• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
منو از خودش جدا کرد و یه لبخند زد
افسون:هن
میران:ها چی
افسون:هییچی چی میخواستی بکی بگو
میران:گفتم
افسون:هان کی
میران:همین که بغلت کردم
افسون:کارت این یود
میران:یس
افسون:تو خیلی غلط کردی وقتی دوست دختر داری منو بغل میکنی برو گمشو دوست دخترتو بغل کن
میران:هوووف تو چه گیری دادی به دوست دخترام
افسون:نمیتونم بغل کسی باشم که دخترای زیادی بغلش میکنن
میران:باید تحمل کنی
افسون:چرا تو بجز یه استاد و یه همسایه هیچ صنمی باهام نداری پس نباید به من دست بزنی
میران:میزنم خوبم میزنم تازه بغلتم میکنم ماچتم میکنم
افسون:پس منم برم اتردین و توهان و ماچ کنم هوم چون استادمن و همسایه هم هستن و هردوتا هم هلو هوم
اخماش و کشید تو هم
میران:نخیر منو فقط باید ماچ کنی
افسون:میران چرا انقدر چرت و پرت میگی برو بیرون میخوام بخوابم
میران:همین الان از خواب بلند شد ی باز میخوای بخوابی چشات شده مثله نون تافتون انقدر باد کرده
و زد زیر خنده
افسون:من نون تافتونم بوزینه گمشو بیرون میخوام تنها باشم
میران:ایییییش باشه مت رفتم
افسون:به سلامت
بعد اروم گفتم
پسره ی مزاحم فضول
میران:شنیدم هااااا
افسون:گفتم که بشنوی
میران:بی ادب
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
افسون:میران بروو
افسون:رفتی ..........بسلامت
آخیش راحت شدم
میران:خدافظ
افسون:هستی گمشو دیگه
رفتم تو تراس آخیش رفته بود درو بستم و نشستم رو تخت
دستمو گذاشتم رو قلبم
نزن لعنتی
باز اومد و منو دیوونه کرد بازم با حرفاش دیوونم کردم با غیرتی شدناش
اون بغل
یعنی از روی دلتنکی بود
هووف پاشدم رفتم تو آشپز خونه یه چیزی خوردم
که صدای در اومد و باران بعد چند مین از در اومد تو
افسون:کجا بودی
باران:بیرون
افسون:با کی
باران:هیچکی
افسون:دروغ نکو
باران:اوف با اتردین
افسون:رفتین چیکار
باران:افسووون چقدر سوال میپرسی
میخواست باهام حرف بزنه
افسون:آها برو لباساتو در بیار شام درست کنیم
فردا باید بریم جای پسرا ببینیم کی میریم
باران:باشه
رفت و لبااساشو عوض کرد یعد از چند مین کمند و مهدختم اومدن
مهدخت:اوه چقدر چسبید خوابش
باران:اره خیلی خسته بودیم منکه بخاطر رانندگی نفله شدم
کمند:تقصیره خودته من بهت گفتم بده من رانندگی کنم گفتی نه
افسون:حالا ولش کنین منو باران ماکارونی درست کردیم
بخوریم به فکر رفتنمون باشیم
مهدخت:ها اره راست میگه
پاشدیم و میز و چیدیم با کمک هم و خوردیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بعد از شام به کمندگفتیم که به اراد بگه کی میریم اونا هم ما رو فردا به خونشون دعوت کردن
وجی(حالا همچین میگه خونشون انگار راه دوری هست خونشون و تا حالا اینارو ندیدی)
حالا هرچی برووو
*مهدخت*
دخترا پاشین حاضرشید بریم خونه پسرا
افسون:چرا بریم
مهدخت:خنگ جونم مگه شام دعوتمون نکردن
افسون:اها راست میگی یادم رفته بود
مهدخت:برین تو اتاقا یه تیپ پسر کش بزنید و بیاین بیرون
بچه ها:حلع
خودم رفتم تو اتاقم یه تونیک تا زیر پشت قرمز تنم کردم شلوار لی قد نود مشکیمم پوشیدم رفتم جلوی اینه رژ کالباسی برداشتم خواستم بزنم که چشمم به رژ قرمزم افتاد یاد رژلبی که توهان انداخت تو چاه دستشویی افتادم و یه لبخند پلید شیطانی زدم
رژکالباسی رو گذاشتم سر جاش و رژ قرمز به جاش زدم یه سایه قرمز کم حالم زدم و یه رژگونه هلویی
تل کشی قرمزمم زدم و موهام باز پشتم ریختم و شال مشکیمو رو موهام انداختم ناخنامم لاک مشکی زدم پابند نقره ایمم بستم به ناخنای پامم لاک مشکی زدم به ماچ واسه خودم فرستادم خاستم از اتاق برم بیرون که گوبس در باز شدو ملاجم داغون شد
با عصبانیت به باران نگاه کردم
مهدخت:چته‌وحشی خورد کردی سرمو
بارات:ببند بابا به درک
مهدخت:چی میخوای
باران:هچی میخواستم بگم بیا دوساعته ما حاضریم
به باران نگاه کردم یه مانتو که آستیناش پف داشت پوشیده بود با یه روسری بلند که گل های زیادی داشت و ترکیب رنگای قرمزو مشکی و آبی داش
روی آستیناشم طرح های مشکی داشت
یه رژ قرمز زده بود خط چشمه نازک کشیده بود
یه سایه ی مسی ام یه کوشولو زده بود
تیپ اتردین کش زده بود خواهرم
باران:تموم شدم یکم برای اتردین بزار
مهدخت:بیشعور
و خندیدیم و رفتیم از اتاق بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از اتاق اومدیم بیرون که چشم به اون دوتا افتاد
افسون یه مانتوی مشکی پوشیده بود با شاوار لی
و یه روسریه بلند که رنگای بادمحونی و خاکستری و آبی داشت با یه رژ قرمز و خط چشم نازک بلند
از افسون رد شدم و رسیدم به کمن
به چه تیپی میخواد امشب اراد و دیوونه کنه
یه رو نافی سفید تنش یود با یه شلواره راسته کرم
کفشای سفید و مانتو جلو باز خردلی با شال کرم زرد تنش بود
مهدخت:شماره بدم جیگرا
افسون:برو مزاحم نشو خانم
و زد زیر خنده آخه کدوم دختری به هم جنسه خودش پیشنهاد میده
کمند:خب بریم
به سمت در رفتیم و رفتیم دم در خونه ی پسرا

درو زدیم که اراد درو باز کرد چند دقیقه به کمند خیره شد و که من داد زدم
مهدخت:سلااام آقا آراد
که بع خودش اومد
اراد:س...سل..ام بفرما...یید
اروم خندیدم و رفتیم تو
به سمت پذیرایی رفتیم که اون دوتا نیومده
خخخخ حتما دارن کارای زشت میکنن
بادیدن توهان لبخندم عمیق تر شدرفتم و رو مبلشون نشستم و گفتم
مهدخت:سلام به همتون
همشون جوابمو دادن جز توهان سرمو بلند کردم که دیدم ای وای باز ارث باباشو خوردم داره با ابروهاش پاچه میگیره
یه سیب از تو ظرف میوشون برداشتم و گاز زدم (پرو هم خودتونید)
سیبم که تموم شد سرمو بلند کردم و به توهان زل زدم که با ابروهاش به سمت اتاقش اشاره کرد و بعدش خودش رفت تو اتاقش
منم به بهونه دسشویی بلند شدم رفتم همینکه وارد اتاقش شدم دور و برمو نگاه کردم که ندیدمش برگشتم برم بیرون که تو یه جای گرم فرو رفتم سرمو بلند کردم که توهان و دیدم
مهدخت:کارم داشتی که انقدر چشم و ابرو میومدی
توهان:ببینم تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه نه
مهدخت:وا چرا؟
توهان:مگه نگفتم رژلب قرمز نزن هاا چندبار بهت بگم با اون ادکلن واموندت دوش نگیر
مهدخت:اولا صداتو برا من بلند نکن چون خودم بابا و داداش دارمبعدم دلم میخواد تو چیکاره منی ننمی؟اقامی؟داداشمی
توهان:یه بار گفتمت نزن رژ قرمز بگو چشم
مهدخت:شرمنده حرف زور توکتم نمیره
توهان:الان حرفای من زوره؟
مهدخت:شک داری؟
توهان:پاکش کن
با سرتقی سرمو بالا انداختم و گفتم نوچ
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
توهان:پاک نمیکنی نه؟
مهدخت:نه
توهان:من که بدم نمیاد خودم برات پاکش کنم
سرشو اورد جلو همونجور مات و مبهوت نگاش میکردم که لباش رو لبام قرار گرفت هیچ عکس العملی نشون ندادم بعد ۵ ثانیه تازه به خودم اومدن
با دستم هولش دادم عقب که ازم جدا شد
زبونی دور لبش زد
توهان:اووم چه رژ خوشمزه ای
مهدخت:پسره ی بی حیا با چه حقی بوسم کردی هاا
توهان:تو به چه حقی رژ فرمز میزنی منو به همون حق میبوسمت
رفتم تو آینه به لبام نگاه کردم رژ لبم دور لبم پخش شدم بود
با عصبنیت دستمالو بر داشتم روشون میکشیدم حالا چه غلطی بکنم بدون رژ که نمیشه برم بیرون
آبروم میره
مهدخت:توهااان
توهان:جونم
مهدخت:درد حونم نگاه چیکار میکنی اصلا کی بهت گفته راه به راه منو ببوسی یادم نمیاد ما باهم دوست باشیم که تو هعی منو میبوسی
شونه هاشو بالا انداخت
توهان:من دوست داشتم ماچت کنم حرفیه
مهدخت:اره حرفیه
باران:مهدخختتتتت کجاایی رفتی دستشویی دستاتو بشوری یا بخوابی
مهدخت:خاک برسرم الان چحوری برم بیرون
توهان:مگه نداری رژ دیگه ای
مهدخت :خب آقای باهوش خونمون دترم
البته شاید تو کیفمم باشع
سریع توی کیفمو گشتم که یه برق لب پیدا کردم
سریع به لبام زدمشو رفتم بیرون بهد از چند مین توهانم اومد افسون اروم
در گوشم گف
افسون:چرا رژت عوض شده
مهدخت:چون‌‌که‌رنگشو‌دوست‌نداشتم‌زیاد
افسون:تو‌غلط‌کردی‌
و‌ریز‌ریز‌خندید‌خدایا‌چه‌گیری‌کردیم‌ها
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:الان به چی می خوای برسی؟
افسون:می خوام به این برسم که چرا لبای توهان رژلبیه
با این حرفش سرمو با شتاب بلند کردم و مثل سکته ای ها به توهان نگاه کردم اما هیچ اثری از رژلب نبود با صدای خنده افسون به طرفش برگشتم بیشعور منو دست میندازه
افسون:حالا فهمیدم چرا رژت عوض شده
دوباره زد زیر خنده
مهدخت:خفه شو بزار برسیم خونه
افسون:میخوای چیکار کنی الان بکن
مهدخت:الان که بپرم بهت میران منو جر میده
افسون:به میران چه
مهدخت:دیگه
اتردین:خب شما اومدین تا بفهمین کی بریم یا حرف زدن
باران:هرکاری دوست داشته باشیم میکنیم بعدشم میفهمیم کی میریم
بعد یع لبخنده مشخره زد
اتردینم اداشو دراورد
به کاراشون خندیدم
توهان:خب ما همه ی کارا رو کردیم بلیطارم گرفتیم دو روز دیگه میریم برینو خودتو نو برای پاریس اماده کنین
بعد از یک مکث کوتاه گفت
توهان:تازه سعی کنین لباس های پوشیده بر دارین
و به من نگاه کرد
یه پشت چشم براش نازک کردم
منظورش با من بود
افسون:ببخشید ولی فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه لباس پوشیدن ما
میران:چرا ربط داره پس هرچی که توهان میگه گوش کنین
مهدخت:چرا باید به حرفش گوش کنیم ما فقط برای بورسیه با شما میایم اونجا بقیه کارامون ربطی به شما نداره
دخترا هم سرشونو تکون دادن
توهان:هه فکر کردین اونجا مثله ایراته
اونجا یه دختر خوشگل ببینن رو هوا زدنش
از اینکه بنظرش خوشگلم دلم هیری ویری رفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:اونی که باید با این مسئله مشکل داشته باشه خانواده هامونن با خودمون نه بقیه
اراد:منکه به کسی کار ندارم جز خانم خودم
اوووق چندشو ببین ها نگاش کردم که دیدم کنار کمند رو مبل دونفره نشسته و با انگشتای دست کمند بازی میکنه
وووی مامان دلم خواست
وجی(به به چه چیزایی هم دلش می خواد)
مهدخت:اِ کجا بودی وجی چند وقت نبودی نفس راحت میکشیدم از دستت ها
وجی(خونه نامزدم بودم)
مهدخت:جااااان نامزد کجا بود
وجی:به کوری چشمت نامزد کردم)
مهدخت:ببند این چرت و پرتا چیه مگه وجدانا هم مزدوج میشن؟
وجی(بله پس چی مگه ما دل نداریم)
مهدخت:برو بابا ایسگامون کردی
وجی(تو خدادادی ایسگا هستی نیاز به من نیست)
تا اومدم جواب وجدان بیشعورمو بدم ضربه ای تو پهلوم خورد که نفس کشیدن یادم رفت برگشتم که دیدم کار کسی نیست جز حیوانی نجیب به نام افسون
مهدخت:هان؟چته رم کردی
افسون:بپا غرق نشی
مهدخت:کجا غرق نشم
افسون:تو فکر یار یا خودش میاد یا نامش
مهدخت:ببند گاله رو
افسون:البته خوش که هی و حاضره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
مهدخت:افسون خانم دارم برات
افسون :مثلا می خوای چیکار کنی
مهدخت:فقط بشین و تماشا کن
رو کردم سمت میران و گفتم
مهدخت:اقا میران
میران:بله
مهدخت:شما دوست دختر دارید
میران:نه چیزی شده
مهدخت:اخه میدونین افسون فکر میکرد که....
افسون پرید رومو دستشو گذاشت رو دهنم و نیششو رو به جمع باز کرد و گفت
افسون:اصلا به حرفاش توجه نکنید چرت و پرت میگه
منم اینور دست و پا میزدم تا خودمو ازاد کنم از دستش سرشو خم کرد سمتم و در گوشم گفت
افسون:یک کلمه دیگه حرف بزنی میگم چرا رژت عوض شده
منم دیدم تهدیدش خطرناکه سرمو به نشونه مثبت تکون دادم اونم نشست کنارم با یه لبخند پیروز مندانه ،نکبت ناسزا آتو ازم داره وگرنه حقشو میزاشتم کف دستش دختره رو
*باران*
از موقع اومدیم سعی کردم زیاد حرف نزنم و سکوت کنم و همش نگاهمو کنترل میکردم تا سمت اتردین نره تا همین الانشم شک دادم با این تا بلو بازی های من نفهمیده باشه دوسش دارم تشنگی روم فشار اورده بود بلند شدم و به سمت اشپز خونه رفتم شیر و باز کردم و ۱ لیوان اب و یک نفس سر کشیدم اومدم از اشپزخونه برم بیرون که دیدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
که دیدم اتردین به اپن تکیه زده خیره نگاهم میکنه سرمو انداختم پایین و اومدم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت برگشتم و سوالی نگاهش کردم که دستشو اورد بالا و با لاخ مویی که رو صورتم افتاده بود شروع کرد به بازی کردن و گفت
اتردین:خانم چرا امشب انقدر ساکت شدن؟نکنه زبونشونو موش خورده
زبونمو براش در اوردم و گفتم
باران:باید به عرضتون برسونم هیچ موشی جرعت نمیکنه از سمتم رد بشه و هنوز زبونم سر جاشه
خندید و لپم و کشید
اتردین:اخی چقدر شما کوشولویی
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم
باران:نخیرشم من کوچولو نیستم
اتردین:چرا اتفاقا هستی وگرنه این رفتارا بچگونه از یه دختر خانم ۱۸ ساله بعیده
باران:خب خودت اذیتم میکنی منم مجبورم جوابتو بدم
اتردین:باشه بابا من تسلیمم حالا اون اخماتو باز کن نبینم اخمتو
با این حرفش اخمام کنار رفتن و لبخند رو لبم نشست که انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت
اتردین:افرین بخند همیشه بخند دلم نمی خواد ناراحت و اخمو ببینمت
خدا بخیر کنه این معلوم نیست امشب چش شد
باران:حالا میشه بریم؟
یه دستشو پشت کمرش گذاشت و دست دیگشم به سمت ورودی اشپزخونه دراز کرد و خم شد و گفت
اتردین:بفرمایید خانم
خنده کوتاهی کردم و ار اشپزخونه خارج شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
رفتم و به زور خودمو بین افسون و مهدخت جا دادم این کمند گور به گوریم که ور دل ارادشه چییییش (حسودم خودتونید)
یهو به ذهنم رسید یکم اذیت کنیم پسرا رو پس یه ضربه به پای مهدخت زدم برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد
اروم طوری که خودمون دوتا بشنویم گفتم
باران:پایه کرم ریزی هستی
مهدخت:اخ گفتی کرم خونم افتاده بود اصلا
بعد به افسونم گفتم که اونم موافقت کرد با صدای بلند گفتم :افسون
افسون:جونم
باران:اون تاپم که قرمزه جیغه دسته تویه؟
افسون: اگه همون که رو نافیه و پشتش کلا توره و یقشم بازه رو میگی اره دست منه
باران:اِ اون دست تویه نه من اونی رو میگم که یقش دلبریه و بند نداره و ساتن رو نافیه
مهدخت:اون دست منه حالا واسه چی می خوای؟
یه نگاه زیر چشمی به اتردین کردم که دیدم چهار چشمی داره به حرفای ما گوش میده
لبخندی زدم و گفتم
باران:اخه میدونی می خواستم بردارم تا تو پاریس تنم کنم
مهدخت:وای اره خوب میشه بهتم خیلی میاد به پوست سفیدت منم اون تاپ شورتک زرم و بر میدارم
افسون:واااای اونکه عالیه دختر مطمئنم اونو تنت کنی چقدر بهت پیشنهاد دوستی بدن منم اون تاپ شرتک لی مو بر میدارم
باران:واااای اره چقدر خوب میشه پس یادمون باشه حتما برشون داریم
با یه لبخند پیروزمندانه زیر چشمی به اتردین نگاه کردم که دیدم یا خدا کدوم کشور به من پناهندگی میده تا برم اینکه الان مثل زود پز میترکه اون دوتا بادکنک قرمز کنارشم نیاز به یه سوزن داشتن(میران و توهان)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین