• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اراد:دارم برات کمند خانم حالا با یه پسرع دیگه قرار میزاری ببین یه بلایی سرت میارم که نتونی راه بری که بخوای بری سر قرار
منو توهان و میران با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردیم خودشم فهمید چی گفته
اراد:سگ تو دوح منحرفتون منظورم این بود قلم جفت پاهاشو خورد میکنم
برگشتم سمت میران منتظر بودم یه واکنشی اونم نشون بده که دیدم بیخیال نشسته با تعجب بهش خیره شده بودم که یهو داد زد
میران:دختره چشم سفید ببین به جایی رسیده که قرار میزاره دارم برات مگه دستم بهت نرسه
اتردین:پاشین حاضر شید بریم بیرون منتظر وایسیم
رفتن تو اتاقاشون بعد ۵ مین اومدن میران یه پیرهن لی و شلوار لی
اراد پیرهن سفید با شلوار خاکستری و
توهانمیه پیرهن چهارخونه قرمر مشکی استیناشو تا ارنج تا زده بود با یه شلوار کتان مشکی چهارتایی از خونه زدیم بیرون و به دیوار تکیه زدیم و خیره شدیم به در خونه دخترا که در باز شد و چهارتا ماده شیرا اومدن یه نگاه به باران کردم چه خوشگل شده بود
تا نگاهش به افتاد اخماشو کشید توهم معلومه هنوز دلخوره با دخترا بدون اینکه محل بدن به سمنت اسانسور حرکت کردن
*از زبان اراد*
رفتم سمت کمند دستشو گرفتم واستاد و برگشت نگام کرد
کمند:چته؟
اراد:بیا بریم من با تو کار دارم
کمند:ا‌ِ اراد اذیت نکن با بچه ها میخوایم بریم کافی شاپ
اراد:بله در جریان هستم و شماهم بخاطر همین کافی شاپ رفتن باید بهم جواب بدید
کمند:خب بابا خودمم الان باران گفت بریم وگرنه من اگه خبر داشتم بهت میگفتم
از بچه ها فاصله گرفته بودیم
اراد:یعنی تو نمیدونی باران چرا گفته بری کافی شاپ
کمند:والاه ما تو خونه داشتیم میحرفیدیم گفت پاشین برا شیرینی بورسیه میخوام ببرمتون کافی شاپ
اراد:از اون ورم میخواد شیرینی عروسیتونو به خوردتون بده
کمند:تو چته شیرینی عروسی دیگه چیه
اراد:بگو جون اراد از هیچی خبر نداری از اینکه قراره اونجا با شما هم چندتا پسر بیان تا رل بزنید
کمند:چی میگی دیوونه حالت خوبه من تا وقتی تو رو دارم واسه برم با یکی دیگه رفیق بشم، وایستا ببینم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
واستا ببینم این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟
اراد:اتردین صحبتا بارانو با دوست پسرش شنیده که قراره شمارو با دوستاش اشنا کنه
کمند:داری شوخی میکنی دیگه
اراد:نخیر من خیلیم جدیم
کمند:اخه عشق من قربون اون غیرتت بشم من باران اصلا دوست پسر نداره
اراد:یعنی چی پس کی باهاش حرف میزدم
کمند دستاشو گذاشت رو شونه هام و بلند شد و تو چشمام زل زد و گفت
کمند:اون میخواسته اتردین و حرص بده و غیرتیش کنه تا ببینه اتردین مثل تو که واسه من غیرتی میشی اونم واسه باران غیرتی میشه، انگار آب ریختن رو اتیش تموم حرص و عصبانیتم پرشده بود یجا، به بقیه بچه ها نگاه کردم هیچکی هواسش به اینور نبود سریع سرم جلو بردم و خواستم کمند رو ببوسم، که اونم چشماشو باز و بسته کرد و زل زد تو چشمام
*از زبان توهان*
رفتم سمت مهدخت یعنی خدایا این چی افریدی دست ننه باباش درد نکنه چیم به وجود اوردن.
وجی(ببند پسره بی حیا)
برو حوصلتو ندارم دوس دارم دیدش بزنم مال خودمه وجی جون
رفتم سمتش و خواستم دستش رو بگیرم برگشت و با اون چشمای خوشگلش زل زد تو چشمام موقع برگشت حس کردم قلبم از حرکت ایستاد نفسم تو سینم حبس شد تو اون لحظه یاد اهنگ نوازش افتادم که میگه اذیت میشم بسکه چشمات خوشگله
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:چته ولکن دستمو
توهان :فعلا هیچی نمیگی و با من میای
مهدخت:اونوقت جنابعالی کی باشن که به من دستور میدن
توهان:با زبون خوش نمیای نه؟
مهدخت:اخه زبون سگارو نمی فهمم
توهان:پس بهتره اون روی سگمو ببینی تا بفهمی سگ به چی میگن
دستش و ولکردم و خم شدم دستامو پشت زانوهاش بردم و بلندش کردم و انداختمش رو شونه هام اونم هی ست و پا میزد
مهدخت:هی هرکول بزارم پایین با توام یکی به من کمک کنه
توهان:اروم بگیر دودیقه دیگه مگه کخ تو شلوارت ول کردن
مههدخت:بچه پدو بزارم زمین حس بچه بودن بهم دست داده
توهان:مگه نیستی؟
مهدخو:خیلی خری عین بچه ها که میزار ادم رو شونص میگه گوشت بره داریم گ‌وشت بره
بعدم زد زیر خنده خنده هاش قشنگ ترین اهنگ دنیا بود بردمش خونه خودمون با پام در اتاقم و باز کردم و گذاشتمش رو تختم و در اتاقم و قفل کردم و کلیدم گذاشتم تو جیبم
مهدخت:اهای معلوم چیکار میکنی میخواد با دوستام برم کافی شاپ
توهان:اِ می خوای بری کافی شاپ پس ولی مگه از رو جنازه من رد بشی تو تا شب توهمین اتاق زندانی میمونی
مهدخت:تو بیجا میکنی نزاری من برم ولم کن به توچه که من کجا میخوام برم
اخمامو کشیدم تو هم و نزدیکش شدم
توهان:تو جرعت داری اولا با این قبافه برو بیرون دوما به جایی رسیدی که با پسرا قرار میزاری؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:اولا قیافه من مگه چشه؟
توهان:چش نیس گوشه اون روسریه که سرت کردی
مهدخت:نهه بیژامه بابامه خب روسریه دیگه
توهان:روسری میپوشن تا اون موهای وامونده رو جمع کنن نکه روسری یک وجب از موهاتم نپوشونده
اونم دستشو برد و روسریش و تا زیر ابروهاش کشیده و گفت
مهدخت:خوبه بابا بزرگ
با دیدن قیافش زدم زیر خنده دلم میخواست بگیرمش بین بازوهام و اونقدر فشارش بدم که خودم خسته بشم بهترین حس دنیا میشد
مهدخت:چرا نمی زاری برم
اخمامو کشیدم توهم و گفت
توهان:دلت می خواد بری؟
مهدخت :واا خب معلومه که دوس دارم برم
توهان:فکر نمی کنی من قشنگ تر باشم
مهدخت:تو از کی قشنگ تر باشی؟
توهان:از اونایی که باهاشون قرار داری
مهدخت:نکنه خل شدی؟ من با کی قرار دارم؟
توهان:با دوستای دوست پسر باران
مهدخت:دوستای دوست پسر باران دیگه کین؟
توهان:اونروز باران تو ماشین اتردین با دوست پسرش حرف زده و گفته چندتا از دوستاشو بیاره و بارانم شمارو ببره تا باهم دیگه رفیق بشید
مهدخت:اها اونارو میگی خب اره باهاشون قرار داریم
توهان:اِ پس خانم میدونن که تو اون کافی شاپ خراب شده چه خبره
مهدخت:اخه خودمون قرار و تنظیم کردیم
با شنیدن این حرفش اعصابم خراب شد چند قدم نزدیکش شدم که اونم چند قدم عقب رفت همینجور من جلو میرفتم و اون عقب میرفت که چسبیید به دیوار دستام و دوطرف بدنش روی دیوار گذاشتم و سرم و نردیکش کردم و گفتم
توهان::چرا؟
مهدخت:چی چرا
توهان:با همه خوبی جز من؟
مهدخت:تو رو اعصابمی همیشه تحقیرم میکنه سعی میکنی اذیتم کنی با کارات و حرفات
توهان:فقط بخاطر همینا با من لجی
مهدخت:اره چون اخلاقت با همه خوبه به من میرسی پاچمو میگیری و اخمات تو همه
توهان:چقدر؟
مهدخت:چی چقدر؟
توهان:چقدر زمان لازم داری که عاشقم بشی
مهدخت:هه من عاشق یه ادم وحشی نمیشم
توهان:۵ماه یه کاری میکنم، تو این ۵ ماه عاشقم بشی
مهدخت:متاسفم ولی من عاشق یه گودزیلا نمیشم
توهان:تو که به خودت مطمئنی پس این زمانو بهم میدی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان میران*
از حالت توهان خندم گرفت مهدختو انداخته بود رو پشتش و می بردش از حالتشون خندم گرفت برگشتم برم سمت افسون که با دیدن حالت اون بیشتر خندم گرفت مثل دزدا پاورچین پاورچین به سمت خونشون میرفت پشت سرش جوری که متوجه نباشه رفتم اون وارد خونه شد اومد درو ببند که پام و لای در گذاشتم و مانع بسته شدن در شدم با تعجب از پشت در اومد بیرون و از کفشام شروع کرد به آنالیز کردنم وقتی که به صورتم رسید با دیدن من سریع اومد درو ببنده که با یک فشار وارد کردم به در، در خونه باز شد و من وارد خونشون شدم وقتی که وارد شدن در رو پشت سرم بستم و به درد تکیه زدن و با ابرویی بالا رفته و افسون خیره شدم آب دهنش رو با سروصدا قورت داد و گفت:
افسون: چی میخوای؟
پوزخندی زدم و گفتم:
میرا: یعنی نمیدونی که من چی می خوام؟!
افسون :نه نمیدونم تو اون دوستات معلوم نیست چه مرگتون شده که اینجوری می کنین! پوزخندی زدم و گفتم:
میران: آها یعنی تو نمیدونی که امشب قراره با دوستات برین کافی شاپ؟
افسون: چرا اتفاقاً من و دوستام قراره بریم کافی شاپ البته بهتره بگم قرار بود که شما و دوستاتون مثل اجل معلق سررسیدین و نذاشتین که ما بریم، اخمامو کشیدم تو هم گفتم:
میران: خانوم پس دلشون خواسته که برند پیش معشوقشون؟
افسون: این چرت و پرتا چیه که داری سر هم می کنی!
میران:حالا شدن چرت و پرت خوب بلدی که ادای مریم مقدس رو در بیاری.
افسون: درکت نمیکنم، اومدی الان تو خونه من و داری به من تهمت هرزگی میزنی؟!
میران :من به کسی تهمت نزدم من هر چیزی که واقعیت رو و دارم میبینم و گفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون: پس بهتره که برات از یک دکتر چشم پزشکی وقت بگیرم صبر کن ببینم به تو هیچ ربطی نداره که من کجا و کی و باکی برم کافی شاپ تو هیچ کاره منی و هیچ کدوم از این حقا رو نداری که بخوای به من تهمت و انگ هرزگی بزنی؟
میران: چه جالب ببینم تو واقعاً نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟
افسون: درست صحبت کن تو حق نداری که با من اینجوری حرف بزنی!
میران: تو حق و برای من تعیین می کنی؟
افسون: میشه بگید الان دردت چیه دقیقا؟
میران: درد من اینه که تو مگه بی صاحابی که با چهارتا پسر غریبه قرار میزاری؟
افسون داد زد و گفت:
افسون:لعنتی مگه من با کی قرار گذاشتم؟
میران: یعنی تو بی خبری افزون من تا جایی که خبر دارم قرار با دخترا به خاطر قبولی توی بورسیه، شب بریم کافی شاپ.
میران: یعنی میخواین بگین که هیچ پسری قرار نبوده باشما باشه؟
افسون: نه مگه مغز خر خوردیم؟
نفسی از روی اسودگی کشیدم که از چشمای تیز بین افسون دور نموند
افسون:ببینم تو مشکوکی ها؟
میران:چرا باید مشکوک باشم؟
افسون:دوسم داری؟
با انگشتم جلو بردم تا بزنم روی نوک دماغش و گفتم:
میران:زیاد توهم میزنی کوچولو.
بعدم از خونشون زدم بیرون.
*از زبان اتردین*
وقتی که دیدم چطوری تیپ زده بخاطر کافی شاپ اعصابم خورد شد، رفتم سمتش که با اون چشماش که از اخر نفهمیدم سبزه یا ابی بی پروا زل زد تو چشمام و گفت؛
باران:هن؟
چشم به زیر گردنش افتاد دستام و مشت کردم جوری شالشو بسته بود که کل زیر گردنش مشخص بود.
اتردین:کدوم گوری داشتی می رفتی؟
باران:جان؟مگه به شما ربطی داره من کجا می رفتم؟
اتردین:سگم نکن باران.
باران:مگه نیستی اِ من فکر میکردم هستی،
بعدم هر هر خندید
اتردین:ببند نیشتو گفتم کدوم خراب شده ای میرفتی؟
جدی شد و اخم کرد و گفت:
باران:با دخترا می رفتیم شهر بازی.
اتردین:به من دروغ نگو!
باران:از ادم دروغگو انتظار داری دروغ نگه، هه چه جالب ادم دروغگو کارش دروغ گفتن، خودتون مگه ظهر نمی گفتید دروغگویم منم دارم میگم که کارم دروغ گفته.
چشمامو رو هم فشار دادم لعنتی هنوز یادش نرفته.
اتردین:هرکی دیگم بود همون فکر و میکرد
باران:برام مهم نیست بقیه چی فکر می کردن مهم بود ببینم بعد این همه مدت همسایه بودن چقدر بهم اعتماد دارید که دیدم انگاری اندازه یه چیزی بهم اعتماد ندارید!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:بحثو عوض نکن گفتم کجا میرفتین
باران:داشتیم می رفتیم کافی شاپ که به لطف شما و دوستاتون گند زده شد.
اتردین:هه مگه از رو جنازه من رد بشی که بخوای بری کافی شاپ!
باران:میتونم بپرسم چرا؟
اتردین:یعنی نمیدونی
باران:خدایا ما با کیا شدیم ۷۵ میلیون نفر اخه، اصکل پا آبی، اگه میدونستم ازت میپرسیدم!
اتردین:میبینم علاوه بر دروغ گفتن تو بازیگری هم استعدادبی نظیری داری!
باران:ببینید بهتره حد خودتونو نگهدارید هی من هیچی نمیگم هی پروتر میشین.
اتردین:مثل اینکه فراموشی گرفتین که امروز با دوست پسرتون قرار دارید.
باران:جااااان دوست پسر کجا بود؟
اتردین:هه یعنی جنابعالی دوس پسر نداری؟!
باران:استپ، بابا گیریم دارم تو رو سننه مفتشی؟
اتردین:نرو رو اعصابم باران!
باران:من چیکار به اعصاب تو دارم.
اتردین:ببین من اون پسره بی همه چیزو به خاک سیاه میشونم
باران:چرا؟
اتردین:تازه داری میگی چرا برا که بی ناموس بی همه چیز گوه خورده که با تو دوست شده. اونروز تو ماشین من اونجور با ناز و عشوه قربون صدقش میرفتی قرار گذاشتی حالا یادت اومد؟
باران:اهان اون دوست پسرمو میگی؟
رگای مغزم داشت پاره میشد.
اتردین:مگه تو چندتا دوست پسر داری لعنتی
باران:خب ممد،اصغر،اکبر،قنبر،انتر!
اتردین:مسخره میکنی؟
باران:اخه اوسکول من عرضه دوست پسر پیدا کردن دارم ؟
اتردین:پس اون کی بود قربون صدقش میرفتی
باران:مهدخت بود گاگول جون
اتردین:پس چرا گفتی دوستاشو بیاره تا با دوستاش اشنا بشین؟
باران:دیگه دیگه
بعدم پشتشو بهم کرد و رفت سمت خونشون لبخندی از اینکه قرار نبود جایی بره رو لبهام جا خشک کرد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان مهدخت*
الهی بچه هات کچل بشن الهی شکمت از دماغت بزنه جلو این در بی صاحابو باز کن
توهان:چرا می گی بی صاحاب این در صاحاب داره صاحابشم منم
مهدخت:خودشو ببین در اتاقشو ببین باز کن ابن درو تا خودم دست به کار نشدم
توهان:دست به کار شو ببینم می خوای چیکار کنی
رفتم سمتش و گفتم
مهدخت:کلیدو نمیدی نه
توهان:نوچ
مهدخت : خودت خواستی
دویدم طرفش که هول کرد خورد زمین خودم و پرت کردم روش و دستم و می تواستم تو جیبش کنم تا کلیدو در بیارم که اونم مقاومت میکرد و نمی زاشت دستم بره تو جیبش
دلم می خواس با دوتا ناخن چشماشو دریارم بالاخر بعد از کلی کلنجار رفتن خسته شدم و از روش پاشدم با لگد یکی محکم زدم بع رون پاش که از درد به خودش پیچید
توهان:ای الهی س*ق*ط بشی دختر الهی بترشی کسی نیاد بگیرتت الهی تو خونه بمونی پیر دختر بشی
دلم هوس شیطونی کرد پس با لبخن خبیثی گفتم
مهدخت:نترس من نمیترشم چون که کامیار نمی زاره من بترشم
با این حرفم مثل فنر از جاش پرید و اومد نردیکم اخماشو کشید تو هم و گفت
توهان:کامیار کیه؟
مهدخت:پسرعمه کمند
توهان:چند سالشه؟
مهدخت:۲۶
توهان:قشنگه
مهدخت:وا مگه می خواد بری خواستگاریش که امارشو می خوای
توهان:کجا زندگی میکنه
مهدخت:خل شدی رفت ها
توهان:جواب منو بده گفتم خونش کجاست؟
پووفی کشیدم که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
پووفی کشیدم که موم که جلو صورتم بود پرتاب شد بالا با دیدن این صحنه چنان جیغی زدم که توهان بدبخت ۱۰ متر پرید بالا و گفت
توهان:چته دیوونه چرا داد میزنی
دستامو زدم بهم و با قیافه ای که خودم میدونستم الان شبیه بچه ها دوساله شد گفتم
مهدخت:وووووی یکی از فانتزیام بالاخره اتفاق افتاد وااای مرسی خدا جونم که ارزو به در نمردم بوچ بهت خودا
برگشتم سمت توهان کع دیدم با چنان لبخندی نگام میکنه یهو دستشو اورد جلو و لپم و کشید و گفت
توهان:هنوز بچه ای کوچولو
اخمامو کردم تو هم و پامو کوبیدم تو هم و گفتم
مهدخت:نخیر کی گفته من خیلیم بزرگم
توهان:اره کاملا از رفتارات مشخصه
با دستم زدم وسط قفسه سینش و گفتم
مهدخت:خیلی بدی
نمیدونستم چرا اون لحظه دوست داشتم خودمو لوس کنم دستامو زدم زیر بغلم و رو تختش نشستم سرمم انداختم پایین
سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی سرمو بلند نمی کردم یه ۱۰ دقیقه تو همون حالت بودیم که اومد و بغلم نشست بارم سرمو بلند نکردم
توهان:الان مثلا خانم کوچولوی ما ناراحته که اقاهه بهش گفته کوچولو
بازم جوابشو ندادم
توهان:خانم کوچولو خودتو لوس نکن که اصلا بهت نمیاد
خدایی این شانسه من دارم ابنم بهم میگه لوس شدن بهم نمیاد مثلا خواستم یکم خرش کنم
بازم جوابشو ندادم که یهو دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد و لی من به جای چشماش به یقش خیره بودم
توهان:خب کوچولویی دیگه چیکار کنم اومدم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد با برداشتن گوشیم چشمام چهارتا شد یعنی خدایا کارت درسته امروز واسه من ردیف کردی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خدایا نوکرتم به مولا کامیاری که از وقتی از من جواب رد شنید دیگه بهم زنگ نزد الان داره بعد ۸ ماه زنگ میزنه نوکرتم دربیت برگشتم سمت توهان که دیدم با اخم به صفحه گوشیم خیرست گوشی رو جواب دادم
مهدخت:الو سلام
کامیار:سلام مهدخت خانم خوب هستید
مهدخت:خیلی ممنون شما چطورید
کامیار:ممنون به خوبیتون شرمنده مزاحم شدم
تو دلم گفتم کی گفته مزاحمی تو یه پا مراحم وقت شناسی
مهدخت:نفرمایید شما مراحمید
کامیار:ممنون راستش با کمند تماس گرفتم جواب نداد
مهدخت:احتمالا گوشیش سایلنته
کامیار:میشه بهش بگید دارم میام تهران یه جا قرار بزاریم ببینمش
مهدخت:وا خب تشریف بیارید خونه ما خوشحال میشیم
کامیار:واقعا؟
مهدخت:بله شما که غریبه نیستید فقط کی میاید ؟
کامیار:من ساعت دیگه اونجام
مهدخت:منتظرتونم خدافظ
گوشی رو قطع کردم بلند شدم از رو تخت که یهو توهان دستم و گرفت و کشید و منم افتادم چفتش با صدای عصبی غرید
توهان: کی بود؟
مهدخت:از اسمش نفهمیدی کامی بود دیگه
توهان:کامی نه و اقا کامیار
توهان:ولی من هرجور دوس دارم صداش میکنم
توهان:چی میگفت
مهدخت:داره میاد تهران گفتم بیاد اینجا
یهو جنی شد و داد زد
توهان:تو بیخود کردی که گفتی بیاد مگه بخواد از رو جنازه من رد بشه که بزارم بیاد تو این ساختمون
مهدخت:چته ها فازت چیع صداتو انداختی پس سرت که چی برا من اولدورم بولدورم نکن کلیده بده الان مهمونم میاد
توهان:کلیدو بدم دیگه اره؟
مهدخت:اره لطف میکنی
توهان:باشه
دستشو برد تو جیبش اخیش بالاخره ازاد میشم از این اتاق
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین