-
- ارسالات
- 86
-
- پسندها
- 70
-
- دستآوردها
- 18
چهره درهمش نشون از کلافگی و سردرگمیش بود. اگه هر زمان دیگه ای بود مطمعنن لج میکردم اونجا نمی نشستم ولی حالا خودمم حوصله نداشتم پس بدون حرف اضافه ای رفتم و نشستم. کمی از برنج کشیدم و کمی هم از خورشت، بسم اللهی گفتم و خواستم شروع کنم که دیدم هاکان بی حرکت به وسط میز خیره شده و قاشق وچنگال بدبختو فشار میده دستمو بردم جلوی صورتش و بالا پایین کردم که به خودش اومد و گفت: چی شده؟ چیزی میخوای؟
_نه.
سوالی نگاهم کرد که گفتم: تو فضا سیر میکردی.
چیزی نگفت، هردومون مشغول شدیم که یهو هاکان به سرفه افتاد زود ابو برداشتم تو لیوان ریختم و دادم دستش و خودمم پشتشو مالیدم که بهتر شه وقتی سرفش قطع شد و نفسش برگشت سر جاش نشستم که نگاه سردی بهم کرد و ممنونی به سردی چشماش و خودش گفت، چیزی نگفتم و سری تکون دادم. بلند شد و از سالن بیرون رفت، منم بعد تموم کردن غذام بلند شدم و رفتم بیرون عمارت.
"هاکان"
بعد برگشتن از عمارت صلح حواسم نا خواه پی اینکه اگه واقعا این دختر وارث خون جاودان باشه میرفت، پرده اتاقو کنار زدمو در تمام شیشه ریلی رو باز کردم و رفتم داخل بالکن تو نگاه گذرایی که به حیاط انداختم چشمام روی دخترک ظریف که کم کم باید به عنوان ملکه صلح می پذیرفتیمش افتاد لبخند ملیحی بر لب داشت و به گل های رز نگاه میکرد این میان چیزی درست نبود و ان هم حس های ضدو نقیض من بود انگار که در وجود این دخترک چیزی من را جذب میکرد ولی من هم میدانستم که چطور باید این حس را سرکوب کنم، مثل اینکه سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را بلند کرد و خیره شد به چشمانم، ولی انگار هیچکداممان قصد کوتاه امدن و برداشتن نگاهمان را نداشتیم چشم های جذاب و کنکاش گرش روی من بود مانند انکه من معمایی هستم و او قصد حل کردنش را دارد. ضربان قلبم ناگاه تندتر شد و داغی خون در گردش در رگهایم بیشتر شد. انگار باید اینبار را من کوتاه می امدم، چشم از او گرفتم و به داخل برگشتم.
_نه.
سوالی نگاهم کرد که گفتم: تو فضا سیر میکردی.
چیزی نگفت، هردومون مشغول شدیم که یهو هاکان به سرفه افتاد زود ابو برداشتم تو لیوان ریختم و دادم دستش و خودمم پشتشو مالیدم که بهتر شه وقتی سرفش قطع شد و نفسش برگشت سر جاش نشستم که نگاه سردی بهم کرد و ممنونی به سردی چشماش و خودش گفت، چیزی نگفتم و سری تکون دادم. بلند شد و از سالن بیرون رفت، منم بعد تموم کردن غذام بلند شدم و رفتم بیرون عمارت.
"هاکان"
بعد برگشتن از عمارت صلح حواسم نا خواه پی اینکه اگه واقعا این دختر وارث خون جاودان باشه میرفت، پرده اتاقو کنار زدمو در تمام شیشه ریلی رو باز کردم و رفتم داخل بالکن تو نگاه گذرایی که به حیاط انداختم چشمام روی دخترک ظریف که کم کم باید به عنوان ملکه صلح می پذیرفتیمش افتاد لبخند ملیحی بر لب داشت و به گل های رز نگاه میکرد این میان چیزی درست نبود و ان هم حس های ضدو نقیض من بود انگار که در وجود این دخترک چیزی من را جذب میکرد ولی من هم میدانستم که چطور باید این حس را سرکوب کنم، مثل اینکه سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را بلند کرد و خیره شد به چشمانم، ولی انگار هیچکداممان قصد کوتاه امدن و برداشتن نگاهمان را نداشتیم چشم های جذاب و کنکاش گرش روی من بود مانند انکه من معمایی هستم و او قصد حل کردنش را دارد. ضربان قلبم ناگاه تندتر شد و داغی خون در گردش در رگهایم بیشتر شد. انگار باید اینبار را من کوتاه می امدم، چشم از او گرفتم و به داخل برگشتم.