• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:
- تو دیگه گه هم بخوری فایده نداره.
مهدخت:
- بابا شما که این‌قدر بی‌جنبه نبودید.
باران:
- حالا که شدیم.
کمند:
- هر بلایی سرمون آوردی رو سرت میاریم.
بعد هم بلندم کردن؛ بردنم تو آشپزخونه و بستنم به صندلی. باران رفت از یخچال تخم مرغ آورد و رو سرم شکست. سفیده‌هاش رو صورتم ریخت، داشتم بالا می‌آوردم.
افسون:
- حقته هر کی خربزه میخوره چی؟
کمند:
- پای لرزش هم می‌شینه.
کمند رفت چسب آورد و کل لباس‌هام و صورتم رو چسب ریخت. بعد هم اکلیل آورد و روی کل بدنم پاشید. بلندم کردن، چهارتایی رفتیم جلوی آینه؛ وقتی قیافه‌هامون رو دیدیم، ترکیدیم از خنده. من که کل صورتم و موهام تخم مرغی بود، رو شیشه عینک مطالعه‌م هم زرده تخم مرغ پخش شده بود. کلا یه وضعی بود؛ وضعیت اون سه تا هم بدتر از من بود. لباس‌های تمیزمون، الان به درد آشغال‌دونی هم نمی‌خورد.
مهدخت:
- هی افسون تخم مرغی! برو گوشیت رو بیار عکس بگیریم.
افسون:
- باشه مهدخت تخم مرغی.
رفت گوشیش رو آورد و چند تا ژست خنده‌دار عکس گرفتیم و بعد هم قرار شد چهارتامون با هم بریم حموم. تو حمومم تا تونستیم آب بازی کردیم(چیه کودک درونمون فعاله خو) مسابقه حبس کردن نفس زیر آب هم دادیم که من با جر زنی برنده شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از حموم که اومدیم بیرون به بچه‌ها گفتم برن لباس خوب بپوشن، آرایش هم بکنن، بیایم برقصیم و عکس بگیریم(وقتی بیکاری رومون فشار میاره)
خودم یه بلوز یقه قایقی قرمز پوشیدم با شلوار مشکی چسب لوله تفنگیم، روسری طرح دار قرمزم هم مدلی رو سرم بستم و گوشواره‌های بزرگم هم گوشم کردم لاک قرمزم رو برداشتم و ناخن‌هام رو لاک زدم. رژ لب قرمزم هم زدم و یه چشمک واسه خودم زدم و از اتاقم اومدم بیرون. خب به نام خدا. شروع کردم سر زدن به اون گاومیش‌ها؛ اول رفتم سراغ اتاق کمند که دیدم دستش رو زده زیر چانش و داره به لباس‌ها نگاه می‌کنه، رفتم یکی زدم تو کمرش که بچه نداشتش افتاد و پرتاب شد به جلو
کمند:
- گوزن بی‌ریخت! این وحشی بازی‌ها چیه؟
مهدخت:
- آخه شاسکول یه جوری زل زدی به لباس‌ها گفتم لابد آراد رو داری دید می‌زنی.
کمند:
- دلم بخواد آراد رو هم دید می‌زنم به تو چه فضول!
مهدخت:
- باش حالا من شدم فضول دیگه؛ وقتی الان رفتم پیشش و گفتم تو هم دوستش داری، می‌فهمی.
اومدم برم که بازوم رو گرفت و گفت:
- میمون برقی جونم، هاپوی نانازم چی بدمت؟
مهدخت:
- اگه اون باکس لاک‌هات و اون رژ نارنجی و کفش اسپرت زردت رو بدی هیچی نمیگم.
کمند:
- خدایی انصافه؟
مهدخت:
- نه انصاف نیست، من رفتم به آراد بگم.
کمند:
- باشه باشه، غلط کردم اصلا همین‌هایی که گفتی رو بردار و از اتاق برو بیرون.
مهدخت:
- نوچ من تا نفهمم چرا به آراد نمیگی از جام تکون نمی‌خورم.
کمند:
- آخه گوسفند ماده! من میگم اون خودش باید اون‌قدر شجاعت داشته باشه که بیاد بهم بگه، نه این‌که تو رو بفرسته جلو.
مهدخت:
- باش بابا صلاح مملکت خویش...
باران:
- خسروان داند.
مهدخت:
- تو کی اومدی تو اتاق نکبت؟
باران:
- تازه اومدم.
کمند:
جون عجب هلویی تو بخورمت.
باران:
- ببند حالت تهوع گرفتم.
خدایی باران خیلی خوشگله، شروع کردم به آنالیز کردنش؛ موهاش رو دو طرفش بافته بود و انداخته بود جلوش، یه بلوز آستین حلقه‌ای لی یخی با شلوار لی یخی پوشیده بود و یه رژ خوش‌رنگ هم زده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
داشتم باران رو دید می‌زدم که افسون هم وارد شد، یه چرخی زد و گفت:
- چطور شدم؟
مهدخت:
- همچون ناسزا شدی.
افسون:
- خیلی بی‌شعوری، ناسزا نکبت بوق
کمند:
- ولش این رو بابا الکی زر می‌زنه فکر می‌کنه قشنگه.
مهدخت:
- نیازی نیست فکر کنم چون همه میگن.
افسون:
- اون همه گفتن تا دلت نشکنه.
مهدخت:
- چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است.
باران:
- اگه تا دو دقیقه دیگه اون دهن‌هاتون رو بستید که هیچ وگرنه؛ میام با زمین یکیتون می‌کنم. کمند تو هم اون بلوز سبزه رو با شلوار ذغال‌سنگی بپوش.
بعد هم باران خانم رفتن بیرون من و افسون هم باهم رفتیم بیرون.
رفتم و آهنگ مسخره‌بازی تتلو رو پلی کردم و برق‌ها رو هم خاموش کردم و ریختیم وسط. همین‌جور سه‌تایی مسخره‌بازی در می‌آوردیم و برای خودمون قر می‌دادیم که کمندم اومد و به جمع ما پیوست. حالا دیگه کلا رد داده بودیم؛ جیغ می‌زدیم، می‌خندیدیم و مسخره می‌رقصیدیم. در حال ادا در آوردن بودیم که...

*از زبان آراد*
وای دارم دیوونه میشم؛ یه‌جوری آهنگ گذاشتن تو خونشون که هرکی ندونه فکر می‌کنه پارتی گرفتن. هی نکنه واقعا پارتی گرفته باشن؟
وجی(نکبت‌جون پارتی بگیرن، چهارتا آدم که می‌خواد بیان برن تو خونشون)
دیدم حق با وجیه پس تصمیم گرفتم زیپ دهنم رو بکشم و سکوت کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
واقعا دیگه کر شدم عقلشون نمی‌کشه اون بی‌صاحاب رو کم کنن. بلند شدم و به سمت در رفتم که بچه‌ها گفتن:
- کجا؟
آراد:
- خونه‌ی اقاشجاع، می‌خوام برم قبرستون میاین؟
توهان:
- نه داداش خودت برو، قربون دستت در رو هم پشت سرت ببند.
آراد:
- خیلی خری می‌خوام برم به دخترها بگم اون واموند رو صداش رو کم کنن.
آتردین:
- به ما چه ربطی داره داداش؟
آراد:
- نمی‌ذارن من کپه مرگم رو بذارم که.
میران:
- برو تو اتاق من کپه مرگت رو بذار.
میعاد-داداش میران-:
- واستا آراد منم باهات بیام، می‌خوام ببینم چه شکلین این دخترهایی که شما چهارتا این‌قدر از دیدنشون حرص می‌خورین.
توهان:
برو داداش با چهارتا جن وحشی روبرو میشی.
میران:
- مخصوصا اون افسون نکبت.
میعاد:
- باشه بابا ترور شخصیتیشون نکنید، من با آراد رفتم.
میران:
- صبر کن منم بیام، دلم واسه کل‌کل تنگ شده.
توهان:
- دلت واسه کل‌کل تنگ شده یا صاحب کل‌کل؟
میران:
- منظور؟
آتردین:
- منظورش رو خودت هم فهمیدی.
میران:
- من به گور بابام خندیدم دل‌تنگ اون بشم.
میعاد:
- هوی میمون اگه به بابا نگفتم، یه آش برات نپختم.
میران:
- بگو تا اموراتت بگذره فضول خان!
توهان:
- پاشین گمشید همه‌مون با هم بریم.
بالاخره آقایون افتخار دادن و از جاشون بلند شدن و رفتیم در خونه دخترها، دوتا تقه به در زدم که دیدم هیچ.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
والا اون‌جوری که اون‌ها صدای ضبط رو زیاد کردن معلومه با سمعک هم نمی‌شنون صدای در رو.
میعاد اومد جلو و با مشت پنج بار کوبید به در که یهو صدای داد کمند بلند شد.
کمند:
- ولوم اون رو بیارین پایین، دارن در می‌زنن.
بعد صدای آهنگ قطع شد و صدای کمند اومد که گفت اومدم. بعد پنج مین در خونشون باز شد و چهارتا دختر محجبه چادری جلوی در ظاهر شدن. نه به اون آرایش غلیظشون نه به اون چادرشون. یهو میعاد و افسون انگشت‌هاشون رو گرفتن سمت هم و با بهت گفتن:
- تو!
میران:
- ببخشیدها ولی شما هم رو می‌شناسین؟
افسون:
- به شما ربطی داره؟
میران:
- دقیقا چون میعاد داداشمه.
افسون:
- چی؟ داداشته؟ پس چرا تو هیچیت به میعاد نرفته؟
میعاد:
- آبجی چیمون بهم نرفته؟
افسون:
- والا برادر تو به این زیبایی، داداشت عینهو جنگلی‌ها، تو به این آقایی، داداشت این‌قدر وحشی، تو این‌قدر...
میران نذاشت حرفش رو کامل کنه، پرید وسط حرفش و گفت:
- چی؟ به من گفتی جنگلی؟ خودت چی پس که از باغ وحش فرار کردی.
افسون:
- هوی الان داری میگی من حیوونم؟
میران:
- من فقط چیزی که می‌بینم رو میگم.
افسون:
- پس واست از یه چشم‌پزشکی خوب وقت می‌گیرم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
میعاد:
- عه بسه چقدر فک می‌زنین.
میران و افسون هم‌زمان گفتن:
- تو خفه!
میعاد با تعجب دست‌هاش رو بالا آورد.
میعاد:
- من تسلیم.
مهدخت:
- آخه اصلا چرا شما اومدین این‌جا؟
توهان:
- برای این‌که بگیم صدای اون لامصب رو یکم کم کنین.
مهدخت:
- آها، بعد اون‌وقت شما گروهی میرین همه جا؟
توهان:
- نه می‌دونی چیه؛ اول یکیمون می‌خواست بیاد، ولی گفتیم چون چهارتا حیوون اون‌جا هست هم رو تنها نذاریم و همه باهم بیایم که اگه یکیشون حمله کرد، مواظب هم باشیم.
با این حرفش هر پنج‌تامون ترکیدیم از خنده.
کمند:
- وای چقدر شما بامزه‌این.
بعدش هم با ادا گفت:
- چهارتا حیوون هر هر!
آراد:
- نظر لطفته.
مهدخت:
- اوم ما حیوونیم هوم.
باران:
- آره فکر کنم همین بود.
یه دفعه چهارتایی به هم نگاه کردن یه لبخند خبیث زدن.
میعاد:چی شد؟
با این حرف میعاد یه لبخنده ملیح زدن و با ناز اومدن سمتمون.
یا خدا! میخوان چی‌کار کنن.
کمند اومد جلو. با یه خنده ملیح دستش رو گذاشت روی سینم. داشت چی‌کار می‌کرد.
کمند:
- آراد!
با این حرفش عقب رفتم که یهو...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
★باران★

با خنده‌ی بچه‌ها فهمیدم جریان چیه. آتردین از همه عقب‌تر وایساده بود. دخترها رفتن جلو، من هم با ناز رفتم جلو که آتردین یه لبخند مسخره زد و رفت تو خونه که دستم رو گذاشتم رو در و رفتم تو. رفتم جلوتر، رفتم نزدیکش و دستم رو بردم تو موهاش که نفسش حبس شد. نوازش‌گرانه دستم رو، روی موهاش کشیدم‌ که سرش رو آورد جلو. هه! با خودش چی فکر کرده بود. تا اومد کاری کنه موهاش رو محکم چنگ زدم و کشیدم که داده هر چهارتاشون باهم در اومد و بعد صدای خنده میعاد.
آتردین:
- آی آی! دختره‌ی سادیسمی موهام رو ول کن، آی بز آمازونی ولم کن!
باران:
- من حیوونم هوم؟
آتردین:
- تو از حیوونم حیوون‌تری، ولم کن.
باران:
- نچ!
با قدرت بیشتری شروع کردم به کشیدن موهاش که اونم نامردی نکرد، دستش رو چنگ انداخت به موهای بافته شدم. یه گیس و گیس‌کشی راه افتاده بود. دستم رو از لایه موهاش در آوردم که اون هم موهام رو ول کرد. دستش رو توی موهاش کرد و ناله‌ای کرد:
- موهام رو کندی وحشی.
بدون توجه بهش برگشتم، با خنده‌ی پیروزی رفتم بیرون که دیدم هر کدوم از پسرها یه کاریشون شده و فقط میعاد از خنده داشت زمین رو گاز می‌زد و از خنده در حال مردن بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان کمند*
من یه بلایی به سر این آراد بیارم که روزی هزار بار بنویسه، خدایا غلط کردم عاشق کمند شدم.
با یه نگاه پر عشوه رفتم سمتش و دستم رو به حالت نوازش روی قفسه‌سینه‌اش شروع کردم به حرکت دادن و با چشم‌هام به چشم‌هاش زل زدم. میشد تعجب رو تو چشم‌هاش خوند. با ناز صداش زدم:
- آراد.
دیگه واقعا فکر کنم سکته رو زد. چند قدم به عقب رفت، همین‌جور منم جلو می‌رفتم که یهو، بوم پخش زمین شد. نتونستم خودم رو کنترل کنم و پاق زدم زیر خنده؛ میران و آراد رو هم افتاده بودن، یعنی یه وضعی بود ها.
*از زبان افسون*
نقشمون عالی بود. دارم برات میران خان، تا تو باشی دفعه دیگه بخوای با من در بیفتی. به بچه ها نگاه کردم؛ باران و آتردین که رفتن تو خونه، فقط خدا کنه خاله نشم. از این فکر خندم گرفت که میران یه ابروش رو برد بالا و گفت:
- من امید دارم تو خوب میشی.
افسون:
- هرهر خندیدم.
میران:
- دور دهنت ناسزا دیدم.
بی‌شعور نکبت حرف خودم رو به خودم می‌زنه، دارم براش. یه لبخند میران کش زدم که چشم‌های میران اندازه توپ پینگ پونگ شد. بی‌چاره نمی‌دونه چه خوابی براشون دیدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتم جلو و سرم رو بردم جلو. داشتم به گردنش نزدیک می‌شدم که با دیدن کبودی روی گردنش عصبی شدم. هه! آقا دوست دخترش خوب کبودش کرده،
حالا دارم برات میران خان. اون‌قدر رفتم جلو که نفس‌هام به گردنش می‌خورد. با تعجب رفت عقب که پاش به پای آراد که تازه پخش زمین شده بود، گیر کرد و بوم. من و کمند از خنده ریسه می‌رفتیم.

*مهدخت*

خب خب دخترها رفتن تو نقشه دلبری، حالا نوبت منه که حساب این بز رو برسم. دارم برات توهان‌خان! توهان با تعجب به پسرها نگاه می‌کرد.
مهدخت:
_ توهانی.
با تعجب برگشت سمتم و یه لبخند مسخره زد؛ تا اومد فرار کنه، از یقه‌اش گرفتم و کشیدمش تو خونه و به دیوار چسبوندمش. با ناز یک دستم رو گذاشتم روی شونش و دست دیگم رو، روی گردنش. با انگشت‌هام گردنش رو نوازش کردم که چشم‌هاش اندازه سکه پانصد تومنی شد.
مهدخت:
- یه چیزی رو می‌دونستی؟
توهان:
- چی رو؟
سرم رو بردم کنار گوشش، جوری که هرم نفس‌هام به گردنش و گوشش بخوره و گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
- که خیلی ...
بقیه حرفم رو نذاشت بزنم و هولم داد عقب.
خودش اومد جلو. قبل از این‌که بخواد کاری بکنه، چشمام رو بستم و صورتم رو بردم جلو. خوب که بهش نزدیک شدم لای پلک‌هام رو باز کردم که دیدم چشم‌هاش رو بسته. هه! آقا رو، فکر کرده می‌خوام ببوسمش.
سرم رو کج کردم و یه گاز محکم از صورتش گرفتم که چشماش باز شد و اول با تعجب بهم نگاه کرد، بعد قرمز شد از درد. سرم رو هول می‌داد که ولش کنم اما نه، من دست بردار نیستم. با شنیدن داد آتردین و باران ولش کردم و هولش دادم اون‌ور و رفتم بیرون که دیدم باران پیروزمندانه بیرون وایساده، آتردینم دستش به سرشه. خدا می‌دونه چی‌کارش کرده. میعاد با دیدن آتردین و توهان دیگه منفجر شد از خنده. همه برگشتن سمته ما و به پشت سرم نگاه کردن، منم برگشتم که با دیدن توهان از خنده ریسه رفتم؛ موهاش ژولیده بود و صورتش قرمز، جایی که من گازش گرفته بودم کبود شده بود و رد دندون‌هام دیده میشد. یکم هم خونی بود. با دیدن چشم‌های قرمزشون ترجیح دادیم فرا کنیم. تا امدیم درو ببندیم، میعاد اومد.
میعاد:
- تو رو خدا منم راه بدین؛ وگرنه جنازم رو براتون میارن.
با خنده راهش دادیم. توهان می‌خواست حمله کنه که سریع در رو بستیم؛ فکر کنم سرش خورد به در، چون صدای ناله‌اش اومد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین