• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:تو حق نداری هرچی دلت خواست بگی درضمن منت نگرانیتو رو سر من نزار من ازت نخواستم نگران من شی
با دستم زدمش کنار رفتم تو خونه که دیدم دخترا و ۳ تا پسرا واییتادن و به ما نگاه میکنن بدون توجه بهشون رفتم اتاقم و درو قفل کردم و رو تخت نشستم و اشکام شروع کردن به ریختن انتظار نداشتم منو با دخترای هرجایی یکی بدونه من چم شده چرا دارم بخاطر حرفش اشک میریزم
وجی(چون که دوسش داری اما نمی خوای قبول کنی)
اره من دوسش دارم اگه دوسش نداشتم نباید بخاطرحرفش گریه میکردم دستم و گزاشتم رو دهنم تا صدای هق هقمو خفه کنم که یهو انگار بهم برق وصل کردن به دستم نگاه کردم الهی بشکنه که رو صورت زیبای میرانم بلند شد کف دستم به بریدگی بود و خون ازش میومد چرا تا الان متوجهش نشدم دستمو مشت کردم وبلند شدم رفتم سمت لبتاپم و روشن کردم و اولین اهنگ و پلی کردم تا شاید حال و هوام عوض بشه که با این اهنگ دوباره اشکام ریخت رو گونه هام
)اهنگ زیبای بی عاطفه احمد سلو)

ادم عاشق که میشهدیگه اون ادم سابق نمیشه
تا چشماشو میبینه هی دستپاچه میشه(یاد وقتی افتادم که تو بیمارستان بهوش اومدم دیدمش و با چشماش بهم خیره شده بود هول کردم)
انگاری میزنه به سرش عاقل نمیشه
میدونی عاشق که میشی
مثل یه توهم جلو چشاته و دیوونه میشی(یاد تولد شبنم افتادم تمام لحظه ها حواسم بهش بود)
تو که میدونی هیچکی نمیتونست مثل من ارومت کنه میدونی هیچکی
با عصبانیت لپتابو بستم از اتاق زدم بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان مهدخت*
خدا امشبو بخیر کنه صدای اهنگ از اتاق افسون بلند شد پوووف افسون وقتی خیلی ناراحته اهنگ گوش میده وقتی اونجوری رفت تو اتاق پسرارو از خونه با زبون خوش بیرون کردیم پووووف خدا بهمون رحم کرد که دانیالشون اصلا خونه نیومدن امروز زنگ زدن گفتن یه کاری واسع مهراد پیش اومده میرن اصفهان فقط شروین اومد ساکاشونو برد وگرنه کی میخواس جواب اونارو بده یهو در اتاق افسون باز شد و جنی از اتاق اومد بیرون یا خدا این جنه کیه نکنه افسونو خورده باشه
وجدان(خنگ خدا افسونه)
اِ راست می گی ها ولی خدایی فک کردم جنی چیزیه افسون اومد رو مبل دوبه روی ما ۳ تا نشست و گفت
افسون:بچه ها میخوام یه چیزی بهتون بگم
مهدخت:بگو اجی چیزی شده؟
افسون:اره من ...من.چیز...شدم
مهدخت:چییییی تو چیز شدی وای خدا چه خاکی تو سرمون شد جواب مامانتو چی بدیم
افسون:ببند بابا ذهنت منحرفه فقط من عاااااااشق شدم
مهدخت:حالا چته چرا داد میزنی بخدا سمعک نداریم
افسون:میشه انقدر بیخیال نباشی
مهدخت :باش بابا حالا بگو ببینم کلک نکنه عاشق میعاد شدی؟
افسون:واا میعادو از کجا میشناسی؟
باران:اوسکول خودت از در وارد شدی به میران گفتی با میعاد بودی
افسون:نه خنگ خدا ها اون که دوست اجتماعیمه حالا بعدا براتون تعریف میکنم من عاشق میران شدم
مهدخت:چییی تو رو خدا تو دیگه نه
افسون :چی رو من نه
مدخت:این کمند خرم عاشق استاد اراد شده تو هم عاشق استاد میران باران شلغمم که ته دلش من میدونم یه حسایی به اتردین داره من سینگل موندم
کمند با دمپاییش زد پس سرم و گفت
کمند:حالا یه جوری میگه سینگله انگار ما با پسرا رل زدیم
مهدخت:خیلی خری الان میدونی ۳ تا از سلولای خاکستری مغزم مردن چون زدی تو سرم
کمند:حقت بود تا کمتر چرت و پرت بگی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:خب حالا اینو بگو ببینم میعاد کیه؟
افسون برامون کل قضیه میعادو تعرف کرد خدایی با این تعریفا نباید پسر بدی باشه
افسون:راستی پسرا کجان؟
باران:برگشتن اصفهان ماهم چون نمتونستیم تنهایی پیدات کنیم به استادای گرام گفتیم بیان کمک
افسون:اها
مهدخت:بچه ها یه چیزی
بچه ها:چه چیزی
مهدخت:میدونستین ساعت ۱ و ما فردا ساعت ۷ کلاس داریم
باران:وای نه خدایا
کمند:اخه ما چقدر بدبختیم
افسون :من که نمیام دلم نمی خواد با اون میران چشم تو چشم بشم اِ اِ پرو برگشته به من میگه هرجایی پسره گوزن بدون شاخ روباه مکار جوجه اردک زشت
رفتم سمتش و گفتم
مهدخت:شما بهتره به جای مستفیض کردن اقا میران با من بیای دست و صورتتو پانسمان کنم
بعدم دستشو گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی بردمش از تو جعبه کمک های اولیه باند در اوردم اول دستشو با گاز استریل تمیز کردم بعد باند پیچی کردم صورتشم اب زد و یه چسب زخم رو زخمی که رو گونش بود زدم و گفتم
مهدخت:حالا این زخما چین؟
افسون:گربه زد زیر پام افتادم زمین
مهدخت:خدایی خیلی چلاقی
افسون:ممنون نظر لطفته
مهدخت:خواهش میشه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان کمند*
صبح با صدا دیرین دیرین اهنگ پلنگ صورتی از خواب پاشدم به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۶ بود ای خدا من خوابم میاد چه کار کنم اخه دانشگاه چیه دیگه(دقت کردین اینا هر روز که می خوان برن دانشگاه غر میزنن) پاشدم و رفتم اون ۳ تا بزغاله رو بیدار کردم رفتم دستشویی بعد انجام کارایی که به شما مربوط نیست رفتم تو اتاق یه مانتو شلوار ست کرم با مغنه مشکی و کتونیای مشکیمو پوشیدم و کوله مشکیم برداشتم از اتاق زدم بیرون خوشم میاد از مهدخت مثل فرفره میمونه از همه سرحال تر بود و حاضر اماده سفره صبحانه رو هم پهن کرده بود اون دوتا سوسک تنبلم هنوز تو اتاقاشون بودن مهدخت یه مانتو تا وسطای رونش که خاکستری بود پوشیده بود با شلوار چرم مشکی و نیم بوت چرم مشکی و یه مغنه مشکیم سرش کرده بود خدایی من اگه پسر بودم مهدخت و میگرفتم لامصب هیچی کم نداره
مهدخت:بسته بابا تموم شدم
با خنده رفتم پشت میز نهار خوری نشستم و گفتم
کمند:میدونی به چی فکر میکردم
مهدخت:به چی
کمند:به اینکه اگه پسر بودم خودم میگرفتمت
پشت چشمی نازک کردو گفت
مهدخت:من زن تو نمیشدم
گمند:خیلیم دلت بخواد
مهدخت تا اومد جوابمو بده اون دوتا پلنگای دم درازم اومدن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون با قیافه ی اخمو اومد جلو چشاش پف کرده بود شبیح نون کپک زده تو کیفه موقعی که کلاس چهارم بودم شده بود
با این فکر پقی زدم زیر خنده
باران: واا خل شدی چرا میخندی
کمند: از مثالی که برای این افسونه کپک زده زدم خندم گرف
افسون با عصبانیت جیغ کشید
افسون: چی مثالی بزنمت خورد شی بزغاله یه برزیلی
کمند: آرام باش کپکی
و بعد پقی زدم زیره خنده که اون دو تا بزم خندیدن
افسون با عصبانیت افتاد دنبالم دو دور که خونرو دور زدیم وایسادم و به لباسم نگاه کردم افسون با تعجب گف
افسون: چیکار میکنی
بعد سرشو خاروند
کمند: هیچی میخواستم مطمئن شم لباس قرمز تنم نیس
چون یه گاو وحشی بهم حمله کرده
با این حرفم افسون منفجر شد تا میخواست بیاد سمتم
مهدخت گرفتش
مهدخت: گمشین بیاین بریم الان کلاس دیر میشه این میران گوسفند پاچمونو میگیره
با این حرفش سرمو تکون دادم
افسون: هوی به میران گوسفند نگو هاا
باران: زارت خانومو گمشو خودتو جمع کن بیا بریم الان عشقه گوریلت بریم پرتمون میکنه بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد از این حرفه باران هممون به سمت در حرکت کردیم
و پیش به سوی دانشگاه

.......

رسیدیم دانشگاه و بدو بدو رفتیم سمت کلاس
مهدخت: هعی افسون کپکی بیا میران اومده الان ببینه دیر اومدیم پاچمونو‌گاز میزنه
باران: راس میگه انقدر دعوا کردین که دیر رسیدیم
کمند: حالا گمشو جلو در بزن و جوابشو بده
افسون: اه به من چه بعدشم من نمیخوام باهاش حرف بزنم
مهدخت: موقعی که بهت میگفتم بیاین بریم این گوسفند نمیزاره بریم تو که میگفتی اینجوری نگو
اینجوری حالا بدو بیا در بزن
افسون با عصبانیت گوششو چسبوند به در تا دستشو اورد بالا که در بزنه
در باز شده
کوبس رفت تو بغله میرانه میران یع جوری گرفته بودش انگار مجرم گرفته افسون اخماشو کشید تو هم و گفت
افسون:میشه ولم کنید
میران:چیه جات بده
افسون :اره دارم حالت تهوع میگیرم
وجی(اره جون عمه جونت تو که الان کارخونه قند اب کنی تو دلت راه افتاده)
افسون:ولم کن دیگه
میران با خشونت دستاشو برداشت که افسون شپلق نقش بر زمین شد میران پوزخندی زد و گفت
میران:بله شما فقط بغل میعاد جون حالتون بهم نمیخوره
خدایی این پسرا چه ذهنی دارن هنوز اسم خیارشورو(اینا به میعاد بدبخت میگن خیارشور)
یادشه
افسون :به شما ربطی نداره
خدا بهمون رحم کرد بیرون کلاس بودیم وگرنه بچه ها پشت سرمون چه حرفا در نمی کردن
میران:خانم خوشدل ،محرابی،خانم سهیلی بفرمایید داخل اما شما خانم راد حق ورود به کلاس منو ندارین
افسون:بهتر انگار من کشته مردتونم که بخوام به صدای بابا قوریتون گوش بدم
بعدم از راهرو رفت بیرون ما ۳تام رفتیم تو کلاس
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان مهدخت*
کلاس میران جون رو تموم کردیم.
وجی(جان! میران جون چه صیغه‌ایه؟)
مهدخت:
- صیغه محرمیت؛ اوسکول ناسلامتی شوهر خواهرمه‌ها!
وجی( بابا، پسره فقط چراغ سبز نشون داده به اون افسون ورپریده)
مهدخت:
- فضولیش به تو نیومده نکبت، برو گمشو تو اتاقت به کارهای زشتت فکر کن.
وجی(لیاقت هم‌صحبتی با من رو نداشتی)
مهدخت:
- تو خوبی!
با ضربه‌ای که پس سرم خورد، رفتم تو میز. برگشتم سمت باران و گفتم:
- هوی وحشی! سندروم دست بی‌قرار گرفتی؟
باران:
- نکبت تو کدوم گوری بودی یک ساعته اسم نحست رو صدا می‌زنم؟
مهدخت:
- حمال! خبر مرگت چی‌کارم داشتی؟
باران:
- گمشو بریم سالن میگن خبراییه!
مهدخت:
- پاشو بریم، کمندم بلند کن!
سه‌تایی شونه‌به‌شونه هم از کلاس خارج شدیم و رفتیم تو سالن که دیدیم کل دانشگاه اون‌جا جمع شدن و رو برد دارن چیزی رو می‌خونن. از دور افسون رو هم دیدم. با بچه‌ها رفتیم پیش افسون و با تعجب به برد نگاه کردیم.
نه! باورم نمیشه!
امکان نداره!
یعنی واقعا این راسته!
وجی(نه دروغه می‌خوان سر کار بذارنتون بخندیم)
- باز تشریف نحست رو آوردی؟
وجی(به کوری چشمت آره)
پوف خدایا! یعنی یکی از آرزوهام رو می‌تونم برآورده کنم. هنوزم باورم نمیشه! اصلا مگه واسه رشته عکاسی هم همچین بورسیه‌ای می‌ذارن؛ به مدت یک‌سال ببرنمون پاریس. مثل این‌که یه جشنواره بزرگ عکاسی-هنری قراره برگزار بشه تو جهان و بهترین عکاس‌ها انتخاب بشن و قراره از دانشگاه ما که بهترین دانشگاه رشته عکاسی تو ایرانه؛ چهارتا از دانشجوهای دختر رو با چهار تا از استادها بفرستن. وقتی پسرها دیدن بورسیه واسه اون‌ها نیست، داد و بی دادشون شروع شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وای! هنوز هم باورم نمیشه که می‌خوام برم پاریس.
وجی(انتر برقی از کجا معلوم تو رو ببرن)
چون من دلم می‌خواد برم. می‌شینم درس می‌خونم و خر می‌زنم تا با بچه‌ها برم . از سالن رفتیم بیرون و زیر درخت، تو حیاط نشستیم.
باران:
- بچه‌ها نظرتون چیه ما تو این آزمون شرکت کنیم؟
افسون:
- من که پایه‌ام.
مهدخت:
- منم که چهار پایه‌ام.
کمند:
- منم تابع جمعم.
مهدخت:
- خب پاشین بریم واسه ثبت نام.
چهارتایی بلند شدیم لباس‌هامون رو تکون دادیم، راه افتادیم سمت اتاق مدیر دانشگاه. در زدم و با صدای مدیر که گفت بفرمایید، رفتیم تو. سرم رو آوردم بالا که دیدم برادران ایکیو سان-پسرها رو میگه- با مدیر نشستن.
مهدخت:
-سلام آقای صانعی-مدیر دانشگاه- ما چهارتا واسه بورسیه ثبت نام می‌کنیم.
توهان:
-هه! شما برین پاریس، پاریس کجا بره.
بعد هم با رفیق‌های کج و کولش هرهر خندیدن. بی‌شعورها! می‌دونستن جلوی مدیر نمی‌تونیم جوابشون رو بدیم واسه همون گفتن. مهدخت نیستم این رو سرجاش نشونم.
افسون:
- چه مدارکی لازمه؟
میران:
- مدارک قبل بارداری.
باز چهارتا بی‌شعور زدن زیر خنده.
باران:
- شناسنامه‌هامون رو هم بیاریم؟
آتردین:
- مگه می‌خوایم عقدتون کنیم؟
هر! باز زدن زیر خنده. دارن اعصابم رو خط‌خطی می‌کنن بی‌شعورها!
کمند:
- پس مدارکمون رو فردا بیاریم؟
آراد:
- می‌خوای نیار.
مدیر:
- برید بچه‌ها فردا مدارکتون رو بیارید، تو سایت دانشگاه می‌ذارم.
مهدخت :
- ممنون، با اجازه!
توهان:
- بزرگ‌ترها بله.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
برگشتم؛ چنان چشم‌غره‌ای به توهان رفتم که هر کی به جای اون گورخر خاکی بود، دریای عمان راه می‌نداخت اما، این نردبون بی‌شعور انگار نه انگار. با بچه‌ها با اجازه‌ای گفتیم و از دفتر اومدیم بیرون. خداروشکر امروز همین یک کلاس رو داشتیم. با بچه ها رفتیم خونه. دقیقا یک‌ماه دیگه آزمون بود. رفتیم تو سایت و مدارکی که واسه دانشگاه لازم بود رو آماده کردیم تا فردا ببریم دانشگاه. بعد هم تصمیم گرفتیم با بچه‌ها از امروز همچون خری، خر بزنیم. نهار رو یه نیمرو افسون پز زدیم بر بدن و هر کدوم رفتیم تو اتاق خودمون تا خر زدنمون رو شروع کنیم.
...
کش و قوسی به بدنم دادم؛ آخیش بالاخره تموم شد. به ساعت که نگاه کردم دهنم مثل اسب آبی باز شد؛ اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روزی ۷ ساعت بکوب درس بخونم. از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون که دیدم خونه مثل قبرستون مرده‌ها ساکته. یه فکری به سرم زد(خب چیه! منم آدمم دیگه؛ بعضی وقت‌ها شیطون میره تو جلدم)
رفتم سراغ یخچال و سه تا تخم مرغ برداشتم و رفتم در اتاق اون بوزینه‌ها و شکستمشون و خوب روی زمین با قاشق هم زدم تا زرده و سفیده مخلوط بشه. بعد هم رفتم و چسب راضی سه بسته که تازه واسه یکی از ماکت‌هام خریده بودم رو از اتاقم آوردم و جلوتر از تخم مرغ‌ها‌ ریختم تا خوردن زمین، هیکلشون کاملا چسبی بشه. بعد هم رفتم و اکلیل برداشتم و پایین پله‌ها ریختم که تو دیدشون نباشه و روی آخرین پله هم پوست موز چیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دوربین فیلم برداریم رو آوردم و رو مبل گذاشتم و رو در اتاق اون سه تا تنظیم کردم. رفتم سمت تلویزیون و فلشم رو وصل کردم بهش و آهنگ بزنم نفت در بیاد تتلو رو پلی کردم و صدا رو هم تا ته زیاد کردم. خودم هم رفتم جلوی پله‌ها و شروع کردم به رقصیدن. یهو در اتاق سه‌تاشون باز شد.
افسون:
_صدای اون وامو...
سخنان گران‌بهاش نیمه‌تمام موند؛ چون هرچی برآمدگی داشت، صاف شد. خدایی خیلی باحال خورد زمین. اون دوتای دیگه با تعجب به افسون نگاه کردن، تا خواستن روی زمین رو نگاه کنن؛ دیدم الانه که نقشم لو بره، پس سریع گفتم:
- باران و کمند یه اعترافی باید بکنم؛ باران من اون مانتو آجریت رو که خیلی دوست داشتی گذاشتم تو وایتکس و تو کمند، من بودم که زدم اون گویی رو که آرمان واست سوغاتی آورده بود، شکستم.
یهو دوتایی هم‌زمان گفتن چی و اومدن بیان سمتم که مثل توپی به هوا پرتاب و آسفالت شدن. بلند زدم زیر خنده که دیدم اون سه تا مثل ببر زخمی نگاهم میکنن. هم‌زمان گفتن میکشمت و بعد هم دوییدن به سمتم. از پله‌ها میومدن پایین و حواسشون به پوست موزها نبود که یهو رفتن تو آسمون و با نشیمنگاهای مبارک فرود اومدن. از سر و روشون اکلیل می‌بارید. نشستم رو زمین تا تونستم زمین رو گاز زدم. وقتی چشمام رو باز کردم؛ دیدم دست به کمر بالای سرم وایسادن. آب دهنم رو با حالت نمایشی قورت دادم و گفتم:
- آقا اجازه! غلط کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین