• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
چیی این مرتیکه چی گفت بلند شدم رو بهش گفتم
مهدخت:شما درمورد من چی فکر کردین ها؟به چه جرعتی همچین پیشنهادی به من دادید
اونم از پشت میزش بلند شد و اومد روبه روم واستاد و گفت
توهان:هوا برت نداره خانوم کوچولو عاشق چشم و ابروت نشدم که این پیشنهادو بهت دادم فقط خواستم تلافی کنیم
مهدخت:تلافی چی؟
توهان :اون پسره که اون روز تو پارک بود و فکر میکنم دوست پسرت بود با دوست دختر من ریختن روهم خواستم برا یه مدت جلوشون نقش بازی کنیم تا دوست پسر تو و دوست دختر من دست از سرمون بردارن
مهدخت: اولا به من هیچ ربطی نداره اون مرتیکه ناسزا هر گوهی دلش میخواد بره بخوره دوماً بهتره بگی دوست پسر سابق بعدشم اون غلط میکنه بخواد دنبال من باشه شما بهتره در این باره دیگه با من حرف نزنید روز خوش
از اتاقش زدم بیرون پسره پرو با خودش چی فکر کرده ها حالیش میکنم نکبتو رفتم تو حیاط اعصابمو به کل بهم ریخت رفتم به بچه ها گفتم میرم خونه اونا چون یه کلاس دیگه داشتیم نیومدن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
تو راه خونه همش فکرم درگیر پیشنهاد مزخرف توهان بود وقتی رسیدم خونه تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم تا اون ۳ تای دیگه هم بیان نهار بخوریم بعد از درست کردن غذا رفتم تو اتاقم و لباس برای خودم برداشتم و رفتم حموم زیر دوش یاد این افتادم فردا تولده شبنم باید با بچه ها بعد از ظهر بریم بازار و خرید کنیم وقتی از حموم اومدم بیرون اون ۳ کله پوکم اومده بودن و نامردا ماکارانی که من با دستای خودم درست ‌کرده بودمو خورده بودن و برای منم نگه نداشته بودن اما اونقدر ذهنم مشغول بود که نخوام به حسابشون برسم و همین باعث شده بود که تعجب کنن اومدن کنارم شروع کردن
باران :هی تو، کله شلغمی چرا پکری؟
مهدخت:پکر کجا بود
افسون :اره جون خودت پکر نیستی چرا کلاس اخر و نیومدی ها؟
مهدخت :حوصله توهان و نداشتم
کمند :اتفاقا وقتی توهان حضور غیاب کرد وقتی دید نیستی چهرش تو هم شد
مهدخت:از کی تا حالا تو چهره شناس شدی؟
کمند :از همون موقع که تو میری تو اتاق توهان و عصبی دانشگاهو ترک میکنی
مهدخت :یعنی این دقت و تو درس خوندن داشتی الان دکتر بودی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند :عزیزم من الانشم دکترم
مهدخت :باوش بابا تو خوبی اصلا بچه ها یه چیزی
بچه ها :چه چیزی؟
مهدخت:به قول باران گروه سرود تشکیل دادین؟
بچه ها:نه
مهدخت:اره معلومه میگم بعد از ظهر بریم بازار؟
بچه ها:چرا
مهدخت:ای بابا گروه سرود نشید بریم برا تولد شبنم لباس و کادو بخریم
افسون:خوب شد گفتی من که پاک یادم شده بود
کمند:اره منم پاشید بریم حاضر شیم نیم ساعت دیگه بریم همه مون رفتیم تو اتاقامون تا حاضر شیم شلوار مشکی قد نودمو با مانتو بلند مشکی ابیو روسری مشکیمم سرم کردم و موهای فرمم بیرون گذاشتم از اتاق زدم بیرون که دیدم کمندم حاضره اونم یه مانتو کوتاه سفید و شلوار لی و شال مشکی پوشیده بود موهای رنگ شدشم بیرون ریخته بود در حاله تجزیه تحلیل کمند بودم که افسون هم از اتاقش اومد بیرون مثل همیشه تیپ لش زده بود شلوار یخی با مانتو کرم و شال نارنجی خاکستری کرم انگار این دختر جز لباس های لش پوشیدن چیز دیگه ای رو یاد نداره بارانم بالاخره از اتاقش اومد بیرون یک شلوار یخی با مانتو خاکستری کوتاه شال طرح‌دار خاکستری سرش کرده بود چهارتایی سوتی زدیم و شروع کردیم از یکدیگر تعریف کردن بلاخره حوصلم از این همه تعریف سر اومد به بچه ها گفتم جمع کنین خودتونو با و بسته اینقدر هندوانه زیر بغل هم دادین راه بیفتین بریم که شب شد ۴ تایی به سمت حیاط راه افتادیم و سوار ماشین شدیم این بار افسون پشت رول نشست کمند هم کنارش کمند ضبط رو روشن کرد و آهنگ تهران توکیو ساسی رو گذاشت و صدای ضبط رو بالا برد من و باران هم که نمیتونیم سر جامون بشینیم شروع کردیم به رقصیدن تاخود پاساژ
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رسیدیم پاساژ
۴ تایی مثل گردوه دالتونا وارد شدیم و از اولین مغازه شروع کردیم به نگاه کردن ویترینا تصمبم گرفتیم ۴ تایی تیپ اسپرت بزنیم که کمند خانم مثل همیشه موافقت نکرد و گفت
کمند:یعنی چی تیپ اسپرت فقط تیپ خانمانه
مهدخت:کمند رای با اکثریت که ما ۳ تا میگیم اسپرت
کمند :باشه ولی من خانمانه و اسپرت باشه میخرم وگرنه لباسای خانمانه
افسون:باشه حالا بیاین بریم همینجور ویترینا رو نگاه میکردم که یه لباس اسپرت خانمانه دیدم برگشتم دست کمندو گرفتم بردمش تو مغازه یه دامن کوتاه لی یخی با کت بلند لی یخی و یه بلوز سفید تورم برای زیرش لباسا رو از فروشنده گرفتم و دادم دست کمند و فرستادمش تو اتاق پرو بقیع بچه ها هم اومدن کمند صدامون زد تا بریم تو تنش ببینیم انصافا هیکل کشیده و ظریفش خیلی خوب به لباس میومد اومدیم بیرون کمند لباسشو حساب کرد و رفتیم بیرون طبقه اول دیگه چیزی پیدا نکردیم رفتیم طبقه دوم یه مغازه بزرگ بود همش لباسای اسپرت بود با بچه ها رفتیم تو همونطور تو رگالا رو نگاه میکردم که یه پیرهن سفید مردانه دیدم لباسو برداشتم و رفتم سمت شلوار لی ها یه شلوار لی یخی که سرزانوهاش پاره بود برداشتم بارانم یه بلوز اب نفتی با شلوار لی ابی نفتی خرید
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
برگشتم سمت افسون که با جای خالیش مواجه شدم ای بابا این دختره کدوم گوری رفت همین حالا
*از زبان افسون*
داشتم پشت سر بچه ها می رفتم که یهو چشمم به یه بلوز شلوار که تن مانکن بود افتاد رفتم سمت مغازه و وارد مغازه شدم توی مغازه ۴ تا پسر جوون بودن یا خدا چه غلطی کردم اومدم یکیشون که منو دیده بود بلند شد و گفت
فروشنده:بفرمایید خانم در خدمتم
دودل بودم نمی دونستم برگردم پیش بچه ها یا برم و لباسو بخرم گفتم اگه بخوام برم پیش بچه ها میفهمن ترسیدم پس بدون ترس رفتم جلو گفتم اون لباس و برام بیارن دلشوره بدی به جونم افتاده بود نمیدونم چرا پسره لباسو اورد خواستم حساب کنم که یکی دیگه از اون پسرا گفت
فروشنده:نمیخواین پرو کنید؟
افسون:نه ممنون مطمئنم اندازمه پس لطفا قبمتشو بگید
یکی دیگشون گفت
پسره:حالا این دفعه مهمون ما باشید و سه تایی هرهر خندیدن اومدم از مغازه برم بیرون که از پشت مانتوم کشیده شد برگشتم سمت پسره و یکی زدم زیر گوشش دوستش اومد سمتمون مچ دستم و گرفت و تو صورتم غرید
پسره:چه غلطی کردی موش کوچولو؟
افسون:هوی موش هفت جد و ابادته مرتیکه
پسره:نه مثل اینکه زبونتم خیلی درازه
افسون :به کوری چشم بعضیا بله حالام دست کثیفتو بکش
پسره دستشو برد بالا و زد زیر گوشم و گفت حالیت میکنم با کی طرفی و دستم و گرفت و به سمت یکی از اتاق پروا میکشوندتم اشکام سرازیر شد و داد میزدم ولم کن ناسزا اشغال تو یه حیوون مریضی کمک یکی به دادم برسه
محکم پرتم کرد تو اتاق پرو و کمرم خورد به دیوار و درد بدی توش پیچید باعث شد از درد دادی بزنم پسره اومد تو اتاق پرو و در اتاق پرو و بست و قفل کرد از ترس داشتم سکته میکردم اومد جلو گفت
چیشد موش‌کوچولو رام شدی
پامو بردم بالا و با تمام توانم زدم وسط پاش که عربده ای زد وافتاد زمین اومدم قفل در و باز کنن از پشت پام و گرفت که با سر خوردم زمین منو به سمت خودش میکشید و منو بین بازو هاش قفل کرد برای اخرین بار داد زدم کمک که اون پسره ناسزا دستشو گذاشت رو دهنم منم گازش گرفتم اونم کوبوند با پشت دستش تو دهنم شوری خونو تو دهنم حس میکردم موهامو دور دستش پیچید و کشید که ناله ای از درد کردم سرمو محکم کو بوند به دیوار که داد زدم و گفتم کمک و چشمام داشت بسته میشد که....
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
چشمام داشت بسته میشد که یهو در اتاق پرو باز شد با چشمای نیمه باز به ناجیم نگاه کردم و بیهوش شدم
♡از زبان میران♡
پوف این شبنم وقت گیر اورده اخه مگه تو بچه ۲ ساله ای که تولد بگیری (شبنم دختر خاله میرانِ)اومده بودم پاساژ داشتم دنبال یه هدیه مناسب می گشتم پوف بالاخره تصمیم گرفتم براش یع ادکلن و یه خرس بگیرم مثل بچه کوچیکا می مونه اخه ادم ۱۸ ساله رو چه به عروسک همینطور توی پاساژ چرخ می زدم که یه عروسک فروشی بزرگ دیدم رفتم تو مغازه و یه خرس پشمالو سفید که شال ‌گردن نارنجی داشت خریدم و تو مغازه گذاشتم تا برم ادکلنم بخرم بعد بیام خرسو بردارم و برم خونه از مغازه اومدم بیرون داشتم می رفتم که یه تیشرت قرمز نظرمو جلب کرد رفتم و وارد مغازه شدم ۳ تا پسر فروشنده بودند لباسو بهشون نشون دادم اونا هم بهم دادند رفتم سمت یکی از اتاق پروا که فروشنده گفت کسی داخله اومدم برم تو اتاق کناری که یه نفر داد زد کمکم کنید صدای دختره اشنا بود برگشتم عقب که دوتا فروشنده با ترس و استرس نگاهم کردند یه جای کار می لنگید اخه این صدا از کجا اومد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
دوباره اومدم برم تو اتاق پرو که دوباره یکی داد زد تو رو خدا کمکم کنید صدا از اتاق پرو اون طرفی می اومد رفتم سمت اتاق رو در و هول دادم و بازش کردم با دیدن صحنه روبرو خشک شدن این که افسون بود گوشه لبش پاره شده بود و موهاش پریشون بود و چشماش بسته بود برگشتم یه پسر رو به روش بود و با ترس و افسون نگاه می کرد
وجدان: دختر مردم بیهوش افتاده تو به چی فکر می کنی؟
سریع دویدم طرف افسون و بلندش کردم و از اتاق پرو زدم بیرون و برگشتم سمت پسر و گفتم مراقب خودت باش از اون مغازه کذایی زدم بیرون دویدم و از پاساژ بیرون اومدم افسون و روی صندلی عقب ماشینم درازش کردم و خودم هم پشت فرمون نشستم و به سمت بیمارستان بابام روندم بعد از ده مین رسیدم بیمارستان سریع پیاده شد و بغلش کردم و بعد رفتم توی بیمارستان و داد زدم یکی بیاد کمک سریع مریم یکی از پرستارا دوید طرفم و گفت چی شده میران
میران:نمیدونم بگو چیکارش کنم؟؟
مریم: خیلی خوب آروم باش ببرش توی اون اتاق الان دکتر و میگم بیاد باشه ای گفتم و رفتم سمت اتاق و افسون و روی تخت دراز کردم در باز شد و دکتر احمدی اومد تو افسون و معاینه کرد و گفت به خاطر ترس و ضربه‌ای که به سرش خورده بیهوش شده و به مریم گفت بره و یه سرم بیاره و بهش وصل کنه کلافه روی صندلی کنارش نشستم حالا من خانواده این رو از کجا پیدا کنم مریم اومد و سرم و بهش وصل کرد و از اتاق رفت بیرون و نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم کم کم داره چشمهاشو باز میکنه سعی کرد بلندبشه کمکش کردم تا بشینه برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد و بعد گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:استاد!اینجا کجاست
میران:علیک سلام منم خوبم ممنون شما چطورید
افسون:وای ببخشید تو رو خدا سلام خوبید میشه بگید من کجام؟
تمام ماجرارو براش تعریف کردم از جاش بلند شد و گفت
افسون:ممنون لطف بزرگی در حقم کردید فقط میشه گوشیتونو بدید؟شرمندم واقعا من هردفعه گوشی شمارو میگیرم خودم گوشیمو خونه جا گذاشتم باید به بچه ها خبر بدم بیان دنبالم
میران: لازم نیست اونارو نگران کنی باید چندتا عکس از سرت بگیرن که ۲ ۳ ساعت طول میکشه بعدش من میرسونمت خونتون
افسون:اخه زحمت.....
نزاشتم حرفش و کامل کنه و گفتم
میران:هیس هیچ زحمتی برام نداره الانم بشین تا دکترو بگم بیاد و از اتاق رفتم بیرون

*از زبان کمند*
خدا لعنتت نکنه تو را افسون آخه کجا غیبت زد یهو بابا، اومده بودیم خونه هرچی به گوشی افسون زنگ میزدیم جواب نمی داد آخه یهویی کجا رفت ساعت ۹ شب ولی این دختر پیداش نیست به باران و مهدخت گفتم
کمند:من میرم توکوچه منتظر باشم از خونه زدم بیرون دم در راه می رفتم یهو حضور کسی رو کنارم حس کردم سرمو اوردم بالا و با تعجب به شخص مقابلم نگاه کردم و گفتم
کمند:استاد؟
اراد برگشت سمتم اومد جلو و گفت
اراد:بله؟؟
کمند:سلام خونتون اینجاست؟
اراد:سلام بله چطور مگه؟
کمند:اخه اون شب که از شهر بازی برگشتیم نگفتید
اراد:مگه من باید چیزی رو واسه شما توضیح بدم؟
بهم خیلی برخورد این چرا همچین میکنه اخمامو تو هم کردم و گفتم
کمند:نه نیازی نیست توضیح بدید همینجوری پرسیدم
اراد:اتفاقی افتاده که تو کوچه وایستادین؟
کمند :مگه من باید برای شما توضیح بدم؟
یو هاهاها حالا بیاین وسط حامد پهلانه زینو زینو زینو اخیش دلم خنک شد حرف خودشو به خودش پس دادم بخور اقا اراد نوش جونت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اخماشو کشید تو هم معلوم بود اونم خوشش نیومد
آراد:حرف خودمو به خودم تحویل می دی؟؟؟
کمند:نه اخه لزومی نداره به شما توضیح بدم
گوشیمو از جیبم در آوردم ساعت ۹ و ربع بود آخه کجایی تو دختر اومدم گوشی رو بزارم تو جیبم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم آرمان جیغی کشیدم و تماس رو وصل کردم
کمند :آرمان
ارمان:کمند
کمند:ادامنو در میاری بیشعور
ارمان:به جون کمند نه
کمند:به جون خودت قسم بخور عزیزم
ارمان:باشه عزیزم خوبی؟
کمند:اره عزیزم مگه میشع صدا تورو بشنوم و بد باشم؟
ارمان:اخ قلبم دختر نمیگی با این حرفات سکته میکنم؟بگو ببینم افتاب از کدوم طرف در اومده کمند خانم مهربون شدن؟
کمند:اینجا از شرق در اومده اونجا رو نمیدونم درضمن اینا اثرات اینه ۱ ماهه ندیدمت
ارمان:می بینم زبونت کوتاه نشده هنوز
کمند:نه عزیزم این کوتاه نشدنیه
ارمان:زنگ زدم یه خبر خوب و عالی بهت بدم
کمند:اون خبر خوب چی میتونه باشه که ارمان خان میخوان به ما بگن
ارمان:دارم میام تهران
کمند:چیی بگو جون کمند
ارمان:به جون کمند داریم با دانیال و شروین و مهراد میایم
کمند:یعنی ۴ تایی میاین خونه ما
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
ارمان:اره دیگه پس کجا بریم؟
کمند: نه منظورم اینه که بیاین دخترا هم خوشحال میشن بیا که دلم برات یک ذره شده
ارمان:منم عزیز دل داداش
کمند:فقط کی میاین؟؟؟
ارمان: فکر کنم نیم ساعت دیگه در درخونه تونیم
کمند:چیی نیم ساعت دیگه مگه کی راه افتادین چرا دیر خبر دادی؟
ارمان:می خواستیم سوپرایزتون کنیم
کمند:من منتظرتم می بینمت به اون ۳ تاهم سلام برسون بای
ارمان:چشم بای
گوشی رو قطع کردم و از روی خوشحالی جیغ کوتاهی زدن برگشتم‌دیدم آراد دست به سینه و با اخم بهم خیره شده
کمند:چیزی شده؟
اراد:خوشحالی؟؟
کمند:چرا باید خوشحال باشم؟
اراد: آخه عشقت داره میاد دیدنت اونجور ذوق کردی
کمند:اها ارامانو می گی؟دلم براش یه ذره شده فقط فالگوش وایستادن کار خوبی نیست ها
اراد: ببخشید نمی تونم گوشامو بگیرم شما هم که اونقدر از اومدن عشقتون خوشحال بودی که با داد حرف میزدی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین