• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از پشت سر مچ دستم و گرفت چرخیدم سمتش و به چشماش که رگه های قرمز بخاطر عصبانیتش دیده میشد نگاه کروم منم مثل خودش عصبی بودم من مثل ماده شیر و اون مثل یه شیر خشمگین بهم زل زده بودیم از لای دندوناش غرید
توهان:تو گه میخوری بخوای همچین غلطی کنی فهمیدی
مهدخت:حرف دهنت و بفهم ها گوهو تو میخوری که تو مسائلی که بهت ربط نداره دخالت میکنی نکبت بعدم میرم پیشش تا ببینم کی میتونه جلومو بگیره
توهان:ببین رو اعصاب نرو کافیه بفهمم به اون پسره اشغال نزدیک شدی تا قلم جفت پاهاتو خورد کنم
مهدخت:ه نگو ترو خدا ترسیدم تو با خودت چی فکر کردی فکر کردی یه دختر تنهام تو این شهر بزرگ و میتونه هرجور دلت خواس باهام حرف بزنی باید بگمت نه اقا پسر تو هیچ کاری نمتونی بکنی چون که هیچکاره منی فهمیدی ؟حالاهم دستتو بکش فشار دستش خیلی زیاد بود رو مچم مطمئنم کبود میشه پسره وحشی
با شتاب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به سمت کلاس رفتم
وارد کلاس شدم که دیدم اون سه تا نشستن رفتم کنارشون و گفتم
مهدخت:واقعا براتون خوشحالم اجیا میدونم موفق میشین
باران:ولی قرار نیست ما جایی بریم
با تعجب نگاشون کردم و گفتم
مهدخت:یعنی چی؟
افسون:یعنی ما بدون تو از ایران خارج نمیشیم
مهدخت:شما خیلی بیجا میکنید شما ۳ تا میرین و بعد ۱ سال برمیگردین و تو جشنوارع قبول شدین
کمند:ولی ما هیجا ن.م.ی.ر.ی.م
مهدخت:شما بیجا م.ی.ک.ن.ی.د
باران:فعلا دهناتونو ببندید مومنی(استادشون)اومد
انگاری تخم کفتر خورده مرتیکه شکم خیکی حال بهم زن فقط ور میزنه و ما بدبختام باید جزوه برداری کنیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد اینکه کچل خیکی رفت بیرون باران برگشت طرفمونو گفت
باران:ما یا پاریس نمیریم یا اگه بریم باهم میریم هممون
کمند:نکبت چجوری هممون بریم
افسون:خر شلغم کار وقتی مهدخت قبول نشده یعنی هیچکدوم نمیریم
باران:میبندید یا ببندم
مهدخت:بگو ببینم چی تو ذهنته
باران:ماهارو قراره کی ببرن؟
کمند:یه هفته دیگه
باران:اگه یکی ازما دست یا پاش بشکنه میبرنش؟
افسون:وا معلومه نه اگه دستمون بشکنه چجوری عکس یگیریم اگه پامون بشکنه چطور ژست بگیریم
باران:خب پس به جای ما کی رومیبرن؟
مهدخت:منو که نفر پنجم شدم
باران:حالا اگه ما یه کاری کنیم دست و پای زهرا حسینی بشکنه چی میشه
کمند جیغی زد و گفت
کمند:مهدختو میبرن
باران:میدونم نیازی به تشکر نیست میدونم خیلی مغز متفکری دارم
افسون:نکبت جون چطور میخوای زهرا رو چلاق کنی
باران:معلومه با یه زیر پایی کوچیک از رو پله ها پرت میشه پایین
مهدخت:اگه سرش ضربه دید چی؟
باران:قرار نیست از چهار طبقه پرت بشه که از رو ۸ تا پله دیگه
بعد دستشو اورد جلو و گفت هرکی هست دیتشو بزاره هممون دستامونو گذاشتیم رو هم
باران:خب کمند میره پیش زهرا و میگه بیا میخوام درباره بورسیه حرف برنم باهات اونو میکشونه دارن راه میرن افسون و سر راشون وایمیسته و جوری وانمود میکنه اونارو ندیده بعد کمند بهش میگه بیا داریم واسه بورسیع حرف میزنیم افسونم میاد افسون میگه بیاین بریم توی حیاط وقتی دارن از رو پله ها رد میشن تو کنار راه پله وای میستی درضمن زهرا نباید وسط شما دوتا راه بره وقتی دارین میرین یهو مهدخت یه زیر پایی میزنه و زهرا شوت میشه هوا
مهدخت:ببخشید استاد شما حکمتون چیه؟شلغم یا چغندر
باران:همینکه نقشه رو کشیدم کلی فسفر سوزوندم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:گمشو بابا یه بار کلا عقلت کشیده
باران:هه الان اگه من نبودم انقدر موفق نبودین
بعد با اعتماد به نفس سینش و آورد بالا
بعد منم اداشو در آوردم
مهدخت:الان اگه من نبودم شما موفق نیودین
با حرفام قیافمم کجو کله میکردم که افس
ون و کمند غش کرده بودن از خنده
باران:پاشین پاشین بریم نقشرو عملی کنیم
مهدخت:پوووف باشه
باهم رفتیم بیرون که زهرا رو دیدیم با یکی از بچه ها داره حرف میزنه کمندرفت سمتش
کمند:سلام خوبی
زهرا:سلام عزیزم مرسی تو چطوری چی شده
کمند:منم خوبم اومدم درباره ی بورسیه حرف بزنیم
زهرا:اه اره بیا بعد رو کرد سمته دوستش من برم بعدا میبینمت
از هم خداحافظی کردن
از پشت هواسم بهشون بود

رفتن سمته پله ها که کمند به افسون اشاره کرد داشتن از پله ها پااییین میرفتن و حرف میزدن ولی چون دور شدن صداشون نمیشنیدیم
همینطور که باران گفته بود عمل کردن منم بیخیال داشتم از پله ها میرفتم پایین
افسون بهم اشاره کرد الان بعد زهرا رو صدا کرد که روشو سمته افسون کرد منم از فرصت استفاده کردم و یه زیر پایی زدم که
گوبس خورد زمین
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان باران*
زهرای بیچاره ۸ تا پله رو قل خورد و رفت پایین با دخترا سریع دویدیم سمتش و با قیافه ها ناراحت پرسیدیم
کمند:ای وای چیشدی زهرا
مهدخت:بیا کمکت کنم بلندشی
رفت دست زهرا رو گرفت که جیغ زهرا بلند شد و مهدخت سریع دستش و ول کرد و با قبافه ترسیده نگاش کرد و گفت
مهدخت:چیشدی زهرا چرا داد میزنی؟جاییت درد میکنه؟
زهرا همونطور که اشک می ریخت گفت
زهرا:ایییییی مچ دستم و پام درد میکنه نمیتونم تکون بخورم
باران:واستا الان میرم به یکی از استادا میگم بیاد همینجور از میون دانشجوهایی که دور زهرا جمع شده بودن گذشتم و به سمت اتاق اتردین رفتم و در زدم با بفرماییدی که گفت وارد اتاقش شدم پشت میزش نشسته بود
با دیدنش قلبم لرزید اخه خدایا یه بشر چقدر میتونه جذاب و دوستداشتنی باشه؟
یه کت ابی تنش بود و یه عینک مطالعه روی چشماش بود و سرش رو برگه جلوش خم بود محو تماشاش بودم که گفت
اتردین:بسته تموم شدم
با این حرفش به خودم اومدم و خواستم برا زهرا بهش بگم که .فت
اتردین:افتاب از کدوم طرف در اومده باران خانم اومدن اتاق ما
باران:افتاب که از شرق در اومده ولی من بخاطر این اومدم که....
نزاشتم حرفم و کامل کنم و پرید وسط حرفم و گفت
اتردین:میدونم بخاطر اینکه دلت واسم تنگ شده بود اومدی دیدنم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
پووووف انگار ملایم حرف زدن با این تاثیری نداره پس داد زدم
باران:بسهههههه هی هیچی نمیگم همینجور ادامه میده مگه خرم دلم برا جنابعالی تنگ بشه من فقط و فقط اومدم بگم زهرا حسینی از رو پله ها پرت شده پایین
اتردین:یا خدااا بیا بریم ببینم
دوتایی از اتاقش زدیم بیرون و به سمت پله ها رفتیم که بادیدن راه پله ای که خلوت بود ابروهام پرید بالا
اتردبن اخم کرد و برگشت طرفم و گفت
اتردین:اصلا شوخیه خوبی نبود میدونی من تا اینجا بیام مردم و زنده شدم تا نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه ؟حالا اومدم میبینم خانم شوخیشون گرفته واقعا متا سفم که انقدر بچه ای یکم بزرگ شو
باران:اخه من چه شوخی دارم با شما بکنم من هیچ دروغی نگفتم
اتردین:هه دارم میبینم که خانم حسینی اینجا افتاده مگه بچه ای که این کارارو میکنی
باران:زبونم مو در اورد میگم من دروغ نمیگم من با دوتا چشما خودم دیدم
اتردین:بسه دیگه هنوزم داری دروغ میگی
واقعا ناردحت شدم اخه مگه من مریضم که دروغ بگم با ناراحتی که تو چشمام بود بهش نگاه کردم و گفتم
باران:باشه استاد من معذرت میخوام میدونم بچم میدونم شوخی جالبی نبود با اجازه
از اونجا دور شدم واقعا که پسره نفهم هرچی میگم دروغ نگفتم باور نمیکنه که راه افتادم سمت کلاس و کنار بچه ها نشستم
کمند:هی موش دم دراز بگو رفتی اتددین و بیاری یا بسازی

باران:شما نمدونید ما بهم برسیم ۱ ساعت کاکل میکنیم حالا بگین زهرا حسینی کجا غیب شد
مهدخت:جنابعالی که رفتی اتردین تولید کنی کمند رفت اراد و اورد تا ببرتش
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان اتردین*
اِ اِ دختره از قدش خجالت نمیکشه مردم و زنده شدم گفتم ببین چه بلایی سر دختر مردم اومده حالا زیر بار اینکه دروغ گفته هم نمیرفت
وجی(از کجا معلوم دروغ گفته)
اخه اگه راست گفته بود اینجا میخواست یه ادمی چیزی باشه
وجی(ولی بد باهاش حرف زدی)
اتفاقا حقش بود من با این هیکل تا اینجا چجوری دویدم حالا میخواد ناراحت شده باشه یا نه ادم وقتی یه اشتباهی میکنه باید تنبیه بشه
درگیر حرف زدن با وجدانم بودم که دستی رو شونم نشست برگشتم که دیدم اراده لبخندی زدم گفتم
اتردین:از کجا میای؟
اراد:از طبس امده ام و به کنعان میروم
اتردین:ببند که اصلا حوصله شوخیا بی مزتو ندارم
اراد:باشه بابا حالا پاچه نگیر این دختره زهرا حسینی رو برده بودم دکتر
اتردین:چیییییییییییی
اراد:مرگ زهر حلاحل دردبی درمون پردم جر خورد
اتردین:هَی وای مگه توام پرده داری
اراد یکی زد پس کلم و گفت
اراد:خاک تو اون ذهن منحرفت منظورم پرده گوشمه حالا چه مرگت بود داد زدی
دستامو کردم تو موهامو گفتم
اتردبن:اراد گند زدم خاک تو این سر من که فقط گه میزنم تو همه چی
اراد:بنال باز چه گندی بالا اوردی
کل ماجرارو براش تعریف کردم و اونم گفت
اراد:نمی خوام نا امیدت کنم ولی گاوت ۵ قلو زایید
اتردین:چرا؟
اراد:از کمند شنیدم که تو دخترا دل نازک ترن و احساسی ترینشون بارانه و وقتی از یکی ناراحت بشه دیر میبخشتش
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:اینجور که تو میگی یعنی من باید فقط تا یه مدت بی محلیای بارانو تحمل کنم و خودم زجر بکشم
بادست زد به شونم و یا خنده گفت
اراد:بله بله خداصبر بهت بده
و با خنده دویید
اتردین:ارااااد میدونم باهات چیکار کنم
دستشو تو هوا تکون داد
هووووف خدااا من دلم نمیخواد بی توجهی کنه
اما غرورمم اجازه نمیده برم پیشش لعنت به من
دیگه کلاسم داشت شروع میشد به سمت کلاس رفتم
با ورودم همه جا ساکت شد چشم چرخوندم که باران و دیدم سرشو انداخته پایین به سمت میزم رفتم و شروع کردم به درس دادن

.........
یه مسئله ای رو روی تخته نوشتم و گفتم که حل کنن این درس خیلی مهم بود
وقتی که همه سرشون پایین بود به باران خیره شدم از اول کلاس به من نگاه نمیکرد یا سرش پایین بود یا فقط به تخته نگاه میکرد
انکار سنگینیه نگاهمو. حس کرد که سرشو آورد بالا که چشم تو چشم شدیم
ناراحت بود خیلیم ناراحت بودد
تو چشماش اون رنگه ناراحتی و غم رو میشه دید
همینطور بهم زل زده بودیم که انگار فهمید خیلی بهم خیره شده
یه چشم غره بهم رفت و اخم کرد و سرشو انداخت پایین
دلم براش ضعف رفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
★کمند★

باران خیلی از اتردین عصبانی بود همش نگاه خیره ی اتردین و روی باران میدیدم
بعد از تموم شدن کلاس رفتیم بیرون و به بچه ها گفتم که میرم پیش اراد
رفتم جای دره اتاقش و درو باز کردم
سرش پایین بود و داشت چیزی رو بررسی میکرد دلم براش ضعف رفت خیلی جذاب نشسته بود
درو بستن که سرشو آورد بالا
با ناز خندیدم و رفتم سمتش یه لبخنده جذاب زدو دستاشو باز کرد سریع رفتم رو پاش نشستم و بغلش کردم
دستاشو دورم حلقه کرد و محکم بغلم کرد
از بغلش اومدم بیرون و دستامو دوره جردنش حلقه کردم
اراد:دلم تنگ شده بود
کمند:همین دوساعت پبش پیشت بودم که.
اراد:خب اونجا که ماچ ندادی
و شیطون خندید
سرمو بردم جلو و لبمو گذاشتم رو لبش که اونم همراهی کرد و بوسید دیگه نفس کم آورده بودیم که ازم جدا شد
سرشو برد تو گردنمو بو کشید
با خوردنه نفساش به گردنم مور مورم شد از روی پاش بلند شدم
اراد:کجا تازه داشتیم شیطونی میکردیم
با ناز خندیدم
کمند:آقای شیطون اینجا که نمیشه یه وقت میبینی یکی میاد
اراد:اووف باشه ولی حسابی از خجالتت در میام و بعد بلند خندید
کمند:اییششش من رفتم
اراد:وایسا ماچ که بده دیکه
با ناز رفتم سمتشو لپشو بوسیدم که لبام و اروم بوسید
با خنده اومدم بیرون گوشیم و در آوردم و به افسون زنگ زدم که کجا رفتن که گفت رفتن تو پارکینگ منم رفتم پیششون و رفتیم خونه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتیم خونه ساعت ۱۸ بود
بارن:بچه ها
کمند:عمت بچه ی نره خر
مهدخت:باز واق واق کردن این شروع شد
افسون:بنال خولم
باران:بم اینجور تخریب نشد که من شدم
مهدتت:بگو چیکار داری
باران:اون از اون شب که رفتیم رستوران گه زده شد تو حس و حالمون اینم از امروز که همش کلاس پاشید من میخوام بخاطر قبولیمون تو بورسیه مهمونتون کنم امشبو تا صبح خوش بگذرونم
مهدخت:به جون جون مادر اونقده دوست دارم
باران:ببند سقف ترک خورد
کمند:پاشین حاضرشیم بریم
خودمم رفتم اتاق میخواستم یه تیپ اراد کش بزنم پلیدم خودتونید
یه تاپ سفید که یقش باز بود پوشیدم با یه مانتو کرم بلند تا زیر زانوهام یه شلوار لی ذغال سنگی با پوتین جلو باز مشکی پاشنه بلند یه رژ جیگری ماتم زدم و یه روسری ساتن مشکیم دور مدلی سرم کردم بعد از دوش گرفتن با عطرم رفتم بیرون که دیدم سه تا شغالم اومدن
مهدخت:جون باو میخوای اراد و نفله کنی
کمند:اون همینجویش نفله من هست
مهدخت:شت نه نه شت
کمند:زهر مار حالا تو براکی اینجوری خوشتیپ کردی گوساله
مهدخت:برا عمه تو چون نکه خیلی دوسم داره واسع همون
باران:ببندید وحشیا هی میپرید بهم مگه سگین نکبتا
افسون:راست میگه دیگع
برگشتم که دیدم اونم عجیب تیکه ای شده
افسون یه شلوارلی قد ۸۰ روشن با مانتو جلوباز بلند سفیدو نیم پوت مشکی و زیر مانتوشم مشکی بود تاپش با یه شال ابی و سفید موهای طلایی خدادایشم دولاخ بیرون انداخته بود لاک سفیدم زده بود خدایی بیشعور قشنگ شده بود مهدختن که تو تیپ تکه گونی هم بپوشه بهش میاد یه مانتو چهارخونه تنگ جلو بسته بلند با شلوار لی خاکستری قد ۹۰ و یه کفش کالج صورتی رنگ مانتوش یه ردسری ساتن مشکیم سرش کرده بود و مدلی بسته بود و موهاب خرمایی رنگشو قسمت زیادی رو بیرون گذاشته بود بارانم یه شلوار دمپا گشاد با یه مانتو ابی خوشرنگ که سر استیناش گیپور بود و با شال مشکی که مدلی بسته بودو موهاش معلوم نمیشد و با کفش پاشنه بلند مشکی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از در خونه زدیم بیرون که دیدیم برادران دالتون دست به سینه به در خونشون تکیه دادن چشمام رفت رو اراد کا بد چنان اخمی بهم زل زده بود که گلاب به روتکن دریاچه ارومیه راه انداختم
*از زبان اتردین *
بعد اینکه کلاس تموم شد یه راست با پسرا رفتیم خونه به قدری خسته بودم که چشمام داشت کور میشد از درد رفتم تو اتاق توهان و خودمو پرت کردم رو تخت توهان چشمامو بستم و لحظه ای که باران و تو ماشین ماچ کردم جلو چشمام رژه میرفت یهو پریدم و رو تخت نشستم و چشمام و باز کردم یاد حرفای اونروز باران افتادم داشت با تلفن با یکی حرف میزد که فکر کنم مذکر بود مثل امروز قرار داشتن مثل فشنگ از جام پریدم در کمد و باز کردم و یه دست از لباسام و که اینجا بود تنم کرد یه پیرهن لی با شلوا لی سریع از اتاق دویدم بیرون
توهان:بسم الله جن وارد میشوو
اتردین:ببند تا دندونا تو خوردنکردم
دستامو توموهام بردم و دور خودم میچرخیدم و میگفتم بدبخت شدم من نباید بزارم بره
توهان:بتمرگ بنال چه مرگه سر گیجه گرفتم
اراد:راست میگه بشین برچی پریشونی؟
اتردین:اونشب از رستوران بر میگشتم باران تو ماشین با یه یارو حرف میزد و تو یه کافی شاپ قرار گذاشتن قراره ۴ تا دخترا برن و پسره هم ۳ تا از دوستاشو بیاره تا با اینا اشنا کنه الان قرار دارن
توهان بد چشمای عصبیش غرید
توهان:چییی بیجا کردن که بخوان اشنا بشن مگه از رو جنازه من مهدخت رد بشه که بزارم از این ساختمون پاشو بزاره بیرون
اراد:دارم برات کمند خانم حالد با یع پسرع دیگه قرار ملاقات میزاری ببین حالا یه کاری میکنم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین