• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان توهان*
عه عه! دختره پررو من رو دست می‌ندازه، شیطونه میگه برو بزنش.
وجی(اره برو بزنش که باز در رو از روت ببنده، دهنت آسفالت شه)
توهان:
- بگو ببینم تو طرف منی یا اون گربه نره؟
وجی(اولا گربه ماده بعدش هم من طرف اونم)
توهان:
- چی؟ طرف اون؟ ناسلامتی من صاحب توهم ها.
وجی(خوبه خوبه؛ یه جوری میگی صاحب منی فکر کردم سگی، گربه‌ای، چیزیم)
توهان:
- والا از اون‌ها چیزی کم نداری.
وجی(خیلی نکبتی، من رفتم)
توهان:
- درم پشت سرت ببند.
میران:
- اگه خوددرگیری‌هات تموم شد گمشو بریم تو خونه.
توهان:
- هی قلبم اومد تو دهنم نکبت؛ این چه وضع اعلام حضور کردنه.
میران:
- والله ما هممون رفتیم تو خونه که دیدیم جنابعالی تشریف نحست رو نیاوردی، واسه همون اومدم بکشم ببرمت البته اگه خوددرگیری‌هات تموم شده بریم.
توهان:
- ببند صدات رو زیاد شنیدم، گمشو تو.
با میران رفتیم خونه بعد این‌که مسواک زدم به سمت تخت خوشگلم پرواز کردم.(چیه فکر کردین دخترها فقط احساسین، نخیرم ما پسرها هم احساسیم)

*از زبان مهدخت*
وای از استرس دارم می‌میرم، فکر کنین منی که تو عمرم یه لحظه هم استرس نداشتم الان تا مرز سکته رفتم. از اون شبی که با پسرها بهم پریدیم یک‌ماه می‌گذره و بالاخره روز آزمون فرا رسید. وای خدایا! من این همه درس خوندم لطفا یه کاری کن ما چهارتا رو باهم ببرن پاریس.مقنعه‌ام رو واسه بار صدم سرم کردم اما بازم کج‌وکوله شد. همین‌جورداشتم با مقنعه‌ام کلنجار می‌رفتم که یهو یه گاو، وحشیانه در اتاقم رو باز کرد. بله گاومون باران خانم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران:
- الهی خرما لای گردوهای سر قبرت بذارم، داری دو ساعته چه گوهی می‌خوری. بجنب دیگه، الان از آزمون عقب می‌مونیم.
مهدخت:
-وای باران من خیلی استرس دارم.
باران:
- مگه می‌خواد واست خواستگار بیاد. حالا خوبه تو همیشه از همه ما بیخیال‌تر بودی، فوقش یا قبول می‌شیم با هم می‌ریم یا هیچ‌کدوم نمی‌ریم.
مهدخت:
- باش برو بریم که الان اون پت و مت هم میان.
با باران از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم، افسون روند سمت دانشگاه. وقتی به دانشگاه رسیدیم چهارتایی پریدیم پایین و سریع رفتیم سر جلسه آزمون کارت ورود به جلسه رو به مراقب دادیم و هر کی رفت روی صندلی که اسمش بود نشست. وای خدایا خودت کمکمون کن. برگه ها رو پخش کردن. سرم رو خم کردم پایین، انگار هرچی خونده بودم رفت از ذهنم. یا خدا من چه مرگم شد؛ همین الان چه غلطی بکنم جواب همه سوال‌ها رو یاد داشتم ولی همه تو مغزم پراکنده بود و نمی‌دونستم چه‌جوری مرتب کنم. با سایه‌ای که بالای سرم افتاد، سرم رو بلند کردم که روباه نه دم رو دیدم. سرش رو خم کرد رو برگم و گفت:
- گفته بودم تو بری پاریس پاریس کجا بره. آخه وقتی حافظت مثل ماهی می‌مونه چرا الکی قمپز در میاری و تو آزمون شرکت می‌کنی؟
مهدخت:
- من فقط جهت فضول‌یابی تو آزمون شرکت کردم که خدا رو شکر یکی پیدا شد.
از رو حرص دندون‌هاش رو، روی هم می‌کشید؛ حقشه تا اون باشه با من دهن به دهن نذاره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
می‌دونستم همه این کارها رو می‌کنه تا من نتونم تمرکز کنم ولی کور خونده. لبخند حرص‌دراری زدم و گفتم:
- برای به خاک مالیدن پوز بعضی‌ها هم شده من میرم پاریس.
توهان:
- الان داری میگی که من سگم آره؟
مهدخت:
- شرمنده صدا هاپ هاپ اومد نشنیدم چی گفتین.
توهان:
- باشه بچرخ تا بچرخیم خانم خانم‌ها.
مهدخت:
- بچرخ تا اوموراتت بگذره.
آخیش دوباره رو برگم نگاه کردم، انگاری حالا تموم جواب‌ها رو می‌دونستم شروع کردم به نوشتن.
آخیش بالاخره بعد دو ساعت آزمون تموم شد. نفس عمیقی کشیدم که یه مگس از خدا بی‌خبر رفت تو دماغم؛ چنان عطسه‌ای زدم که فکر کنم کل دانشگاه به لرزه دراومدن. همه با نگاه‌های متعجب نگام می‌کردن؛ خب انترها اگه عطسه نمی‌زدم اون مگس کثیف رو چطوری می‌خواستم در بیارم. قرار بود فردا جواب آزمون بیاد، چون تعداد داوطلب‌ها کم بود. با بچه‌ها راه افتادیم سمت خونه. وقتی رسیدیم هر کدوممون رفتیم تو اتاق خودمون و حروم شدیم.
با صدای تق‌تق که از آشپزخونه می‌اومد، بلند شدم و رفتم بیرون و صدام رو انداختم پس سرم.
مهدخت:
- کدوم دارکوب وقت‌نشناسی این تق‌تق رو راه انداخته.
باران:
- نکبت جون گمشو لباس بپوش یک‌ماه تمرگیدیم تو خونه، لباس‌هات رو بپوش بریم بچرخیم.
دیدم بی‌راه نمیگه، گفتم:
- باشه تگرگ جون فقط بِل و سباستین یادت نشن خودت بیدارشون کن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خب حالا می‌ریم سر سخت‌ترین کار یعنی انتخاب لباس؛ در کمدم رو باز کردم که یه گلوله لباس ریخت رو سرم. هی! اگه مامان الان بود می‌گفت یکم شلخته بازیت رو کم کن؛ امروز، فردا می‌خوایم شوهرت بدیم بری، یکم تمیز باش. هی! دلم چقدر براشون تنگه. درسته هرشب حرف می‌زنیم ولی دیدنشون یه چیز دیگه‌ست.
خب حالا چی بپوشم. یه مانتو بلند مشکی با شلوار لی خاکستری و یه روسری طرح دار و یه کفش پاشنه دار قرمز. یه رژ لب قرمز جیغ هم رو لب‌هام کشیدم با یه خط‌چشم گربه‌ای، فرقم هم وسط بود. خدایی جیگری بودم واسه خودم، تو گلو توهان گیر کنم الهی. هی وای! من چرا گفتم توهان؛ لابد اشتباه لفظی بود، اره بخاطر همینه. گوشیم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون که دیدم امشب همه باهم الکی الکی ست کردیم؛ کمند مانتو مشکی با روسری مشکی که مدلی بسته بود، دوتا دسته از موهای رنگ شدش هم بیرون گذاشته بود با شلوار راسته مشکی.
افسون هم مانتو جلو باز مشکی با شلوار لی و یه نیم‌آستین مشکی برا زیر مانتوش با شال رنگی.
همه‌مون مانتوهامون مشکی بود فقط باران این وسط تیپش با ماها فرق می‌کرد؛ یه مانتو کتی قرمز با شلوار مشکی و روسری قرمز مشکی یه رژ خوش‌رنگ هم زده بود. حسابی که همدیگه رو دید زدیم از خونه زدیم بیرون و سوار رخش باران شدیم و پیش به سوی رستوران همیشگی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد سی‌مین رسیدیم رستوران. این‌جا شده پاتوقمون یه جورایی، خیلی خوبه غذاهاش. همین‌طور داشتم دور و اطرافم رو دید می‌زدم که یهو افسون گفت:
- بچه‌ها شماها به خودتون ردیاب وصل کردین؟
کمند:
- وا خل شدی رفت‌ها، ردیاب می‌خوایم برای چی وصل کنیم؟
باران دستش رو گذاشت رو پیشونی افسون و گفت:
- تب هم نداری ولی خدا رو میگم تو رو تو اولویت بذاره.
مهدخت:
- خدا به موقعش همه رو شفا میده.
افسون:
- هرهر چقدر شما با نمکین بخورمتون، بی‌شعورای مازراتی، این برادران ایکیوسان هرجا می‌ریم مثل اجل معلق سر می‌رسن.
مهدخت:
- نگو که اون طوفان ورپریده هم هست.
افسون:
- طوفان دیگه کیه؟
مهدخت:
- چقدر خری، منظورم همون توهانه دیوانست.
افسون:
- برادران دالتون هرجا میرن با همدیگه‌ان.
کمند:
- خیلی ازشون خوشم میاد که همه جا هستن.
یهو سه تایی باهم گفتیم:
- تو خفه
کمند:
- وا چرا؟
مهدخت:
- مثلا می‌خوای بگی الان از دیدن آراد خر ذوق نشدی.
باران:
-یا مثلا فکر کن تو یک‌درصد از آراد بدت بیاد.
افسون:
- یا مثلا تو الان دلت نمی‌خواد چشم‌های اون دختره که زل زده به آراد رو در بیاری.
کمند:
- چی؟ کدوم میمونی بهش زل زده؟ بگو تا برم با همین ناخن‌هام چشم‌های دختره ناموس دزد رو دربیارم.
مهدخت:
- جان! ناموس دزد دیگه چه صیغه‌ایه؟
کمند:
- بحث رو نپیچونین، دختره کجاست؟
افسون:
- بتمرگ سر جات پهلوون پنبه، دروغ گفتم تا بهت ثابت کنم از آراد بدت میاد یا نه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند:
- خیلی گاوین هرسه‌تاتون.
مهدخت:
- باشه تو خوبی.
سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بلند کردم که دیدم یه پسره دستش رو زده زیر چانه‌ش و دوربین‌هاش رو(چشماش رو) زوم کرده رو من و کش دهنش هم در رفته و لب‌هاش تا گوش‌هاش باز شده. وا! خدا شفاش بده. اومدم سرم رو بندازم پایین که نگام به طوفان جون افتاد؛ این هم مثل همون پسره دوربین‌هاش رو زوم کرده روم ولی فرقش با پسره، اون بزرگ‌راه تهران-کرج بود که وسط ابروهاش بود. با چنان اخمی بهم زل زده بود که قیافه‌اش منو یاد پرنده قرمز تو انگری بیردز می‌نداخت(چیه فک کردین میگم از قیافش می‌ترسم نه بابا این واسه من مثله مورچه‌ست) خلاصه چنان اخمی داشت که شونه‌ای بالا انداختم و برگشتم سمت بچه‌ها و گفتم:
- انگل‌های جامعه، من می‌خوام برم دست‌هام رو بشورم، شما تن لشا نمیاین؟
- نه!
مهدخت:
- انگلین دیگه چی‌کارتون کنم، من رفتم.
از جام بلند شدم و رفتم توی دستشویی که طبقه بالا بود و هیچ‌کس توی اون طبقه نبود. رفتم توی دست‌شویی شیر آب رو باز کردم و دستام رو شستم. موقعی که اومدم برم بیرون، دیدم توهان دست به سینه جلو راه وایستاده. اصلا بهش محل نذاشتم اومدم از کنارش برم، خودش رو کشید جلوم و وایستاد. باز اومدم از اون‌طرفش برم خودش رو کشید اون‌طرف. چهاربار همین کار رو تکرار کردیم. پوفی کشیدم و سرم رو بلند کردم و گفتم:
- میشه بگید چرا سد معبر می‌کنید؟
توهان:
- پاک کن!
مهدخت:
- چی رو؟
توهان:
- اون بی‌صاحابی که رو لب‌هات مالیدی رو.
مهدخت:
- او او! وایستا ببینم؛ به شما چه ربطی داره؟ دلم می‌خواد رژلبم رو پرنگ‌تر کنم. دستم رو کردم تو جیب مانتوم و رژ لبم رو که با خودم آورده بودم رو، روی لب‌هام کشیدم مطمئن بودم الان دیگه خیلی تو چشمن.
توهان:
- رو اعصاب من نرو مهدخت.
مهدخت:
- من چی‌کار به اعصاب شما دارم؟
توهان:
- پاک نمی‌کنی نه؟
مهدخت:
-نه پاک نمی‌کنم!
توهان:
- باش خودت خواستی.
دستمو گرفت و محکم پرتم کرد از دست‌شویی بیرون و چسبوندتم. هرچقدر تقلا می‌کردم تا از دستش فرار کنم نمیشد. اون‌قدر سفت چسبیده بود بهم که حتی نمی‌تونستم یه میلی‌متر هم تکون بخورم. با شصتش کشید رو لبم و گفت:
- اگه یه بار دیگه لب‌هات رو این‌جوری ببینم خودم برات پاکشون می‌کنم.
بعد هم از طبقه بالا رفت پایین. دوتا دستام رو گذاشتم رو گونه‌هام، داغ بودم. وای! سریع دویدم تو دست‌شویی؛ با دیدن قیافم نزدیک بود بزنم زیر گریه. خدا لعنتت کنه توهان، ببین چه بلایی سرم آورده. الان من چجوری با این قیافه برم پایین. هیچ چاره‌ای نبود، پس دوباره رژ لب قرمزم رو برداشتم و داشتم می‌کشیدم رو لب‌هام که یک‌دفعه صدای توهان اومد:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:
- مگه نگفتم اون بی‌صاحاب رو نزن ها؟ دوست داری تو چشم همه مردها باشی و همین‌جور زوم کنن روت؟
برگشتم سمتش و با داد گفتم:
- ببین توهان به خدا جلو چشم‌هام نباش وگرنه همون کله بی‌مصرفت رو می‌کنم تو چاه دست‌شویی فهمیدی؟
توهان:
- یورتمه سواری دوست داری نه؟
مهدخت:
- وا چرا؟
توهان:
- چون همیشه در حال یورتمه سواری رو اعصاب منی.
مهدخت:
- ببین الان با این کاری که کردی گور خودت رو کندی، الان هم که بهم غیرمستقیم داری میگی سنگ قبرت رو هم سفارش دادم، پس بهتره تا مراسم ختم برات نگرفتم از این‌جا بری.
توهان:
- باش میرم.
مهدخت:
- فقط زود...
با کاری که کرد رفتم تو شک؛ با دستمال کاغذی هرچی رژلبی که زده بودم رو پاک کرد و بعد هم رژلبم رو از دستم چنگ زد و پرت کرد تو چاه یکی از دست‌شویی‌ها
مهدخت:
- چیکار کردی دیوونه؟
توهان:
- کاری که لازم دونستم.
مهدخت:
- آخه نکبت الان من با این آثار هنری که خلق کردی چه غلطی بکنم؟
توهان:
- می‌بینم که توی خلق آثار هنری هم استعداد بی‌نظیری دارم.
مهدخت:
- ببین الان من با این سر و وضع چه گهی بخورم.
توهان:
- عزیزم الان تو معدن گوهیم، هرکدوم دوست داری بخور.
مهدخت:
- توهان!
توهان:
- جانم؟
مهدخت:
-چی؟
توهان:
- پیچ پیچی، بگو چی میخوای؟
مهدخت:
- من الان کدوم جهنم دره‌ای برم؟
توهان:
- بیا یه در هست این‌جا به بیرون می‌خوره.
بعد هم دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از در که اومدیم بیرون دیدم وسط خیابونیم. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و شروع کردم به راه افتادن. همین‌جوری سرم پایین بود و توهان هم کنارم، شونه‌به‌شونم راه می‌اومد که یهو خوردم به یه آدم.
مهدخت:
- آقا مگه کور...
ادامه حرفم تو دهنم ماسید؛ این انگل اجتماعی دیگه این‌جا چی‌کار می‌کنه.
عرفان:
- سلام عروسکم.
مهدخت:
- ببند دهنت رو.
عرفان:
- خوبی عزیزم؟ از اون شب توی پارک در به در دنبالت گشتم تو آسمون‌ها ولی الان می‌بینم رو زمینی.
مهدخت:
- داستان مار از پونه بدش میاد رو شنیدی؟ موقعی که می‌خواستن بسازنش تو رو دیده بودن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان توهان*
نمی‌دونم چی تو وجود این دختر هست که منو سمتش جذب می‌کنه. داشتم شونه‌به‌شونش راه می‌رفتم که یهو با یکی برخورد کرد. وقتی سرم رو بلند کردم، دیدم همون پسرست که با سارینا دیدمش تو پارک. گفتم سارینا؛ بعد یه مدت که نبود، فهمیدم همش تلقین بوده که دوسش دارم. پسره مشخص بود مهدخت رو می‌خواد، ولی مگه بخواد از رو جنازه من رد بشه که بذاارم دستش به مهدخت برسه. بعد اون اتفاق یه حس مالکیتی نسبت به مهدخت پیدا کرده بودم؛ دلم نمی‌خواست پیش بقیه پسرها بخنده، دلم نمی‌خواست با بقیه پسرها کل‌کل کنه.
با عرفان داشت بحث می‌کرد یهو دستم رو انداختم دور کمرش و نزدیکش کردم به خودم و گفتم:
- بیا بریم عزیزم، هوا سرده ممکنه سرما بخوری.
عرفان:
- معرفی نمی‌کنید مهدخت خانم؟
تا مهدخت خواست چیزی بگه سریع پیش‌دستی کردم و گفتم:
- توهانم، دوست پسر و عشق مهدخت.
عرفان:
- هه پس خانم واسه ما ادا...
با مشتی که خوابوندم تو دهنش حرفش نصفه موند.
توهان:
- ببین بخواد از اون دهنت یه کلمه حرف نامربوط در بیاد، خودم جرش میدم فهمیدی؟
با شصتش خونه کنار لبش رو پاک کرد و گفت:
- بد می‌بینید هردوتون.
توهان:
- هه! داری تهدید می‌کنی بچه سوسول؟
اومدم برم طرفش که یهو دست‌های مهدخت دور کمرم حلقه شد و باعث شد از حرکت وایستم.
مهدخت:
- نیازی نیست واسه یه آدم بی‌ارزش شبمون رو خراب کنیم.
دستام رو گذاشتم رو دست‌هاش و از دور کمرم باز کردم و دست‌هاش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
- بهتره بریم دیگه عزیزکم.
بعدم یه نگاه مغرورانه به اون پسره چندش کردم و راه افتادیم و با مهدخت رفتیم.
...
*از زبان باران*
پوف! این‌جا چه رستوران گوهیه که آنتن نمیده.
این مهدخت گوربه‌گور شده هم معلوم نیس کدوم گورستونی رفته. رو کردم به بچه‌ها گفتم:
- اینجا آنتن نمیده من میرم بیرون یه زنگ به اون مهدخت گوربه‌گوری بزنم معلوم نیست بعد دست‌شویی کجا غیبش زده.
کمند:
- آره برو دل‌شوره به دلم افتاد.
باران:
- من میرم پنج‌دقیقه‌ای برگشتم.
افسون :
- بری که برنگردی رنگو.
از پشت میز اومدم برم چرخیدم، نگاهم با نگاه آتردین گره خورد. یه ابروش رو انداخته بود بالا و بهم زل زده بود، معلوم نیست تیک ابرو گرفته. روم رو ازش برگردوندم‌ و از رستوران اومدم بیرون. همین‌جور برای خودم راه میرفتم و سرم تو گوشی بود که ببینم کجا آنتن میده یهو یه سکو دیدیم سریع رفتم روش وایسادم و دیدم بالاخره آنتن اومد. سریع شماره مهدخت و که شپش شش پا سیو کرده بودم گرفتم. بعد سه‌تا بوق جواب داد:
- بنال.
باران:
- هیچ معلومه کدوم گوری رفتی؟
مهدخت:
- آخ عشقم ببخش یادم شد بهت بگم.
باران:
- بنال ببینم.
مهدخت:
- من... راستش من، آها، راستش دستشوییم ریخت لباس‌هام کثیف شد دیگه مجبور شدم برگردم خونه.
باران:
- آخه میمون سه متری کلید که دست کمنده چه‌جوری رفتی؟
مهدخت:
-عه عه! راس میگی پس چی‌کار کنم؟
باران:
- برو تو ساختمون وایسا ماهم میایم.
مهدخت:
- باشه ماچ بای.
باران:
- برو نکبت چندش.
گوشی رو قطع کردم اومدم از رو سکو بپرم پایین که یهو یکی از پشت سر مانتوم رو گرفت و گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
گوشی رو قطع کردم اومدم از رو سکو بپرم پایین که یهو یکی از پشت سر مانتوم رو گرفت و گفت:
مزاحم:
- کجا جوجو بودی حالا؟
یا خدا این سگ هفت خط یهو از کجا پیداش شد آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و یواش برگشتم طرفش که سنکوب کردم. یا خدا این‌ها چرا دوتان؟ حالا من چه خاکی تو گورم کنم آخه.
باران:
سلام،خوب هستین خانواده خوبن؟
با این حرفم دوتایی ترکیدن. آخه یکی نیست بگه آدم تو چنین مواقعی سلام علیک می‌کنه. نفس عمیق کشیدم من نباید بترسم.
باران:
- آقایون کاری داشتن؟
مزاحم:
- جون چه جوجوی شجاعی!
باران:
- ببین تا دکوراسیون صورتت رو نیاوردم پایین بزن به چاک.
مزاحم:
- وای نگو ترسیدم، مسعود بیا بگیرش ببریم.
مسعود:
- به روی چشم.
اومد جلو بازوم رو گرفت. درسته خیلی سوسول و لاغر مردنی بودن ولی بازم اون‌ها دوتا پسرن و من یه دختر تنها، سعی می‌کردم تا از دستشون خودم رو رها کنم.
باران:
- ولم کنید وحشی‌ها، ناسزا‌ها ولم کنید.
مسعود:
- زیادی حرف می‌زنی.
بعد این حرفش محکم پرتم کرد که با کمر خوردم تو دیوار چشمام رو از روی درد بستم.
مسعود:
-درسته خیلی حرف می‌زنی منم یاد دارم خیلی خوب ساکتت کنم.
اومد جلو دستم رو بردم بالا و صورتش رو چنگال کشیدم. اونم دوتا دستام رو گرفت و با پاهاش پاهام رو قفل کرد، نیشخندی زد و گفت:
- رامت می‌کنم جوجوی وحشی.
سرش رو آورد جلو که یهو صدای فرشته نجاتم اومد.
آتردین:
- داری چه گوهی می‌خوری مرتیکه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین