• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند:خب معلومه ادم از دیدن عشقش خوشحال میشه درضمن من میرم خونه شبتون بخیر استاد
رو مو برگردوندم و به سمت در حیاط رفتم همین که خواستم وارد بشم صدای لاستیکای ماشین اومد برگشتم که دیدم افسون و استاد از ماشین پیاده شدن سریع دویدم طرف افسون و گفتم
کمند:معلوم هست کجایی ؟نمیگی دلمون هزار راه میره
افسون:اجی جونم خستم بریم تو توضیح میدم
تازه چشمم به پارگی لبش اومد هعی گفتم
کمند:هعی لبت چی شده؟
افسون:بریم تو برات میگم
افسون برگشت سمت میران و بهش گفت
افسون:خیلی لطف بزرگی در حقم کردین هیچوقت فراموش نمی کنم
میران:خواهش می کنم این چه حرفیه حالاهم بهتره برید خونه شبتون خوش خانما
منو افسونم شب بخیر گفتیم و رفتیم توی خونه بچه ها با دیدن افسون جیغی کشیدن و اومدن سمتمون کمک افسون کردم تا روی مبل بشینه بعد اینکه نشست مهدخت گفت
مهدخت:بگو ببینم کجا بودی دختر؟نمیتونستی یه خبر به ما بدی نمیگی دل من هزارو یک راه میره و برمیگرده
افسون:ببخشید اجیا که نگرانتون کردم
بعد کل ماجرا رو برامون تعریف کرد
رو کردم سمت بچه ها گفتم
کمند:بچه ها یه خبر توپ دارم براتون
مهدخت:بنال ببینم چی میخوای بگی
کمند:مرسی ابراز محبت
مهدخت:کمند یه کاری نکن بیام برات ها بگو حوصله ندارم
کمند:اونوقتی ارمان زنگ زد
بچه ها :خب
کمند:گفت با دانیال و مهراد و شروین تا نیم ساعت دیگه میرسن تهران
بچه ها:چیی
کمند:چتونه جیغ میزنین کر شدم بابا
مهدخت:اخ جون دانیال میاد اخ قربونش برم دلم براش یه ذره شده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان آراد*
یعنی کی بود؟چرا انقدر قربون صدقش می رفت خدایا مخم داره میترکه پوف معلومه هرکی هست خیلی دوسش داره که اونجور قربون صدقش می رفت
توهان:هی آرد چرا تو فکری
آراد:صد بار نگفتم بهم نگو آرد
توهان:خب چیه حالا بحث و نپیچون بگو چه مرگته
آراد:زنگ بزنین اتردینم پاشه از خونش بیاد تا بهتون بگم چه مرگمه
میران :باش داداش الان زنگ میزنم صبر کن
میران زنگ زد به اتردین اونم گفت ۱۰ مین دیگه میاد
اتردین اومد توهان درو رفت باز کرد و دوتایی وارد شدن تو خونه
اتردین:تو رو خدا بلند نشید شرمندم میکنید
آراد:بشین کم ور بزن
اتردین:خدا بخیر کنه مشخصه اعصابت تعطیله حالا بفرمایین چرا احضارم کردین؟؟
آراد:بچه ها شما میدونین خونه اون خترای دانشجوها همین خونه روبه رویی مایه
توهان و میران:اره بابا اوندفعه رسوندیمشون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:عذرخواهی میکنم ها استاد فقط میشه بگید کدوم دانشجوها
توهان:بابا اون ۴ تا که همش باهمن مهدخت خوشدل،باران محرابی،افسون راد،کمند سهیلی
اتردین:یعنی ۴ تایی باهم زندگی میکنن
میران:اره فکر کنم اینجایی نیستن از یه شهر دیگن
اتردین:اره اصفهانین
توهان:استپ استپ شما از کجا میدونید اصفهانین؟
اتردین:اخه موقع رفتم اصفهان دیدمش تازه مادربزرگش همسایه مامان خاتون
میران:قضیه جالب شد
آراد:بس کنین میزارین حرفمو بزنم یا نه
توهان:بر اعصابت مسلط باش برادر بفرما
آراد:اونوقتی که رفتم تو کوچه تا ببینم میران کجاست
بچه ها:خب؟
آراد:کمند از خونشون اومد بیرون فکر میکنم منتظره افسون بود اونم
بچه ها :خب
آراد:بعد یکم طبق معمول کلکل کردیم بعدش تلفنش زنگ خورد اونم شروع کرد با تلفن حرف زدن
توهان:زیر لفظی می خوای هی مکث میکنی خب بنال ببینم چی میگی
آراد:با یکی به اسم آرمان حرف میزد و هی قربون صدقش می رفت حالا میدونین اخرش چی شد؟
اتردین:بنال ببینم تا با دوتا پاهام نیومدم تو اون دهن گشادت
آراد:مثل اینکه ۴ تا پسر دارن میان خونشون
اتردین اخماشو کشید تو هم و گفت
اتردین:۴ تا پسر بیان خونه ۴ تا دختر تنها و مجرد که چی بشه
اراد:دِ همین دیگه منم همین تو کتم نمیره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:نمیدونی کی میان
آراد:اونموقع که یا رو گفت نیم ساعت دیگه پس باید ۱۰ دقیقه دیگه برسن
میران :پاشید بریم بیرون ببینیم اینا کین ؟
توهان:منم موافقم پاشین
آراد:بچه ها یه چیز دیگم هست
بچه ها:دیگه چیه؟
آراد:من عاشق شدم
توهان:چیی جون من راست میگی ایولا داری پسر
میران:پس بالاخره پسر پاستوریزه ما که سمت هیچ دختری نمیرفت عاشق شده
اتردین:حالا بگو کیه طرف
آراد:کمند سهیلی
توهان:منکه تعجب نکردم
میران:چرا
توهان :چونکه اقا بخاطر یه مکالمه طرف با یه فرد مذکر اینجور واکنش نشون داده مشخصه بدجور دلباخته شده
اتردین:گمشین بریم بیرون الان مهمون دخترا میاد
۴ تایی از اپارتمان زدیم بیرون به در اپارتمان تکیه زدیم و منتظر اومدن اون پسرا شدیم
سرامون تو گوشیا مون بود که یهو یه ماشین جلو پامون پارک کرد سرمونو اوردیم بالا معلومه مهمونشون مایه داره به لنکروز سفید بود در شاگرد باز شد و یه پسر حدودا ۲۷ ساله از ماشین بازشد اومد سمتمون گفت
دانیال:سلام ببخشید میشه بگید خونه خانم خوشدل کجاست؟؟؟
شیطونه میگه بگو به توچه مرتیکه فضول
توهان :چرا؟
دانیال:ما مهمونای ایشون هستیم و تا با حال خونشون نیومدیم الان دقیقا نمیدونیم....
هنوز حرفش و کامل نکرده بود که
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
در خونه دخترا باز شد و ۴ تاشون اومدن بیرون مهدخت با دیدن این یارو دوید طرفش و خودشو پرت کرد بغلش و گفت
مهدخت:خیلی بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود
دانیال:الهی من فدای اون دلت بشم منم دلم برات یه ذره شده بود
برگشتم طرف بچه ها که دیدم توهان با چنان اخمی به اون دوتا زل زده که من خودمو نزدیک بود خیس کنم
بقیه درای ماشینم باز شد و ۳ تا پسر دیگه هم اومدن پایین نگاهم چرخید سمت کمند که دوید طرف راننده و صدا زد ارمان
اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش ارمان گفت
ارمان:جونم بیا بغلم ووروجک
و بعدم کمندمو تو اغوش کشید
وجدان(از کی تا حالا شد کمند تو)
اراد:فضولیش به تو نیومده برو بخواب
داشتم میترکیدم یکی نیست بگه مگه کمند بالیشته که اونجوری بغلش کردی و فشارش میدی باران هم اون دوتا پسر دیگه رو بغل کرد تنها کسی که هیچ کاری نکرد افسون بود چقدر این دختر فهمیدست
مهدخت:دانیال جان
دانیال:جانم
مهدخت:،بیاین بریم تو شاممون الان میسوزه ها
دانیال:اوه ارازل بریزین تو خونه که برا پیشوازمون چه کارا که نکردن
بعدم همشون رفتن تو خونه درو بستن
اراد:حالا چیکار کنیم
اتردین:اون دوتایی که پشت بودن یکی داداش باران یکی دیگم پسر خالشه
توهان:داداش تو که وضعت از اراد خراب تره کل فامیل دختره امارشونو در اوردی
اتردین:نههه اخه میدونی
توهان:به جان اتردین من میدونم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:اهه مگه من باید به تو جواب پس بدم اصلا امارشو در اوردم که اوردم به توچه ته پیازی یا سرش
توهان:پس تو هم اعتراف میکنی؟
اتردین:اصلا واستا ببینم چرا موقع اون پسره مهدخت و بغل کرده بود و قربون صدقش میرفت مثل قاتلا نگاش میکردی؟؟
توهان:قضیه من فرق داره
اتردین:اها اونوقت چرا قضیه فرق داره
توهان:ببینید شاید دارم میگم شاید یه روزی براتون قضیه رو گفتم
میران:اگه صحبتای گران بهاتون تموم شد برین تو قندیل بستم نکبتا
اراد:اره خب باید بیخیال باشی افسون که نپرید بغل یکی از این پسرا پس مشخصه دوست پسر نداره
میران:حالا اگه میپریدم برا من مهم نبود مگه من مثل شما عاشق دلخستشم
توهان:اره ارواح عمت وقتی دیدی افسون نرفت طرف این پسرا چنان لبخندی رو صورتت شکل گرفت که ۳۲ تا دندونت دیده میشد
اتردین:همینو بگو مثل خری که بهش تیتاب دادن ذوق کرده بود
میران:دستتون درد نکنه حالا خرم شدم دیگه
اراد:بودی عزیزم
میران:خدایا موقع تقسیم شانس من به کدوم گوری بودم که این بوزینه ها باید بشن دوستای من
توهان:اگه تا ۱ دقیقه دیگه نریم تو من قندیل بستم
اراد:بریم تو که اعصاب نموند برام
*از زبان مهدخت*
صبح با نوازشای کسی بیدار شدم چشمام باز کردم که دیدم انیال کنارم نشسته و موهامو نوازش میکنه لبخندی به روش زدم و گفتم
مهدخت:سلام صبحت بخیر
دانیال:صبح تو هم بخیر عروسک داداش پاشو که حوصلم بدجوری سر شده
مهدخت:خوب زیرشو کم کن دیگه
دانیال با انگشتش زد نوک دماغم و گفت
دانیال:واسع هرچیزی یه جوابی تو استینت داری ها
مهدخت:بله دیگه ما اینجوریم
دانیال :پاشو برو دست و صورت بشور بریم پایین که بقیه الان کل صبحانه رو میخورن بعد من و تو باید بی صبحانه بمونیم
لبخندی به روش زدم پاشدم داشتم به سمت در میرفتم برگشتم و خودمو پرت کردم تو بغلش و گفتم خیلی دلم برات تنگ شده بود داداشی
دانیال :منم وروجک حالا بدو بریم
شونه به شونه هم از اتاق رفتیم بیرون و رفتیم تو اشپزخونه بلند گفتم
مهدخت:سلام بر همگی تو رو خدا شرمندمون نکنید بشینید تورو خدا راحت باشید
افسون:هرهر با نمک کی بودی تو؟
مهدخت:با نمک شوهرم
هعی خاک به سرم این دیگه چی بود جلو دانیال گفتم برگشتم طرفش که دیدم با یه اخم ساختگی بهم نگاه میکنه صداشو کوچه بازاری کرد و گفت
دانیال:خوشَم باشه ضعیفه حالا دوروز اومدی تِهرون واس ما شوهرم شوهرم میکنی وَسایِلتو جم میکنی بر میگردیم شهرمون افتاد؟
مهدخت:وای ببخشید حاج اقا میخواس بگم با نمک داشم اشتباه لفظی بود
هممون زدیم زیر خنده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد خوردن صبحانه پسرارو مجبور کردیم سفره رو جمع کنن ظرفارم بشورن ما ۴ تا هم رفتیم رو مبل لم دادیم پسرا بعد اینکه مثل کد بانو کاراشونو انجام دادن اومدن پیش ما
شروین:ای ننه کجایی ببینی پسرت مثل خر کار میکنه دلم خوش اومدم تهران ۴ تا داف ببینم دلم باز شه اومدم مثل کوزت کار میکنم
باران:خوبه کوه جابه جا نکردی ۴ تا تیکه ظرف بوده دیگه
شروین:همون دیگه خدا لعنتتون نکنه الهی بترشین کسی نیاد بگیرتون الهی شب بخوابین صبح پاشین تخم گذاشته باشین
مهدخت: شروین تب نداری داری چرت و پرت میگی ها
شروین:الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
مهدخت:دیگه مطمئن شدم تب داری واس همون هزیون میگی
ارمان:خانما نمی خواین ببرینمون بیرون
کمند:امروز متاسفیم
دانیال:چرا
باران:چونکه تولد دعوتیم
مهراد:پس ما چیکار کنیم
افسون:الان زنگ میزنم شبنم ببینم مورد نداره شمارم ببریم
شروین:نمیشه منو زیر چادرتون قایم کنین ببرین
مهدخت:اخه اوسکول اولا مگه ما چادریم دوما تو رو دقیقا کجای چادر جا بدیم مثل غول میمونی
دانیال:راست میگه توهم امروز چرت و پرت میگی فقط
شروین:او یواش خواهر برادری منو تنها گیر اوردین گفته باشم بچه زدن نداره
مهدخت:خیله خب بابا جم کن خودتو
افسون بچه ها ساعت ۱۱ نظرتون چیه نهار بریم بیرون بعد بیایم حاضر شیم بریم تولد
شروین:ایول داری اجی به خدا نگاه چه فهمیدست پاشین تن لشاتونو جمع کنین بریم حاضر شیم فقط قبلش اون تولدم هماهنگ کن
افسون :باش الان
افسون رفت زنگ زد به شبنم و گفت که چندتا مهمون داریم اونم گفته بود خوشحال میشه ببریمشون
هممون بلند شدیم و رفتیم و حاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
چون هممون تو یه ماشین جا نمی شدیم قرار شد که ماشین پسرا رو هم ببریم ولی چون ادرس رستوران و یاد نداشتن و با تهران اشنا نبودن
منو دانیال و باران و شروین تو ماشین پسرا نشستیم افسون و مهراد و کمند وارمانم تو ماشین باران نشستن و حرکت کردیم چون رستوران از شهر خارج بود ۲ ساعت تو راه بودیم با ترافیک تهران
*از زبان باران*
از ماشینا پیاده شدیم راه افتادیم سمت رستوران که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مامان لبخندی زدم و جواب دادم و از بچه ها فاصله گرفتم
باران:سلام بر زندگی خودم
مامان:سلام دختر مامان خوبی
باران :مگه میشه صدای شمارو بشنوم و بد باشم
مامان:خب خدارو شکر میگم مادر داداشت رسید
باران:بله مامان جونم هم مهراد هم شروین دوتاشون رسیدن
مامان :خب دخترم برو مزاحمت نمیشم خدافظ
باران:این چه حرفیه شما مراحمید خدافظ مامانی
گوشی رو قطع کردم برگشتم برم سمت بچه ها که تو یه جای گرم فرو رفتم سرمو اوردم بالا که با یه چهره اخمو رو به رو شدم از بغل اتردین اومدم بیرون
اتردین:مگه کوری جلوتو نمیبینی
باران:هو چی میگی واسه خودت اصلا تو پشت من چه غلطی میکردی
اتردین:درست صحبت کن ها
باران :مثلا درست صحبت نکنم میخوای چه غلطی بکنی ؟
مچ دستم و محکم گرفت و خواست حرفی بزنه که شروین از مچ دست اتردین گرفت و از من دورش کرد
شروین:دستت و بکش عمو
و بعد دست منو تو دستش گرفت و از اتردین دور کرد اتردین نگاهش رو دستای ما قفل بود دستمو انداختم دور گردن شروین و گفتم
باران:اخ که من دورت بگردم که رگ غیرتت باد کرده
شروین:یه بار تو بیمارستان گفتم ارتباطت با این پسره چیه جواب درست درمون ندادی
باران:بازکن اون اخمارو که الان اینجا رو سیل راه میندازم گفتم که استادمه همیشه هم با هم کلکل میکنیم و به هم میپریم الانم داشتیم دعوا میکردیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان میران*
داشتیم با بچه ها میخندیدیم که اتردین با اخمای تو هم وارد شد خدا بخیر کنه معلوم نیس کی پاچشو گرفته اومدو سر میز نشست ولیوان ابش و یه نفس سر کشید و شروع کرد زیر لب حرف زدن
اتردین:اخه تو مفتشی مگه که میای دستشو میگیری ادم با پسر خالش اینقدر راحته مگه پوف دختره رو بگو دستشو انداخت دور گردنش
توهان:حرص نخور پسته بخور
بعدم چندتا پسته جلوی اتردین گرفت اخه بگو تو پسته از کجا داشتی با اراد داشتیم میخندیدیم که اتردین گفت
اتردین:بخندید منم تا دو دیقه پیش داشتم میخندیدم حال الانم و ببینید
اراد:خب تو زر نمی زنی که ببینیم که چه مرگته
اتردین:اینجان
توهان:میشه واضح زر بزنی
اتردین:دخترا با اون ۴ تا پسر اومدن این رستوران
اراد:چیی اونا اومدن اینجا تا ما حرص بخوریم پوووووف خدایا
توهان:بچه ها اونجارو اومدن
سرمو برگردوندم طرف در که دیدم ۸ تاشون با خنده وارد شدن و درست روی میز روبه روی ما نشستن یعنی ۴ تامون خیره شدیم رو اونا
اوناهم جوری برخورد میکردن که انگار مارو ندیدن افسون بین دوتا از اون پسرا نشسته بود که اتردین دیروز گفت یکیشون داداش باران زوم شده بودم روش انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو بلند کرد و دیدتم و یجوری برخورد کرد که انگار ندیدم بعد برگشت سمت داداش باران نمی دونم چی گفت که دوتاشون باهم بلند زدن زیر خنده دستمو مشت کرده بودم و روی پام فشار میدادم بقیشونم همش حرف میزدن کمند دستشو انداخت دور گردن اون پسره ارمان از بس اراد تو خونه میگه ارمان که کلا ملکه ذهنم شده اسمش مهدختم بلند شد از رو صندلیش و رفت دستاشو دور گردن یکی از اون پسرا حلقه کرد بارانم رفت جاشو با افسون عوض کرد و دستاشو دور گردن داداشش و پسر خالش انداخت افسونم گوشیش و در اورد و شروع کرد به عکس گرفتن برگشتم طرف پسرا که دیدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
همرنگ لبو شدن حق داشتن من با دیدن خنده های افسون اونجوری بهم ریختم وای به حال اینا که دخترا اینقدر با پسرا صمیمین الان چرا من دارم از حرص میترکم؟؟؟
به من چه که دختره چیکار میکنه بزار بخنده به من چه
وجدان(اره جون خودت اصلا مهم نیست)
ببین وجدان بلا ،خر میاد به سگ میخوره ها برو جلو دست و پام نباش
وجدان(دستت درد نکنه الان به من گفتی سگ اخه اوسکول من توام تو به خودت میگی سگ یه دکتر برو)
ببین گمشو میبینی اعصاب ندارم میزنم نفلت میکنم ها
وجدان(عزیزم من توام بزن خودتو تا همه فک کنن روانی و از تیمارستان فرار کردی)
برو گمشو وجی اعصابم همینجوری چیز مرغیه تو دیگه یورتمه نرو روش
وجدان(باز که به خودت گفتی اسب من میرم تا خودتو باغ وحش نکردی)
به سلامت درم پشت سرت ببند
ای خدا منم رد دادم با خودم چهارساعته حرف میزنم غذا هامونو اوردن البته هیچکدوممون میل به خوردن نداشت من که شش دنگ هواسم سمت میز دخترا بود افسون یه لیوان برداشت وبرا اون پسره نوشابه ریخت و داد دست پسره پسره هم داشت نوشابه میخورد نمیدونم افسون چی بهش گفت که پسره و خودش ترکیدن از خنده و نوشابه پرید تو گلوی پسره افسونم پاشد شروع کرد به ضربه زدن به کمر پسره با دیدن این صحنه قاشق و با شتاب پرت کردم تو بشقابم و
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین