• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*مهدخت*
صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم ای خدا چراااااا دقیقا روز بعد از تولد شبنم باید بریم دانشگاه با ناله و نفرین بلند شدم و رفتم توالت و بعد اینکه دست و صورتمو شستم اومدم بیرون و رفتم تک تک بچه ها رو بیدار کردم خودمم رفتم و لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم اشپزخونه یه لیوان شیر با کیک خوردم و اومدم بیرون و با بقیه بچه ها سوار ماشین شدیم و پیش به سوووی دانشگاه زنگ اول با خانم سپهری کلاس داشتیم خانم ساده و خوبی بود و اینکه دیر رسیده بودیم رامون میداد رفتیم سر کلاس و بعد ۱ ساعت و نیم کلاس تموم شد رفتیم توی کافه تریا دانشگاه و شروع کردیم به حرف زدن وسط حرف زدن بودم که چشمم افتاد به توهان که دخترا دورش کردن و به بهونه سوال پرسیدن براش عشوه میومدن و دلبری میکردن و اونم با چنان اخمی جوابشونو میداد که من خودمو اینور خیس کردم یهو یاد اتفافای تولد افتادم و یه تنفری نسبت بهش تو دلم جوونه زد سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد خیره به چشمام شد منم با تنفری که بهش پیدا کرده بودم بهش زل زدم فک کنم تنفر و تو چشام دید که جا خورد بلند شدم و به بچه ها گفتم میرم سر کلاس
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از کافه زدم بیرون و رفتم سر کلاس نشستم هیچکی نیومده بود گوشیمو در اوردم و مشغول چرخ زدن تو اینستا بودم و رفتم تو پیج دانیال که با مهرادشون امروز رفته بودن بام تهران و استوری کرده بود
لبخندی زدم که گوشی یهو از دستم کشیده شد سرمو اوردم بالا که دیده توهان با یه من اخم که نمیشه با عسل خورد دست به سینه واستاده منم اخمامو کردم تو هم و دستمو به سمتش دراز کردم تا گوشیمو بگیرم که دستشو کشید عقب
مهدخت:استاد گوشیمو بدید لطفا
توهان:نه نمیشه باید اول حرفامو بشنوی
مهدخت:اگه نخوام
توهان :باید بخوای
پوفی کردم و به چشمام یه چرخشی دادم و بهش خیره شدم و گفتم
مهدخت:خب من منتظرم بفرمایید
توهان:معنی این رفتارات چیع؟
مهدخت:ببخشید میشه بگید کدوم رفتارا؟
توهان:همین که با تنفر به من نگاه می کنی یه دلیلی بیار؟
مهدخت:ببخشید فکر نمی کنم انقدر رابطمون نزدیک باشه که بخواد با لبخند نگاه کنم رابطه ما یه رابطه استاد دانشجویی بیشتر نیست و شماه هم بهتره انقدر خودمونی با من رفتار نکنید
توهان خواست حرفی بزنه که در کلاس باز شد و بقیه بچه ها اومدن منم خودمو سرگرم جزوم کردم اونم گوشی منو گذاشت دم گوشش و طوری ودنمود کرد که انگار داره با تلفن حرف میزنه و رفت نشست پشت میزو گوشی رو گذاشت رو میز
باران کنارم نشست و با نگاه کاراگاهانه نگام کرد
مهدخت:ها ؟چیه با اون چشمای وزغیت زل زدی به من
باران:اولا با توهان تنها تو کلاس چیکار میکردین دوما گوشی تو دست توهان چیکار می کرد
مهدخت:الان که نمیشه بگم کلاس تموم شد برات تعریف می کنم
کلاس تموم شد و با بچه ها زدیم از کلاس بیرون منتظر موندم توهان بره تو دفترش و گوشیمو برم بگیرم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وقتی از کلاس اومد بیرون دنبالش رفتم به در اتاقش که رسیدم دوتا تفه به در زدم و بعد این که گفت بفرمایید وارد شدم سرشو بلند کرد انگار انتظار نداشت بیام دفترش
رفتم روبه روش و بدون حرف دستم و دراز کردم پوزخندی زد و گفت
توهان:متاسفانه پول خورد ندارم
بعدم هرهر خندید
مهدخت:الان فکر میکنین خیلی با مزه اید؟
توهان:شکی ندارم
مهدخت:خدا اعتماد به نفستونو اعتماد به سقف کنه اقای با نمک گوشیمو بدید
توهان:چی؟کدوم گوشی؟
مهدخت:این مسخره بازیا چبه گوشیمو بدید
توهان:نوووچ
پریدم سمت گوشیم که رو میز بود که اون زودتر عمل کرد و گوشی رو برداشت بلند شدم و رفتم سمتش اونم از پشت میزش اومده بود بیرون دستمو دراز کردم تا گوشیو ازش بگیرم که دستشو برد بالاتر و گفت
توهان:اخی،کوتوله نمی تونی بگیری نه
مهدخت:من کوتوله نیستم قابل توجهتون قدم ۱۷۰ هستش و جزو خانمای قد بلندم
توهان:الان داری ویژگیاتو میگی تا بیام بگیرمت
مهدخت :ارع ارزو بر جوانان عیب نیست تو فک کن من یه روزی بخوام تو بیای منو بگیری جک سال و گفتی
توهان:میدونی بحث کردن با تو مثل چی میمونه
مهدخت:اتفاقا این ضرب و المثل درمورد تو صدق میکنه چون الان من میگم گوشیو بده تو هم نمیدی ومن الان با زور متوسل می شم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
هی من میپریدم بالا تا گوشی رو از اون زرافه بگیرم اونم گوشی رو میگرفت بالاتر و من بیشتر میپریدم
مهدخت:بده من ببینم از سنت خجالت نمیکشی
توهان:نه چرا باید خجالت بکشم؟
مهدخت:بخاطر این مسخره بازیات بده من گوشیمووووووو کلاسم دیر میشه
توهان:اولا به من چه کلاست دیر میشه دوما اگه میتونی گوشیت و بگیر
با یه جهش پریدم گوشی رو ازش بگیرم که پام تاب خورد و افتادم روی توهان پیشونیامون رو هم دماغام رو هم و لبامونم رو هم نمیتونستم تکون بخورم تو شوک بودم به توهان نگاه کردم که چشماشو بسته بود انگار قصد بلند شدن نداشت نمیدونم چه جاذبه ای بود که نمیتونستم لبامو از رو لباش بردارم یهو در اتاق باز شد
×از زبان اراد×
پوووووف خدایا من دیگه تحمل ندارم باید هرچه زودتر به کمند ابراز علاقه کنم دارم دیوونه میشم رفتم سمت اتاق توهان و در و باز کردم و چشمامو بستم و شروع کردم به ناله کردن
اراد:توهان بیا به دادم برس که دارم تو اتیش این عشق میسوزم بیا که دیگه نمیتونم دوری کمندمو تحمل کنم دیگه به اینجام(گلو)رسیده دارم خفه میشم الانم که گند بزنن به من باهاش بد رفتار کردم الان قهریم میگم توهان تو چرا لالی؟
چشمامو باز کردم که با دیدن صحنه رو به روم خشک شدم مهدخت و توهان داشتن لب میگرفتن؟
یعنی چی این توهان دیشب داشت برا دختره ناله میکرد یعنی همین الون ابراز علاقه کرد بله رو هم گرفت چقدر خره
یهو مهدخت از روی توهان بلند شد و با خجالت سرش و انداخت پاییت توهانم با یه لبخند بلند شد و زل زد به مهدخت
اراد:ببخشید ها ولی میشه بگید اینجا چه خبرع؟
مهدخت خواست چیزی بگه که توهان دستش و انداخت دور گردنش و گفت
توهان:اراد ما رل زدیم
مهدخت:چییییییییی چرا چرت و پرت میگی؟
توهان:عزیزم لازم نیست خجالت بکشی اراد از خودمونه
مهدخت:سرت خورد زمین مخت جابه جا نشده احتمالا هزیون میگی
اراد:میشه یکیتون واضح توضیح بده
مهدخت:استاد من اومدم گوشیمو از استاد محتشم بگیرم ایشونم انگار یاد دوران بچگیشون افتاده بودن هی گوشی رو بالا میگرفتن منم میپریدم تا ازشون بگیرم که یهو پام پیچ خورد و اون صحنه چندش و نکبت به وجود اومد
توهان:ا عزیزم حالا عاشقونه هامون شد نکبت و چندش
مهدخت:تورو خدا هیچی نگو که همچین میزنمت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:تو با همین جثه فسقلیت میخوای منو بزنی؟
مهدخت:استاد شما شاهد باش زدمش بعد زورشو سر نمره پایان ترم من خالی نکنه
با صدای بلند زدم زیر خنده که اون دوتا برگشتن و با تعجب نگاه کردنم با ته مونده خندم گفتم
اراد:خیلی..ب..باحالین...مثل سگ.و..وگربه میمونید
مهدخت:دست شما درد نکنه استاد حالا کدوممون سگیم کدوم گربه؟
توهون:اراد بهش بگو که اون سگه و پاچه ادمو همیشه میگیرع
مهدخت:نه نه..استاد بهش بگید اون مثل گربه و پنجول میکشع رو اعصاب من
توهان:حالا دیگه من پنجول میکشم
مهدخت:دقیقا وگرنه من مرض ندارم به تو بپرم که
توهان:دقیقا تو مرض داری یع کرمی هست تو وجودت که میگه به من بپری و همیشع دعوامون میشه
مهدخت:نگا نگا همیشه یه چی میگی که باعث دعوامون میشه الان تو گفتی تو بدن من کرمه همین باعث میشه بهت بپرم
اراد:میشه بس کنید من رفتم
داشتم میرفتم که یهو مهدخت داد زد
مهدخت:نه وایسااااااا
با تعجب برگشتم سمتش که دست به سینه گفت
مهدخت:ببخشید استاد ولی شما بدو ورودتون یه چیزی گفتید ها
اراد:چی گفتم؟
مهدخت:اینکه نمیتونی دوری کمندو تحمل کنی
اراد:چیییییی من کی همچین حرفی زدم؟
مهدخت:دقیقا گفتید نمیتونید دوری کمندو تحمل کنید حالا میشه بگید قضیه چیه
دلمو زدم به دریا این دوستشع شاید تونست واسم یه کاری کنه
همه چیزو درباره دوست داشتن کمند بهش ‌گفتم اونم نهایتش گفت
مهدخت:غمتون نباشه استاد خودم کمندو پایه سفره عقد میشونم بعدم از اتاق زد بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتم سر کلاس و نشستم بچه هام شروع کردن به بازجوبیی
باران:بگو بینم تا الان تو اتاق اون توهان گوریل چه غلطی میکردی؟
کمند:بگو ببینم چه غلطی میکردین که تا الان تو اتاقش بودی
افسون:وااای خدا بالاخره منم دارم خاله میشم
یکی زدم پس کله افسون و گفتم
مهدخت:ماشاالله روز به روزم با ادب تر میشی
باران:بحث و نپیچون بگو چه گوهی میخوردین
مهدخت:ای بابا چه گیری دادین بابا رفتم گوشیو بگیرم که یهو این اراد اومد تو و شروع کرد با توهان حرف زدن منم فضول واستادم ببینم چی میگن
کمند:حالا چی می گفتن
با یه نگاه شیطاانی به کمند خیره شدم و گفتم
مهدخت:مثل اینکه اراد گلوش پیش یکی گیر کرده
با این حرفم کمند شیر کاکائوش پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن
یه لبخند پیروز مندانه ای زدم و ادامه دادم
مهدخت:تازه دخترا اون دختره که استاد خاطرشو میخواد تو کلاس ماست
کمند:چیییییی عاشق کدوم دختر اجنبی شده بچه ها کلاس ما کدوم یکیشونه حیف دختره نیست واسع اون اراد گوریل خر زور
با ابروهای بالا پریده نگاش کردم
مهدخت:دقیقا الان واسه کدومشون ناراحتی دختره یا پسره
کمند:معلومه دختره تو بگو کیه خودم برم بهش بگم این اراد چه پسر بیخودیه مگه از رو جنازه من رد بشن من بزارم دختره مردم بدبخت بشه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با خنده بهش نگاه کردم قیافش خیلی خنده دار شده بود
مهدخت: وا تو چیکار داری اصلا دختر مردم دوست داره بد بخت شه مهم دلاشونه که پیشه همه البته دختررو نمیدونم
کمند با عصبانیت نگام کرد
کمند: خب تو که از دل اون دختره خبر نداری از کجا میدونی قبول کنه
مهدخت: چراا قبول نکنه بلاخره شوهرش میشه استاده دانشگاهش ارادم که خیلی خوشتیپه و جذابه پولدارم که هست چی از این بهتر
به قیافه ی سرخ شده ی کمند نگاه کردم
و ریز ریز خندیدم.
معلومه دختره ماهم دلش گیره باید یه جوری از زیر زبونش بکشم بیرون.
قیافش یه جوری شد با صدایی که سعی میکرد ناراحت نباشه گفت:
کمند: اره راست میگی چرا نخوادش
بعد با بغضی که سعی در پنهونش داشت گفت
کمند: مبارکه هم باشن
و بعد گذاشت رفت.
افسون: واا این چش شد
باران: غلط نکنم این عاشق اراد شده
مهدخت: نمیدونم باید باهاش صحبت کنم.
بعد از این حرفم دره کلاس باز شدو استاد اومد تو کلاس شروع کرد به تدریس
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*کمند*
با چشمایه پر اشک به سمت خونه حرکت کردم
سوار تاکسی شدم و سرمو به شیشه تکیه دادم
و فقط اشک ریختم .
با صدای راننده به خودم اومدم و کرایرو حساب کردم و رفتم پایین سوار آسانسور شدم و رفتم بالا در آسانسور که باز شد کلیدو از کیفم در آوردم که برم تو صدای دره آسانسور اومد برگشتم که اراد و دیدم با دیدنش بازم بغض کردم .
ولی خودمو نگه داشتم تا خودمو به فنا ندم
با تعجب داشت بهم نگاه میکرد.
یه لبخند تلخ بهش زدم
کمند: خوشبخت بشین استاد
بعدش رومو اونور کردم و رفتم تو تا اومد حرفی بزنه درو بستم و گذاشتم اولین اشکم بیاد که راهو برای اشکای دیگم باز کرد.
رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم
نشستم رو تخت پاهام و بغل کردم گریه کردم برای قلبه شکستم گریه کردم برای عشقی که به اراد داشتم .
واسه ی کسی گریه کردم که قلبش برای یکی دیگست واسه اونی که همش باهم کلکل میکردیم و حرص همو در می آوردیم .
هه کی میدونست من قراره عاشقش بشم؟
هیچکی
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با صدا زدنای مهدخت از خواب بلند شدم سرم به شدت درد میکرد معلومه واسه جیه
کمند: چی میگه مهدخت کندی درو
مهدخت: بیا گمشو درو باز کن چرا قفلش کردی
کمند : دوست داشتم به توچه حالا هم گمشو برو حالم خوب نیست
مهدخت: من میدونم دردت چیه بیا درو باز کن
شاید باید اینو با یکی در میون میزاشتم کی بهتر از دخترا
ولی اول باید به مهدخت میگفتم
رفتم و درو براش باز کردم و خودم و انداختم تو بغلش گذاشتم اشکام بریزن
مهدخت: چی شده آبجی جونم گریه نکن خر مگسم نازی نازی
کمند:یعنی کشتی منو با این ابرازه علاقت
مهدخت: ما اینیم دیگه حالا بدو زود برام تعریف کن چرا مثله وزغ شدی
کمند: منو نگاه میخوام با کی دردو دل کنم هعی
مهدخت: خودتو لوس نکن بگو عزیزم بگو و خودت و خالی کن
بعد حالت گریه گرفت و گفت
مهدخت: بیا بیا اینجا عزیزم چیشده هوم بگو دیگه چرا نمیگی بنال گاومیش انتر حرف بزن دیگه حرف نمیزنی اره همچین بزنمت که صدای خر بدی
با تعجب بهش نگاه کردم
کمند :واا تو خل شدی دهنت و ببند تا آسفالتت نکردم
بعدم با بغض گفتم میشینی تا حرف بزنیم یا نه
مهدخت: الهی باران پیش مرگت بشه الهی افسون برات بمیره الهی اراد فدات بش...
نذاشتم حرفشو بزنه و جیغ کشیدم
مهدخت: باشه باشه بگو
کمند ای خدا چرا باید من گیر این خل و چی بیوفتم
مهدخت: هعی عمت خلو چله حالا مینالی یا نه
کمند: من ..من ع...اشق شدم
با قیافه ی خونسردی گفت میدونستم حالا کی هس
با تعجب بهش نگاه کردم
کمند: آ....را..د
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:اینم میدونستم
کمند:چییییییییییی
مهدخت:چته وحشی داد میزنی گفتم میدونستم ارادو دوست داری
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
کمند :اخه از کجا میدونستی بعدم تو میدونستی و اون حرفارو جلو من زدی؟
مهدخت:خب اگه اون حرفارو نمیزدم که به خودت نمیومدی شنقل
کمند:الان به خودم اومدم و فهمیدم ارادو دوست دارم ولی که چی ارادی کع دیگه مال من نیست ارادی که قرار مال یکی دیگه بشه
زدم زیر گریه و سرمو تو بغل مهدخت پنهان کردم اونم شروع کرد به ناز کردن موهام و حرف زدن
مهدخت:اه چه دردی رو تو تحمل کردی از ظهر تا حالا دلم برات خون شد اره درسته که اراد قراره مال یکی دیگه بشه ولی اون یه نفر تویی اوسکول
بعدم منو از بغلش پرت کرد بیرونو شروع کرد به دویدن چی مهدخت الان چی گفت؟گفت اراد منو دوست داره؟وجی(نه خلم گفت اون یه نفر تویی)
خب الان چه فرقی کرد سربع دویدم از پله ها پایین و گفتم
کمند:خودتو مرده بدون نفله
مهدخت:ای مردم بشکنه این دستم که نمک نداره حالا خوبه عشقشو بهش رسوندم
کمند:تو بیخود کردی اون چه وضع گفتن بود جغد پیر شاخدار
افسون:میشه به منو بارانم بگید چه خبره؟
مهدخت:بابا این اراد مغزشو خر گاز گرفته اومده عاشق این کمند بو گندو ما شده
کمند:باشه تو که از پشت اون مبل میای بیرون
مهدخت:به کوری چشم بعضیا میام
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین