• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
تو دلم عروسی به پا بود حالا قرش بده بالاخره میرم بیرون کلید و از جیبش در اورد و گرفت جلو روم
دستم و بردم جلو که ازش بگیرم که با کاری که کرد خشک شدم بیشعوووووور احمق کلید و انداخت تو شورتش
مهدخت:تو تو...تو تو چیکار کردی
توهان:اگه فکر کردی میزارم بری پیش اون کامی جون سخت در اشتباهی فقط یه راه هست که میتونی بری بیرون
اخیش با این حرفش یه نور امید تو دلم روشن شد
مهدخت:چیکار کنم برات هرچی بگی قبول
لبخندی شیطون زد که فهمیدم شرطش به هیچ عنوان خوب نیس
توهان:کار سختی نیس نترس اون وقتی میخواستی از تو جیبم کلیدو در بیاری الان باید حدود چند سانت دستت بیاد اینور تر
با تموم شدن حرفش جیغ زدم
مهدخت:خیلی بیشعور خری نکبت بی حیا خجالت نمی کشی به من میگی دستمو بکنم تو شورتت بزنم یکی از من بخوری ده تا از دیوار
توهان:میل خودته یا تا فردا صبح اینجا میمونی یا هم باید خودت کلیدو برداری
مهدخت:الهی زنت بچه نزاد الهی زنت ازت طلاق بگیره الهی زنت بیوه بشه
توهان:اِاِاِ چرا نفرین خودت میکنی دختر
مهدخت:یعنی چی من دارم زنتو نفرین می کنم اوسکول
توهان:ولش هنوز مغزت کوچیکه جوجو کوچولو
پووووف دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
نیم ساعت گذشت حوصلم سر رفته بود یهو یادم اوم کامیار می خواد بباد سریع گوشیم و برداشتم و شپش(باران) زنگ زدم
باران:هن؟
مهدخت:مرگ
باران:به دلت
مهدخت:به دل عمت
باران:مهم نیس بنال چیکار داری
کل ماجرا رو براش تعریف کردم و اینم گفتم که این پنگوئن حامله نمیزاره امشب برم خونه
باران :بسه بسه زیاد زر زدی بای بده
مهدخت:نکبت حمال
گوشی رو قطع کردم برگشتم سمت تخت که دیدم اون گوریل رو تخت پهن شده پوووف خوابم میاد پس من کدوم قبری بخوابم
رفتم سمتش
مهدخت:هی جغد پیر شاخ دار
دیدم تکون نخورد
مهدخت:با توام پنگوئن حامله
با این حرفم بلند شد و رو تخت نشست و با چشمایی همچون وزغ به زل زد
مهدخت:نگاه داره
توهان :دیدن خر صفا داره
مهدخت:پس خوشبحال تو که هر روز صفا میکنی خودتو تو اینه میبینی
توهان:چند متره؟
مهدخت :چییییییی
توهان:زبون درازت
مهدخت:به کوری چشم بعضا ۶ متر زبون دارم تو چشمت دراد
توهان:چکارن داشتی نزاشتی بخوابم
مهدخت:منو به زو اوردی اینجا بعد خودت گرفتی خوابیدی
توهان:میگی چیکار کنم
مهدخت:یه چی بگم نه نمیگی
توهان:تا چی باشه
دستامو مثل بچه ها کوبیدم بهم و گفتم
مهدخت:من هوس یه بستنی بزرگ کردم میای بریم بیرون بخوریم؟
یه نگاه خر شرکی بهش کردم
که دستشو رو صورتش کشید و خندید و گفت نکن اون بی صاحابارو اونجوری پاشو ببرمت
دستامو زدم بهم و گفتم
مهدخت:خیلی گلی ماچ پس کلت توهانی
برگشتم سمت در وایستاده بودم که دیدم نمیاد برگشتم سمتش که دیدم با یه لبخند بهم نگاا میکنه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:بیا دیگه این درو باز کن بریم
اومد سمتم منم چشمامو گرفتم تا کلیدو از شورتش دریاره و درو بار کنه با صدای تیک کلید چشمامو باز کردم
مهدخت:من یه سر برم خونمون میام خب
اخماشو کشید تو هم و گفت
توهان :خودمم باهات میام
میدونستم بخاطر کامیار میگه
مهدخت:باشه بیا
با توهان رفتیم بیرون دوستاش داشتن تلویزیون میدیدن سلام کردم که اونام جوابمو دادن
اتردین:خیر باشه جایی میرین
توهان:سرت تو کار خودت باشه بچه
اتردین:باش اقا توهان تو برو منم دارم برات
مهدخت:بریم یا وایسیم زیر پام علف سبز شده
توهان:بیا بریم به حرف این گوش نده
با توهان رفتیم بیرون و به سمت خونه رفتیم در زدم
افسون:کیه؟
مهدخت:منم منم مادرتون غذا اوردم براتون گوساله باز کن درو
درو باز کرد با حجابی که داش فهمیدم کامیار اومده
توهان:نیشتو ببند بعد وارد شو بعد یه سلامم میری تو اتاقت
باهاش وارد خونه شدیم کامیار بلند شد
کامیار:سلام مهدخت خانم خوب هستید
مهدخت:ساام ممنون شما خوبید رسیدن بخیر
کامیار :ممنون
دستشو سمت توهان دراز کرد که توهان محل نکرد و رو مبل نشست کامیارم دستشو جمع کرد
مهدخت:من برم تو اتاق فعلا
رفتم تو اتاقم لباسام و عوض کردم
شلوار لی با مانتو کوتاه تا رونم قرمز با یه شال ابی خوب حالا ام نوبت ارایشمه یه رژ گلبهی با سایع همرنگش زدم یه خط چشم نازکم کشیدم یه ماچ واسع خودم فرستادم و از اتاق رفتم بیرون که همه سرا چرخید طرفم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:بریم؟
مهدخت:بچه ها خدافظ اقا کامیار خیلی خوش اومدین خدافظ
از خونه زدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم انگار تازه چشمش به تیپم افتاد که اخماشو کشید تو هم و گفت
توهان:مانتو از این بلندتر نداشتی
مهدخت:بببین یه امشب رو بیخیال گیر دادن به من شو
توهان:باش فقط چفت خودم راه میری
اومدم جوابشو بدم که اسانسور وایستاد شونه به شونش اومدم بیرون در ماشین لنکروزش و باز کرد منم با ‌کمال پرویی جلو نشستم اونم سوار شد از پنجره بیرونو نگاه میکردم الان تو ابانیم بارون نم نم میبارید و فضای رمانتیکی اجاره کرده بود
توهان:میدونستی قراره بیای پاریس
خودمو زدم کوچه علی چپ و متعجب گفتم
مهدخت:واا چرا من بیام منکه پنجم شدم
توهان:زهرا حسینی از پله که پرت شده پایین دستش شکسته
مهدخت:اخی طفلک چقدر ناراحت شدم
یه نگاه از اونا خر خودتی بهم کرد
بعد ۱۰ مین رسیدیم به یه بستنی فروشی بزرگ واقعا خوردن بستنی تو این هوا خیلی میچسبه به رو به رو نگاه کردم که دیدم پارکه برگشتم سمت توهان و گفتم
مهدخت:میشع بریم تو پارک بخوریم
توهان:باشه کوچولو بیا پایین
دوتایی رفتیم سمت بستنی فروشی توهان دوتا بستنی قیفی گرفت و اومد بیرون
کنار هم شروع کردیم قدم زدن و منم مثل بستنی نخورده ها چنان لیس میزدم که مطمئن بودم کل دور دهنم بستی شده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رسیدیم به پارک رو یه نیمکت نشستیم من همچنان به لیس زدن بستنیم ادامه میدادم کل لذت بستنی به لیس زدنشه یهو بستنیم از دستم کشیده شد برگشتم به توهان نگاه کردم که دیدم باز سیماش اتصالی کرده از لای دندونای قفل شدش غرید
توهان:نمیتونی مثل ادم کوفت کنی
اخمامو کردم توهم
مهدخت:درست صحبت کن بدت میاد اینجوری میخورم نگاه نکن خوبه یه بستنی برام خریدی مثل خسیسا همونم گرفتی
با قهر روموازش برگردوندم دستش و سمت چونم آورد و به طرف خودش برگردوند با اخم هنوز خیرش بودم که با شصتشش رو سمت لبم آورد و دور دهنم کشید با تعجب نگاش کردم شصتش و گذاشت تو دهنش و بستنیمو طرفم گرفت طرفم و گفت:
توهان:قبلا با جنبه تر بودی ها الان را به راه قهر میکنی خانم کوچولو
مهدخت:تو بهت بگن کوفت کن چه حسی بهت دست میده
توهان:ببخشید دست خودم نبود دوتا پسر به بستی خووردنت خیره بودن
انگشت کوچیکشو گرفت طرفم و سرشو مثل پسر بچه ها کرد و گفت
توهان:حالا اشتی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از این حالتش خندم گرفت
با لبخند بهش نگاه کردم شده بود مثله پسر بچه های شیطون
انگشت کوچیکمو به سمتش بردم
با خنده گفتم
مهدخت:آشتی ولی بار آخرت باشه اینجوری حرف میزنی باهام
خندید
توهات:باشه کوچولو
مهدخت:عهه بهم نگو کوچولو وگرنه باهات قهر میکنم
توهان:خانم آتو گرفتن قهر میکنم قهر میکنم راه انداخته
مهدخت:ایییشش
خندید و به دستم اشاره کرد
توهان:بخور آب شد ولی ملچو ملوچ نکن که بهت خیره بشن
سرمو تکون دادم و شروع کردم به خوردن
بستنیم که تموم شد برگشتم سمتش که دیدم بهم خیره شده
مهدخت:تموم شدم یکم بزار برای شوهرم
با حرفم به خودش اومد و اخم کرد
توهان:من به تو نگاه نمیکردم
مهدخت: تو راست میگی دیگه داشتم تموم میشدم از اینور تو نگاه میکنی از اونور اون دوتا چلغوز
با حرفم برگشت به سمت پسرا
توهان: پاشو پاشو بریم تموم شدی
مهدخت:اوف معلومه خیلی خوشمزم
توهان با عصبانیت به توپید
توهان:اره خیلی البته برای بقیه برای من که خیلی تلخی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با این حرفش اخم کردم باز داشت چرت و پرت میگفت
مهدخت:من با تو تلخم یا تو مثله سگی هعی میپری بهم از اون موقع که مهربون بودی و خوب رفتار میکردی باز الان سگ شدی چیه بهت رو دادم به حرفات خندیدم هار شدی برای من ادا درمیاری شوخی کردنم بهت نیومده اه
بعدم سریع از کنارش رد شدم
صداشو از پشتم میشنیدم که صدام میکنه اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم
که دستم از پشت کشیده شد
توهان:کجا میری هااا هرچی به دهنت بود گفتی بهم بیا برو سوار شو بریم خونه ساعت ۱۲ شبه
مهدخت: نکن ولم کن من باهات هیجا نمیام
با این حرفم منفجر شد
توهان: د بابا هرچی از اون دهنت اومد بیرون بهم گفتی من هار شدم من سگم حواست هست چی میگی واقعا برات متاسفم من ..من هیچی
و بعد برگشت و رفت سمته ماشین از حرفام پشیمون بودم من تند رفته بودم
خیلی از دستم ناراحت شد فکر کنم
باید از دلش در می آوردم
بدو بدو رفتم سمتش نزدیک ماشین شده بود رفت توی ماشین هنوز باهاش خیلی فاصله داشتم
یکدفعه دستم از پشت کشیده شد که یه جیغ خفیف کشیدم که یه دستی جلو دهنم قرار گرفت میخواستم گازش بگیرم اما انقدر دستشو محکم گرفته بود نمیتونستم دهنمو باز کنم
تقلا میکردم که بتونم خودمو ازاد کنم ولی نمیتونستم
توهان سرشو گذاشته بود روی فرمون و متوجه ی ما نبود
با صدایی که کنار گوشم شنیدم روح از تنم جدا شد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
عرفان:هیششش جای بدی نمیریم
بعد منو برگردوند سمته خودش قبل از اینکه میخوام چیکار کنم محکم زدم‌وسط پاش که
فریاد کشید منم بدو بدو رفتم سمته ماشین. دیدم توهان از ماشین پیاده شده بدو بدو کردم که برم پیشش که بازم دستم کشیده شد
توهان : ولش کن ناسزا
و اومد سمته ما یه مشت زد تو صورت عرفان که پخش زمین شد روش نشست و با مشت پی در پی میزد به صورتش
رفتمو بازوشو کشیدم تا از روی عرفان بلند شد عرفان سریع عکس و العمل نشون داد و بلند شدو یه مشت زد به صورتش
جیغ کشیدمو توهان و کشیدم عقب
عرفان تحدید وار انگشتشو اورد بالا
عرفان: بیچارتون میکنم و دستش و گرفت سمته منو ادامه داد
تو تو رو بلاخره میگیرمت و ماله خودم میکنمت
با این حرفش توهان داد کشید
توهان:تو غلط میکنی ماله منو برای خودت برداری مرتیکه بیشعور اگه تو لیاقت داشتی ولش نمیکردی
با تعجب بهش نگاه کردم و دستشو کشیدم
مهدخت:توهان تروخدا بیا بریم
رفتیم سمت ماشین و نشستیم
به صورتش نگاه کردم کنار لبش پاره شده بود دستمالو برداشتم و سمتش خم شدم که با تعجب بهم نگاه کرد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دماغمو کشیدم بالا
مهدخت:چیه میخوام لبتو پاک کنم
سرشو تکون داد که دستمالو گذاشتم رو لبش که از درد صورتش جمع شد
سریع دستمو عقب کشیدم
مهدخت:درد داشت
خندش گرفت سرشو تکون داد
مهدخت: ببخشید
با نگرانی نگاش کردم
توهان: چرا اینطوری نگام میکنی
بغض کردم بخاطر من اینطوری شده بود
مهدخت: چون برای من اینجوری شدی
قطره اشکم چکید بدون اراده خودمو انداحتم به سمت بغلش بردم.
دستاش روهوا مونده بود انگار شکه شده بود
سرمو نزدیک سینه اش بردم.
توهان:چرا گریه میکنی اونکه کاریت نکرد کرد؟
مهدخت:نه من برای یه چیز دیگه گره میکنم!
توهان: آخی بمیرم عاشقم شدی حالا که دیدی زده منو داری گریه میکنی.
با دستم زدم به سینش.
مهدخت:نخیر باز داری پروو میشی ها
تو گلو خندید
توهان:پس برا چی گریه میکنی؟
مهدخت:ببخشید.
توهان:بابته؟
مهدخت:ناراحتت کردم خیلی بد باهات حرف زدم.
منو از خودش جدام کرد و گفت:
توهان:دیگه حق نداری اشک بریزی!
منم فقط سرمو تکون دادم شصتش رو به سمت اشکهام اورد و پاکشون کرد و ماشین روشن کرد و به سمت خونه حرکت کرد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان کمند *
وقتی که مهدخت با توهان رفت غم و تو چهره کامیار دیدم واقعا مهدخت و دوست داشت ولی خب مهدخت نخواستش بعد ۱ ساعت نشستن کامیار بلند شد ماهم بلند شدیم
کمند:کجا میری کامی؟
کامیار:اجی دستت دردنکنه مزاحم شدم باید برم دیگه اومدم فقط ببینمت
کمند:یعنی می خوای به همین زودی بری؟
کامیار:اره واسه کارا شرکت باید برم
کمند:باش حالا که میگی نه منم اسرار نمی کنم
کامیار:مرسی اجی باران خانم افسون خانم خدافظ
باران و افسون:خبلی خوش اومدین
کامیار:از طرف منم از مهدخت خانم خداحافظی کنید
باران:حتما
من تا پارکینگ همراش رفتم افسون و بارانم خونه موندن بعد اینکه سوار ماشینش شد برگشتم برم تو ساختمون که سینه به سینه اراد شدم با اون اخمی که رو صورتش بود گفت
اراد:‌کی بود
کمند:پسر عمم
اراد:اینجا چیکار داش
کمند:اومده بود منو ببینه
اراد:چرا؟
کمند:وا خل شدی اخه عزیز من اومده تهران یه سر اومد به من زد
اراد :چیزی بینتونه
با این حرفش بهم برخورد
کمند:چرا همچین میکنی اصلا معلومه چته
اراد:ببین کمند دارم بهت میگم بینتون چیزی هست یا نه
کمند:خاک تو سر من با این عاشق شدنم عاشق کسی شدم که اندازه سر سوزنم بهم اعتماد ندارم برات متاسفم اراد
از کنارش رد شدم داشتم میرفتم که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین