• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
و دستشو گذاشت رو دهنم و گفت
اراد:هیسس جرعت داری فقط از کلمات زشت استفاده کن چه معنی میده دختر بد دهن باشه
کمند:شت بابا شت
اراد:این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟
پوکر نگاش کردم و هیچی نگفتم و شروع کردم به غذا خوردن
بالاخره ساعت ۱۲ شب رستوران و تعطیل کردن و به دست منو اراد بدبختم نفری یه سطل اب و طی دادن و گفتن بسابیم زمینو تا ساعت ۱ و ۴۰ دقیقه کل سالن و طی کشیدیم و از رستوران اومدیم بیرون وای ننه کمرم دوتیکه شده وااااخ ایییییییی اومدم برم سمت خیابون که یهو دستم از پشت کشیده شد برگشتم که دیدم اراده وحشیه داد زدم
کمند:هااا چته چه مرگته دستمو کندی ادم سگو اینجوری نمیکشه که تو منو میکشی
اراد:استپ بابا بسته دیگه ولش کن
کمند:ضربه خورده تو سرت چی رو ول کنم
اراد:پاچه بی گناهمو ول کن
کمند:ببین اراد من الان به اندازه کافی خوابم میاد و اعصابم ندارم پس بنال چیکارم داری
اراد:من ماشین دارم اگه دلت میخواد سوارشو برسونمت
لاهاش راه افتادم و سوار ماشینش شدم داشتم برا خواب هلاک میشدم دیگه چشمامو بستم و رو صندلی نشستم و اونم حرکت کرد با تکونای ماشین داشتم بیهوش میشدم که ارادبا یه لحن خاص گفت.
اراد:کمند یه چی رو میدونستی
تو حالت خواب و بیداری بودم و به حرفاش توجه نداشتم بی حال گفتم
کمند:چیرو
اراد:اینکه برام باهمه فرق داری
با شنیدن این حرفش کلا خواب از سرم پرید چشمامو باز کردم و برگشتم طرفشو گفتم
کمند:تو تو ...تو الان چی...چی گفتی گفتی باهمه برات فر...فرق دارم؟
اراد:درست شنیدی خسته شدم دیگه از بس بهت نگفتم باید اینو بهت بگم کمند که
اب دهنشو قورت داد گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اراد:کمند من دوست دارم نمیدونم جواب تو چیه ولی تو حق منی سهم من از این دنیا تویی اینو بدین اگه منو نخوای مال خودم میکنمت
رفتم تو شک یعنی این اراد بود همون اراد مغروری کهنمیشد باهاش حرف زد الان داره به من ابراز علاقه میکنه ؟قلبم با شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید انگار میخواست بیاد بیرون اراد برگشت و با استرس نگام کرد و گفت
اراد:بگو که تو هم منو دوست داری
به سرم زد کمی اذیتش کنم یهو دستو گذاشتم رو قلبم و داد زدم
کمند:ااااای فلبم
اراد:چت شد کمند حالت خوبه
ادای گریه در اوردم و گفتم
کمند:نه درد میکنه قلبم واااای دارم میمیرم
رنگ از روش پریده بود پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد و گفت الان میبرمت بیمارستان کمند تحمل کن جون هرکی دوست داری
با پشت دست اشکای الکیمو پاک کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم و گفم
کمند:نگهههههههدار
اراد سریع زد رو ترمز و ماشین درجا ایستاد برگشت طرفم و گفت
اراد:چیشده حالت خیلی بده
لبخندی زدم و گفتم
کمند:میدونی چرا قلبم درد میکنه
اراد با تعجب نگام کرد و گفت
اراد:من میدونم حالت خیلی بده تا دودقه پیش گریه میکردی الان میخندی وای نکنه نیاز بع عمل داشته باشی
لبخندی زدم و گفتم
کمند:قلبم درد میکنه چون یه ادم گنده توش جا شده
اولش با ناباوری نگام کرد وقتی دید دارم با لبخند نگاش میکنم دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید تو بغلش
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با اراد رفتیم خونه بعد اینکه خداحافظی کردیم منتظر موند برم تو خونه بای بای کردم و وارد خونه شدم که دیدم خونه تو سکوت فورو رفته رفتم یکی یکی به بچه ها سر زدم خدارو شکر همشون صحیح و سالم تو اتاقاشون بودن منم رفتم اتاقم و بیهوش شدم
*از زبان مهدخت*
داشتم خواب شاهزاده سوار بر لامبرگینی سفیدمو میدیدم و کار داشت به جاهای اصلی و باریک کشیده میشد که یهو شپلق با مخ رفتم توی یه جای سفت چشمامو باز کردم که دیدم روی زمینم الهی خودم خودمو کفن کنم که تا کار به جای خوبش رسیده بود از تخت افتادم پایین بلند شدم و به ساعت نگاه کردم پووووف ساعت ۵ صبح من چه غلطی بکنم ؟هرچی برا خودم اینور اونور کردم دیدم نه خوابم نمیبره که نمیبره بلند شدم و رو تخت چهارزانو نشستم و انگشت اشارمو رو مغزم گذاشتم و با خودم میگفتم فکر کنم فکر کنم فکرکنم فکرکنم یهو یه فکر به ذهنم رسید بشکنی زدم و از رو تخت پریدم پایین و گفتم اینه
رفتم لپتابم و اوردم و رو تخت گذاشتم و دراز کشیدم رفتم تو شما چت و اسمم نوشتم شاسکول ۴ انگشتی همینجور داشتم دنبال یه اسم خوب میگشتم که با دیدن یه اسم چشمام زد بیرون حالا شاید این یکی دیگه باشه مگه تو ابران فقط یدونه توهان وجود داره؟حالا کو بزار برم ایسگاش کنم بعدا میفهمم رفتم تو چت پسره که اسمشو نوشته بود توهان نوشتم
مهدخت:سلام طوفان اصل مدی؟
به ثانیه نکشید جواب داد
توهان:اولن طوفان و توهان
مهدخت:باشه بابا طوبا جون اصل بده حالا
توهان:حالیت نیس میگم اسمم توهانه
مهدخت:باشه حرص نخور شیرت خشک میره بچت رشد نمیکنه
توهان:میشه دست از سرم برداری
مهدخت:اوا چرا عخشم؟
توهان:ولممممم کن
مهدخت:چته چرا پاچه میگیری ول کن شلوارمو تازه خریدم
توهان:نگاه جان مادرت بکش بیرون از ما
مهدخت:مگه کرده بودم توت که الان بکشم بیرون
توهان:خدا دیوونه شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:اِ وا چیکار به خدا داری
توهان:اقا بگم غلط کردم اومدم شما چت دست از سرم بر میداری
مهدخت:نوچ یه کاری میگم بکن تا دست از سرت بردارم
توهان:اخ جون بگو زود
مهدخت:عکس بده
توهان:عکسمو میخوای چیکار
مهدخت:بووو دختر که نیستی بخوام ازت سو استفاده کنم
توهان:باشه برا که دست از سرم برداری میدم
درحال ارسار فایل بود
عکس اومد زدم رو باز کردن باز شدن عکس همانا چهارتاشدن چشمای من همانا این ....اینک...اینکه توهان خودمونه چشم و دل من روشن باشه که تو شما چت میچرخه
وجی(به تو چه که کجا میچرخه)
مهدخت:گفتم ناسزا؟که گفتی من؟
وجی(روزبه روزم با تربیت تر میشی )
مهدخت:برو بابا
با توهان خداحافظی کردم و قطع کردم پوووف ساعت ۸ بود ۳ ساعت با توهان چت کردم دیدم خوابم نمیبره دیگه چیکار کنم
پاشدم رفتم حموم و تو حموم فاز خوانندگی برداشتم
شراره بده به ماچ امشب به من
با من بررررررقص
یکی با مشت میزد به در
مهدخت:ها چیه؟
باران:ببند تا نیومدم تو حلقت بابا حس کی رو گرفتی ها؟رحمت به مرغا بیاد نکبت با اون صدای چیز مرغیت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بی اهمیت به حرفاش بلند تر شروع کردم به خوندن

مهدخت:بیاا تو بیااااا با من برقص شراااره شرااره
هووو هو هو
کمند:دهنتو ببند با اون صدای نکرت
با آهنگ گقتم
مهدخت:ببندییییین اون گاله هاتووووون ووووو آ آآآآ
با این حرفم افتادن به جون در
افسون:گمشو بیرون دختره ی سلیطه
بی توجه یهشون شروع کردم به خوندن
مهدخت:جوون جوون چه خشملم من
بعد یاده یه شعری افتادم که بچه بودم دوسش داشتم شروع کردم به اجرای موسیقی دلنشیییینم
مهدخت:مادلم گفته به من
دست تو مماخت نکنی
گیگیلی در نیالی شوت نکنی
پسله همسایرو ماچ نکنی
ولی من دختله بدیم
دست تو مماخم میکنم
گیگیلی در میالم شوت
شوت میتونم
پسله همسایرو ماچ میکنم
بعد این حرفم صدایع باران اومد
باران:همسایمون ۴ پسرن حالا کدومو ماچ میکنی
کمند:خب اراد و که غلط میکنه ماچ کنه میرانم که افسون نمیزاره پس میمونه
با صدایه بلندی گفتم اتردین
باران از اونور گفت:تووو غل...
بقیشو نکفت
مهدخت:مردیییی
باران:مگه تو نمیدونی اتردین اینجا زندگی نمیکنه
کمند:پس میمونه
چهارتایی جیغ کشیدن:توووووهان
یکم فکر کردم شروع کردم آهنگ خوندن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
نانای اصغرو صغرا
نانای اکبر و کبری
نانای توهان عنتر
نانای اتردین شفتر
نانای اراد کچل
نانای میران احمق
با تموم شدن شعرم جیغ دخترا در اومد
کمند:دهنتو ببند بروو برای توهان آهنگ بخون
کمند:نانای توهان عنتر
نانای سارینای شفتر
نانای مهدخت خوشمل
الهی توهاان قربونم برییی
الهی فدااااااام بشی
اللهیییی پیش مرگم بشی
اینا رو با صدای خیلی بلند میخوندم
توهان توهان توهان چه پسری خریی
قربونم بری آه آه آه
حالا یکم قرررر
توهان:جونم خانم درو باز کن بیام یکم خوشبگذردنیم
با این حرفش جیغ کشیدم این اینجا چیکار میکرد
واایی آبروم رفت
مهدخت:دهنتو ببند بیشعور بی حیا بیای تو چه غلطی کنی اصلا چرا اومدی اینجا
با لحنه شیطونی گف
توهان:خودت داشتی صدام میکردی دیگه
مهدخت: گمشو توهان اومدم بیرون اونجا باشی پارت میکنم
توهان:اووم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:اووووم پاره شدن به دست شماهم یه عالم دیگه ای دارع
مهدخت:ببین توهان به اون ۳ تا نکبت بگو دستم بهشون برسه کشتمشون توهم گمشو بیرون میخوام بیام بیرون
توهان:من از جام تکون نمیخورم نمیشه خودت تنها از دیدن خودت فیض ببری که
مهدخت:واستا ببینم این چرتو پرتا چیه داری میگی به خدا دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم بوزینه کوتوله
توهان:هرچی دوس داری بگو من از جام تکون نمیخورم
دیگه داشت اشکم در میومد الهی بی توهان نشم
مهدخت:میگم گمشو برو خونه خودتون پیشته گربه سمج
توهان:یه شرطی داره برا برم خونه خودموگ
مهدخت:زود بگو تا نیومدم با دیوار یکیت کنم
توهان:ماچ بده
مهدخت:چییییی
توهان:به زبان سلیس فارسی گفتم بوسم کن
مهدخت:هوی یابو علفی انگار دوبار به روت خندیدم پرو شدی این مزخرفات چیه سرهم میکنی
توهان:یا بوسم کن یا من تکون نمیخورم
انگاری مرغ واموندش یه پا داشت نکبت ناسزا چاره ای نداشتم پس گفتم
مهدخت:لُپ قبوله؟
توهان:نوچ
مهدخت:ای خودم گلاب رو اون قبرت بپاشم من فقط لُپتو میبوسم وگرنا همینجا میمونم تا بمیرم از سرما
توهان:جهنم و ضرر لُپم قبوله
مهدخت:درو یه ذره باز میکنم نیمرختو بچسبون به در
توهان:باش
درو باز کردم اونم نیمرخش و چسبوند به در خدایا غلط کردم میدونی مجبورم این شغالو ماچ کنم
چشمامو بستم و سریع اومدم لبامو بزارم رو لُپش که لبم رو لبش نشست چشمامو با بهت باز کردم که دیدم ناسزا صورتشو برگردونده و منه احمق چون چشمام بسته بوده بوسش کردم سریع هولش دادم عقب و در حمونو بستم و داد زدم
مهدخت:خیلی خز نفهمی دعا کن فقط دستم به تو نرسه میمون مذکر حالاهم گمشو
توهان:جوش نزن شیرت خشک میشه بچت گشنه میمونه من رفتن بیا بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:گمشووووو
صدای خندش اومد حولرو تنم کردم و اروم رفتم بیرون‌
که دیدم رفته
تند تند لباسام و پوشیدم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۵ و نشون میداد
روی تختم‌ رفتم و خزیدم زیر پتووبه اتفاقات امشب فکر کردم
که چجوریی توهان و سر کار گذاشتم و رفتم حموم و
شعرایی که میخوندم و دخترا با فحشاشون و توهان وقتی که اومد و شیطونی میکرد چقدر حرصم اومده بود از حرفاش وقتی که گفت بوسم کن
بجای لپش لبشو گذاشت رو لبام
چه حسه خوبی بود آه خیلییی لذت داشت
وجی(اووم بد نگذره دیگه چی)
دهنتو ببند وجی حوصلتو ندارم
وجی(حواست هس درباره ی چی کسی حرف میزنی
هعیییی خاک برسرم
اصلا ولش کن بدرک
بعد بت کلی کلنجار رفتن بلاخره خوابم برد
و به خواب ناز رفتم
صبح با جیغ جیغ دخترا از حواب پاشدم
باران:پاشو این تنه لشتو بلند کن چقدر میخوابی به خرس گفتی برو کنار من جات هستم
مهدخت:اه یه دیقه خفه شین میخوام بکپم
با جیغ باران سیخ نشستم
باران:پاشووووو
یکی زدم پسه کلش و غر غر کنان رفتم سمت دستشویی
مهدخت:الهی برین به جهنم خودم بیام سنگ قبرتو بشورم دختره ی پوفیوز بیشهور
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
تا اومد به سمتم که بزنتم سریع رفتم دستشویی بعد ازکارای مربوطه اومدم بیرون و سمت آشپزخونه حرکت کردم
دخترت نشسته بودن تو پذیرایی به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ بود خداروشکر اکروز کلاس نداشنیم
بعد از خوردن یه صبحانه مغصل رفتم پیشه دخترا همه سرشون به کاره خودشون بود منم داشتم با گوشیم ور میرفتم که کمند یه دفعه ای پرید و‌گف
کمند:منو اراد بهم اعتراف کردیم
باران:چییییی
افسون:بگو جون مهدخت
مهدخت:عههه از جونه خودت مایه بزار
کمند:ارههههه
مهدخت:میدونستم اراد نمیتونه خودشو نگهداره
بعد ریز ریز خندیدم
باران شیطون بهش نگاه کرد
باران:خب خب خوشگله خاله دحتره یا پسر
کمند:عععععععه بچه چیه خجالت بکش دختره ی بی حیای بیشعور
باران شیطون ابروهاش و انداخت باالا
باران:ارههههه اون ارادی که من میشناسم....
بقیه حرفش با جیغ کمند قطع شد
منو افسون از خنده ریسه میرفتیم
افسون:باشه بابا فهمیدیم تا تخت نرفتین
باز زد زیره خنده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خوب ‌که برا کمند بیچاره دست گرفتیم و خندیدیم باران گفت
باران:هی یابو علفیا
کمند:اولا هی تو کلات دوما چیه کروکدیل بی دندون
باران:الان ساعت چنده؟
همه:۱۲
باران:خب نکبتا ما ساعت ۱۴ کلاس داریم و درضمن امروز نتایج ازمونم میاد
مهدخت:هی وای خوب بود گفتی
افسون:تن لشاتونو تکون بدید بریم نهار درست کنین
مهدخت:کنین نه و کنیم
هممون بلند شدیم و ماکارانی با هم کاری هم درست کردیم
غذا رو خوردیم ساعت ۱ و نیم بود سریع ریختیم تو اتاقامون و حاضرشدیم و پیش به سوی دانشگاه
وارد سالن شدیم که دیدم همه بچه ها جلو برد جمع شدن با بچه ها به سمتشون رفتیم و کنار زدیمشون
شروع کردم به خوندن اسامی
نفراول=باران محرابی
نفر دوم=افسون راد
نفر سوم =کمند سهیلی
نفر چهارم=زهرا حسینی
نفر پنجم=مهدخت خوشدل
دیگه بقیه نفرات و نخوندم یعنی از من کم شانس ترم هست مگه ۳ تاشون باهم قبول شدن و لی من نفر پنجم شدم برگشتم سمت بچه ها که دیدم با خوشحالی همو بغل کردن با دیدن این صحنه لبخند زدم داشتم با لبخند نگاشون میکردم که صدای یه مزاحم دم گوشم اومد
توهان:گفته بودم تو بری......
نزاشتم حرفشو کامل کنه برگشتم طرفش و با صدای نسبتا بلند گفتم
مهدخت:ارهه گفته بودی من برم پاریس پاریس کجا بره میشه دست از سر من برداری دیگه دارم کم کم بهت الرژی پیدا میکنم نمی خوام را به راه ببینمت هرجا میرم هستی ولم کن دیگه
توهان:نوچ من نمتونم دست از سرت بردارم میدونی چرا؟چون اون شب پذیرفتی نقش دوست پسرت و اجرا کنم
مهدخت:غلط کردم و واسه همین موقع ها گذاشتن فهمیدی؟
توهان:دیگه پشیمونی سودی نداره
مهدخت:چرا واسه من سود داره میرم پیش عرفان و بهش میگم دروغ گفتم که دوست پسرمی بعدشم باهاش رفیق میشم تا نتونم تو رو ببینم فهمیدی اقای محتشم
برگشتم برم سمت بچه ها که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین