا من اومدم کجا سریع گوشیمو در اوردم و خواستم به دخترا زنگ بزنم که دیدم گوشیم خاموشه محکم با کف دست زدم وسط پیشونیم سریع به ساعتم نگاه کروم خدایا من ۶ ساعته تو خیابون چه غلطی میکنم الان اینجا کجاست خوب با دقت دور و برمو نگاه کردم یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم استرسم و بزارم کنار اروم اروم قدمامو برداشتم همینطور اهسته قدم بر میداشتم که یهو یه گربه از همه جا بی خبر از زیر پام زد منم با اخرین توانم جیغ زدم و خوردم زمین ای تو روحت گربه تو از کدوم قبرستونی بیدا شد پشت دستم میسوخت ای خدا ۱۰۰تا صلوات نظر میکنم شلوارم پاره نشده باشه حالا دستم زخم شده زیاد مهم نیس رو صورتمم یه سوزشی رو حس میکردم معلوم نیست چه بلایی به سرم اومده دوباره راه افتادم و حرکت کردم که یهو یه صدایی از پشت سرم گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
یه صدایی از پشت سرم گفت
میعاد:سلام کوچولو
باشنیدن صدا رفتم تو اسمون سک سک کردم برگشتم و دستم و گذاشتم روفلبم
افسون:الهی بترکی مثل بمب اتم که قلبم اومد تو شورتم
پسره ابروشو انداخت بالا و گفت
میعاد:قلبت اومد کجا؟
اخ این چه زری بود من زدم دیگه اصلا وایسا ببینم من چرا نصفه شب دارم بایه پسره غریبه حرف میزنم
افسون:برو اقا پسر مزاحم نشو
میعاد:نگووو مزاحم چیه من مراحمم
افسون:ناز بشی الهی بانمک
میعاد:راست میگی؟
افسون:چی رو؟
میعاد:اینکه با نمکم
دستامو روبه اسمون بلند کردم و گفتم
افسون:خدایا همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی این کیه سر رام گذاشتی
میعاد:من میعادم(افسون فکر میکنه میگه میادم)
افسون:من کجا میاد؟
میعاد:هوی منگل میگم میعادم اسمم میعاده اسم تو چیه؟
افسون:جان ما اسمت میعاده؟ننه بابات اسم بهتر پیدا نکردن
میعاد:نمدونم خواهر اینم از شانس چیز مرغی من بوده حالا خوشگله بگو ببینم اسمت چیه؟
افسون:حالا زود خودمونی نشو
میعاد :به روی چشم ابجی
افسون:نه باریک الله ...نه منو ببین باریک الله...نههههه منو ببین باریکلاااا...نه دیگه نزاشت ادامه بدم و گفت
میعاد:باشه بابا قرص (ادامنو دراورد و گفت)نههههه باریک الله خوردی دختر
افسون:خب بابا میخواس بگم نهههه ...نراشت حرفمو کامل کنم و گفت
میعاد:به جان خودم یه بار دیگه بخواد بگی این کلمه رو حرمت خواهر برادی و از بین میبرم
افسون:استپ بابا ازکی تا حالا منو تو خولهر برادر شدیم
میعاد:از امون موقع داریم حرف میزنیم من تو رو به چشم خواهرم دیدم کلا باهات حال کردم فقط اصل بدی ممنون میشم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:بببین نمدونم چرا بهت اطمینان میکنم ولی فک میکنم نیت بدی نداری
میعاد:اخ قربون ادم چیز فهم اخه مگه خرم بخوام به تو نیت بد داشته باشم
افسون:خب توهم پسری دیگه شاید نیتت بد بود
میعاد:من نیت بد داشته باشم میرم با یه خوشگلش
دستمو بردم بالا و یکی زدم پس کلش و گفتم
افسون:حالا من زشتم دیگه نه؟
میعاد:کی همچین حرفی زده؟
افسون:جنابعالی
میعاد:انا غلط کرد انا شکر خورد
افسون:افرین فرزندم من به نام خداوند رنگین کمان افسون راد هستم ۱۸ ساله از اصفهان که اینجا دانشجو ام با دوستام اومدیم
میعاد:جونم اصل دادن منم میعاد راد منش هستم ۱۸ سالمه کنکورمو گند زدم واسه سال دیگه میخونم رشتمم کامپیوتره
افسون :احسنت فرزندم حالا بگو ببینم ساعت چنده؟
میعاد:جونم برات بگه یاعت ۱۲ و ۳ دقیقه اس
افسون:چییییییییی خاک تو گورم شد که من دیرم شده بگو ببینم میدونی اپارتمان اسمان کجاس؟
میعاد:اره بابا داداشم خونه مجردیش تو همون ساختمونه
افسون:ای خدایا شکرت پس راه بیفت منو ببر
میعاد :دنبالم بیا
میعاد بردم جلوی اپارتمان
افسون:دستت طلا اگه نبودی من گم شده بودم
میعاد:خواهش میکنم من متعلق به همم
افسون:خب دیگه پرو نشو نمیای بالا
میعاد:یعنی بیام خونه شما
افسون:نه دیگه برو خونه داداشت
میعاد :نه حسش نیست بگو کدوم طبقه ای بیام ببینمت
افسون:طبقه سوم واحد ۸
میعاد :باش میام فقط شمارتو بده
افسون:باشه بنویس ۰۹........با گوشیش یه تک انداخت رو گوشی خاموشم دست دادیم و رفتم تو ساختمون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وارد ساختمون شدم رفتم سوار اسانسور شدم و طبقه ۳ رو زدم منتظر شدم تا برسه به طبقه وقتی رسید رفتم طرف واحدموت که صدای داد وبیداد میومد پشت در واستادم و گوشمو چسبوندم به در صداهارو میتونستم تشخیص بده صدا میران از همه واضح تر بود
میران:فامیلی چیزی تو تهران ندارید
مهدخت:تا جایی که من میدونم هیچکی نیست فامیلا افسونشون یا اصفهانن یا شیراز
میران:خب از ساعت ۵ تا ۱۲ کجا رو داره که بره
توهان:بهتره اروم باشیم بشینید فکر کنیم
میران:۳ ساعته داریم فکر میکنیم به کجا رسیدیم ها من یکی که دیگه رفتم اداره اگاهی تا اومدم از در فاصلع بگیرم در باز شد و منم پرت شدم داخل
سرمو اوردم بالا که با دوتا چشم که کاسه خون بود رو به رو شدم اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و گفتم
افسون :سل..سلام
یهو منفجر شد میران و داد زد
میران:علیک سلام معلوم هست کدوم گوری هستی ها اصلا میدونی ساعت چنده؟
منم مثل خودش داد زدم
افسون:سر من داد نزن تو هیچ حقی نداری کع بخوای سر من داد بزنی فهمیدی اصلا هرجا بودم دلم خواسته به هیچ احد و ناسی هم ربط نداره
میران:دارم میگم کجا بودی با کی بودی
یهو بی هوا گفتم
افسون:با میعاد بوددم
پوزخندی زد و گفت
میران:پس خانم سرشو با دوست پسرشون گرم بوده که ساعت از دستشون در رفتع بعد ما دنبال این بودیم که به پلیس بگیم واسع خودم متاسفم که نگران یه دختر هرجایی شدم
دستمو بردم بالا و خوابوندم زیر گوشش با بغضی که تو گلوم بود گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین