• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
چهره درهمش نشون از کلافگی و سردرگمیش بود. اگه هر زمان دیگه ای بود مطمعنن لج میکردم اونجا نمی نشستم ولی حالا خودمم حوصله نداشتم پس بدون حرف اضافه ای رفتم و نشستم. کمی از برنج کشیدم و کمی هم از خورشت، بسم اللهی گفتم و خواستم شروع کنم که دیدم هاکان بی حرکت به وسط میز خیره شده و قاشق وچنگال بدبختو فشار میده دستمو بردم جلوی صورتش و بالا پایین کردم که به خودش اومد و گفت: چی شده؟ چیزی میخوای؟
_نه.
سوالی نگاهم کرد که گفتم: تو فضا سیر میکردی.
چیزی نگفت، هردومون مشغول شدیم که یهو هاکان به سرفه افتاد زود ابو برداشتم تو لیوان ریختم و دادم دستش و خودمم پشتشو مالیدم که بهتر شه وقتی سرفش قطع شد و نفسش برگشت سر جاش نشستم که نگاه سردی بهم کرد و ممنونی به سردی چشماش و خودش گفت، چیزی نگفتم و سری تکون دادم. بلند شد و از سالن بیرون رفت، منم بعد تموم کردن غذام بلند شدم و رفتم بیرون عمارت.
"هاکان"
بعد برگشتن از عمارت صلح حواسم نا خواه پی اینکه اگه واقعا این دختر وارث خون جاودان باشه میرفت، پرده اتاقو کنار زدمو در تمام شیشه ریلی رو باز کردم و رفتم داخل بالکن تو نگاه گذرایی که به حیاط انداختم چشمام روی دخترک ظریف که کم کم باید به عنوان ملکه صلح می پذیرفتیمش افتاد لبخند ملیحی بر لب داشت و به گل های رز نگاه میکرد این میان چیزی درست نبود و ان هم حس های ضدو نقیض من بود انگار که در وجود این دخترک چیزی من را جذب میکرد ولی من هم میدانستم که چطور باید این حس را سرکوب کنم، مثل اینکه سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را بلند کرد و خیره شد به چشمانم، ولی انگار هیچکداممان قصد کوتاه امدن و برداشتن نگاهمان را نداشتیم چشم های جذاب و کنکاش گرش روی من بود مانند انکه من معمایی هستم و او قصد حل کردنش را دارد. ضربان قلبم ناگاه تندتر شد و داغی خون در گردش در رگهایم بیشتر شد. انگار باید اینبار را من کوتاه می امدم، چشم از او گرفتم و به داخل برگشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
پرونده هایی که باید به انها رسیدگی میشد روی میز کارم بود بهتر بود اونهارو بخونم و وقت بگذره صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم و همه تمرکزم رو روی اونها گذاشتم نمیدونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در اتاق خورد بله ای نه چندان بلند گفتم که دستگیره در چرخید و با پخش شدن بوی عطری غلیظ در مشامم پیچید که حضور ازار دهنده ی مانیا را اعلام میکرد! پس یعنی بقیه هم وضع مشابه من رو داشتند! با حس بدی که از حضورش در تمام وجودم تزریق کرده بود به سمتش برگشتم با لحنی که به سردی یخ هم طعنه میزد بدون هیچ لطافتی در صدام گفتم: هیچ انتظار نداشتم به این زودی ها ببینمت.
مانیا که با همان لبخند عشوه گر ایستاده بود و موی بلوندش را به دور انگشتش میپیچید با صدایی نازک و به نظر اغوا کننده گفت: و منم انتظار این استقبال سردو نداشتم! فکر میکردم حداقل خوشحال بشی هرچی نباشه بالاخره این منم که یه قسمت کوچولو از انرژیتو تامین میکنم نه!؟
هرموقع که بیاد این موضوع میافتادم واقعا نمیدونستم از حرص باید چیکار کنم؟ واقعا این چه کاری بود که والدینم اونموقع کردن؟

"دانای کل"

زمانی که ولیعهدهر سرزمین سن9سالگی را رد میکردند ملکه و فرمانروا به فکر یافتن دختری میشدند که انرژی درونی بیشتری دارد میشدند البته اینکار قاعده و قانون خودش را داشت دختری که درست در نیمه شب چهارده بدنیا میامد و صفاتی خاص، که میشد گفت90درصدش به خاطرزیبایی بود باعث انتخاب انان میشد که باید انرژی درونی مردان را جذب و برای فرمانروا میاوردند، و این انرژی از انسان ها گرفته میشد هرچند که فرقی بین انرژی زنان و مردان وجود نداشت ولی فرمانروا ها باز هم بر این موضوع که ممکن است انرژی زنان انها را از منطق دور و به احساسات وصل کند تاکید میکردند. از انجا که انسان اشرف مخلوقات خداوند است انرژی وجودی بسیاری دارد ولی متاسفانه بسیاری قادر به استفاده از ان نیستند و بقیه هم این فرصت را غنیمت میشماردند هرچند؛ با اینکار صدمه ای به شخص وارد نمیشد و فقط احساس خستگی میکرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
حرفهای با عشوه دختر لوندی که مقابلش بود کم کم عصبی اش میکرد او همیشه خود افسار نفس سرکشش را در دست داشت و این دخترک فکر میکرد میتواند با لحن اغواگرانه اش هاکان را هوایی کند، بالاخره این صبر هاکان بود که سر امد و گفت: مانیا من الان کار دارم سر میز شام میبینمت.
و با فکری که از سرش گذشت لبخند کجی زد و ادامه داد: و یکیو هم بهت معرفی میکنم، میتونی بری.
بعد از زدن حرفش برگشت و دوباره مشغول بررسی اوراق شد بعد چند لحظه سکوت صدای کفش های پاشنه بلند مانیا در اتاق اکو شد و لحضه ای بعد در اتاق بسته شد، افکار هاکان حال بیشتر از قبل بود هنوز به طور قاطع نمیتوانست در مورد رها اظهار نظر کند حالا مانیا هم به این دایره فکر اضافه شده بود با اپشن ذاتی اعصاب خورد کنی که برای هاکان حاصلی جز سردرد نداشت!
بی حوصلگی در تمام تنش پیچ میخورد و در اخر به مغزش هجوم میبرد و کلافه اش میکرد با دست راستش شقیقه و پیشانیش را ماساژ داد، نه میتوانست بشیند نه تمرکز کند در هر حالتی بقرار بود با فکری که به ذهنش رسید با صدای نه چندان بلند خدمتکار را صدا زد بعد چند لحظه تقه ای به در خورد و صدای زن میانسالی از امد که گفت: بله سرورم.
هاکان: برو به بانو رها بگو میخوام ببینمش.
خدمتکار: بله سرورم.
بعد گذشت دقایقی که هاکان به نقطه نامعلومی روی دیوار خیره بود دستگیره در چرخید و رایحه گرم و ملایمی در اتاق پیچید در بدست رها بسته شد و لحن و صدای ارامش که بدور از هر عشوه ای بود به گوش هاکان رسید که هنوز نشسته بود رسید.
رها: با من کاری داشتین؟
از روی صندلی بلند شد و بسوی پنجره سراسری اتاقش بود رفت و با حالت جذابی دستانش را داخل جیب ش فرو برد پیراهن استخوانی رنگی که استین هایش را تا زده و دو دکمه بالای ان را باز کرده بود و شلوار پارچه ای سیاه خوش دوختی که به تن داشت بسیار برازنده اش میکرد. خیره به باغ بیرون ارام گفت: میخوام درباره خودت بدونم.
صدای قدم های ارامی که رها برمیداشت را شنید که در فاصله دو قدمی اش در سمت راستش متوقف شد و بعد گفت: درباره من؟
هاکان: اره فعلا که اینجایی حداقل باید یه شناخت سطحی ازت داشته باشم نه؟ تو که جز اسمت چیزی نگفتی!.
دروغ میگفت انها درباره او تحقیق کاملی کرده بودند، انگار میخواست مطمعن شود.
رها: میدونم که در باره ی اینکه کیم تحقیق کردین ولی میگم، اسمم رها و فامیلیم راد، متولد 22 مرداد سال1385شمسی و 12اوت 2006 پدر و مادرمو تو یه صانحه که گزارش کردن تصادفه از دست دادم و از امسال میرم به دانشگاه علوم پزشکی، کافیه؟

هاکان غرق در گوش دادن به صدای او که به لطافت شکوفه های گیلاس و طنینش چون نسیم بود گوش میداد در این مدتی که رها انجا در قصر بود هیچگاه رفتار ناشایستی از او سر نزده بود همه رفتار هایش از خط ادب و احترام رد نمیشد، میشد با او درد و دل کرد؟ شنیده بود دردو دل مثل ارامبخش است و بارسنگینی را که حس میکند سبک میکند دیگر نمیدانست که به کدام یک از مشغله های فکریش بپردازد به صلحی که به مویی بند بود و هر لحظه امکان پاره شدن و بوجود امدن جنگ و هرج و مرج بود یا به خون جاودانی که اگر در رگهای رها نبود و سرزمین های دیگر ان را بدست میاوردند وفاجعه ای که بدنبالش بود یا مانیایی که کاری جز رژه رفتن بر اعصابش بلد نبود و هزاران فکر که روی ذهن و قلبش سنگینی میکردند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
روحش خسته بود و قدری ارامش میخواست فقط کمی از تشویش درونش کم میشد و ارامش پیدا میکرد او به همین هم قانع بود!
انقدر غرق در سخت گرفتن بر خود بود تا مبادا اختلالی در عیش و ارامش مردمش بوجود بیاید که این سالها خود را فراموش کرده بود! اما هر صبری لبریزی خواهد، داشت و انگار الان که به نهالی که باغبان داشت میکاشت خیره بود، خود را و زندگیش را مرور میکرد با یاداوری روز و شب هایش که تکراری و کسل کننده بود پوزخندی بر لبش نشست.
هاکان: چرا من؟ چرا؟
این را خیلی ارام و با صدایی که مانند زمزمه بود بیان کرد ولی سکوت مطلق اتاق باعث شد رها این را بشنود از این حرفش تعجب کرده بود! او از چه چیزی درباره خودش ناراضی بود؟ او فکر میکرد قصد هاکان از اینکه او را خواسته حتما چیزی بوده که هاکان مجبور شده او را ببیند حتی از این کمی هم ناراحت بود که با اینکه اورا نمیشناسد چرا با او بد رفتار است؟ با صدای هاکان که باز هم با همان صدای ارامش که انگار با خودش بود افکار او را نا تمام گذاشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
هاکان: چی میشد منم مثل بقیه بودم؟! یه زندگی ساده، زندگی که بزرگترین مشکلم میشد یه وعده غذا یا یه تیکه لباس.
لحنش رنگ و بوی حسرت گرفته بود، چه خواسته های ساده و در عین حال دست نیافتنی داشت! نیم نگاهی به رها که او هم حال به منظره بیرون چشم دوخته بود انداخت، چهره اش بدور از هرگونه الایش و مطمعن و ارام بود، از او چشم گرفت و دوباره به بیرون خیره شد. حالا که فکرش را میکرد این دخترک ظریف هم مثل او شده بود هرچند هنوز خودش عمق فاجعه ی اتفاق افتاده را درک نکرده بود ولی برای هاکان مثل روز روشن بود که این مسعولیت این دخترک ظریف و زیبا را که بسیار شکننده بنظر میرسد در تنگنا قرار خواهد داد. صدای رها مانند خودش زمزمه وار در اتاق پیچید که گفت: مشکلات همیشه بودن، هستن و خواهند بود، اما این باعث نمیشه که ادم کم بیاره، از ایلهان شنیدم 149سالشه پس مطمعنا شما هم تقریبا هم دوره ایشون هستین و تو این مدت مشکلات زیادی سر راهتون قرار گرفته، ولی شما تا الان از پسش بر اومدین، اگه تا الان تونستین با شرایطتون کنار بیاید پس بقیشم میتونید، فکر میکنید اگه یه فرد عادی بودین از شدت مشغله هاتون کم میشد؟ نه! اونموقع هم باید مشکلاتی رو از سر میگذراندید.
رها به هاکان نگاه کرد تا اثار حرف هایش را ببیند غم رو صورتش پرده انداخته بود با اینحال فکری که به ذهنش رسیده بود را گفت: میخواید بهتون ثابتش کنم؟
اینبار هاکان کاملا بسمت رها چرخید و تعجبی که در کلامش مشهود بود گفت: چطور؟!
رها: میتونید امتحانش کنید، اونوقت درک میکنید که هر فرد در جایگاه خودش مشکلاتی داره، برای یه مدت کوتاه از هر اختیاراتی که دارید دست بکشید و برید همونطور که میخواستین زندگی کنین!.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
این حرف رها او را به فکر فرو برد، انقدر غرق افکار بی سرو تهش شد که نفهمید رها کی از انجا رفته! کم کم خورشید روشنایی خود را از سطح زمین جمع میکرد، اما هاکان همچنان ایستاده بود و داشت به حرفی که رها زد فکر میکرد و سعی داشت خود را قانع کند تا انجامش دهد، انگار فقط به تلنگری نیاز داشت که ان را هم رها زد!
با صدای در خود را جمع و جور کرد که صدای خدمتکاری بگوش رسید که گفت: سرورم وقت صرف شامه.
هاکان: باشه برو.
به سرویس بهداشتی رفت و اب سرد را باز کرد چند مشت از ان به صورتش زد، تصمیمش را گرفته بود! بعد از این همه مدت تازه برای اولین بار میخواست کاری که همیشه میخواست انجام دهد ولی نمیتوانست را بکند، اب را بست و با حوله کوچیک که روی اویز بود صورتش را خشک کرد از سرویس بیرون امد و راهی سالن غذا خوری شد، با رسیدن به مقابل در سالن خدمتکاری که انجا ایستاده بود در را باز کرد و به نشانه احترام کمی سرش را خم کرد، وارد شد لحظه ای با دیدن مانیا که سمت چپ جایگاهی که مخصوص هاکان بود نشسته حسی بد از سر تا پایش گذشت، مانیا دختری بود که از نظر چهره بد نبود چشمان قهوه ای روشن پوستی که نه زیاد گندمگون و نه زیاد سفید بود بینی عمل شده و لب های پرتز شده اش یادش می اید وقتی بچه بودند چهره اش نسبت به الان خیلی بهتر و زیباتر بود انموقع پوستش سفید بود و چهره اش نچرال اما این مال انموقع هایی بود که هنوز دو رویی و دروغ و دغلکاری را نمیدانست! با تاپ قرمز و شلوارک لی که تا زانویش بود انجا نشسته بود و به امدن هاکان نگاه میکرد، هرچند از بودن او در کنارش ناراضی بود ولی چیزی نگفت حوصله شنیدن مزخرفاتش را اصلا نداشت، مانیا خواست شروع کند که هاکان گفت:صبر کن.
مانیاکه از این حرف او چند لحظه ساکت ماند و بعد با صدایی که دو دل بودنش مشخصبودگفت: امروز وقتی اومدم یه دختر تو باغ بود فکر نمیکنم از خدمتکارا بوده باشه، دوست دخترت که نیس نه؟! و اینکه چرا اینجا سه تا بشقاب گذاشتن؟ما که فقط دونفریم!
از برداشتی که مانیا از رها کرده بود پوزخندی بر لبش نشست، او همچین دختری نبود ولی چه اشکالی داشت کمی مانیا را ازار دهد هرچند هر چقدر هم تلاش میکرد نمیتوانست یک صدم ازار و اذیت هایی که از مانیا کشیده بود را تلافی کند ولی به نظرش قیافه اش بعد شنیدنش دیدنی میشد از همین رو گفت: اره دو هفتس اینجاس، فکر کردم الان که قراره بیاد بهت معرفیش کنم!
قیافه مانیا که تعجب و خشم با هم او را در شوک برده بود برای هاکان خیلی لذت بخش بود. در همین حین رها هم وارد شد، از صدای پایش مانیا بسمتش چرخید حالا در چهره اش فقط خشم و انزجار بچشم میخورد از جایش بلند شد و مقابل را که در راس دیگر میز بود ایستاد و با دست چپ کمی از شانه اش هل داد و گفت: مثل این که ما باهم حساب داریم.
هاکان از جایش بلند شد و رفت و کنار رها ایستاد دستش را دور سر شانه او انداخت و رو به مانیا گفت: بس کن مانیا داری از حدت میگذری!
اشکهای مانیا جاری شد و با دو از انجا خارج شد رها که از این کنش و واکنش ان دو متعجب بود نگاهش را به هاکان دوخت و قدمی به عقب برداشت و هاکان هم که دستش روی سرشانه اش بود را برداشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
از این واکنش مانیا هیچ تعجب نکرد، خوب میدانست که او چه نقشه ها که برای ازدواج در ذهنش ترتیب نداده! اما زهی خیال باطل، از همان موقع هایی که هاکان متوجه دورویی و فرصت طلبی مانیا شد به طور کل از چشمش افتاد شاید اگر او صاف و صادق بود بخاطر مصلحت با او ازدواج میکرد و مقام ملکه اش را به او میداد، اما حال فقط از او بدش میامد ولی چاره ای جز تحمل نبود چرا که مانیا مسعولیت حفاظت از ذهن هاکان را برای مواقعی که متجاوزان سعی بر نفوذش داشتند خنثی میکرد البته با تکیه بر انرژی هایی که از انسان ها دریافت میکرد.
رها نفسش را با کلافگی بیرون داد و نگاه منتظرش را به هاکان دوخت لحظه ای از این نگاه رها موجی از حسی مطبوع از تمام تنش عبور کرد! به چشم های سبزی که به او دخته شده بود و در روشنایی لوستر، مانند گویی سحر امیز برق میزد نگاه کرد، رها میخواست دلیل این رفتار خصمانه ی دختری که حتی نمیشناختش را بداند هرچند حدس های از ذهنش گذشت ولی بعد با خود گفت که ان دختر یا حتما باید دوست دخترش یاشد یا یکی از اشناهایش! اما هرجور ضرب و تقسیم میکرد جوابی منطقی بر اینکه چرا اینگونه برخورد کرد نداشت. هاکان دست راستش را بسمت میز بالا اورد و با اشاره به میز او را به سمت میز هدایت کرد و در همان حین گفت: موضوع زیاد مهمی نبود به خودت نگیر.
و با مکثی کوتاه ادامه داد: وقتی اینجا سه تا بشقاب دید ازم پرسید که مال کیه و بعد مثل اینکه تو رو تو باغ دیده، ازم پرسید که دوست دخترمی یا نه منم گفتم اره و میخواستم به محض اومدنت معرفیت کنم، همین.
به صندلی هایشان رسیدند و پس از نشستند
رها گفت: چی؟ تو اینارو گفتی و میگی همین؟!!
سرخوشی که از رفتن مانیا پیدا کرده بود را رها با همین حرفهایش به حداقل رساند.پوزخندی روی لبش نقش بست و گفت: چرا؟ مگه چی گفتم؟!
رها: اوه خدای من! منو تو که همچین رابطه ای نداریم نباید اینو میگفتی.
این حرف رها به او برخورد فکر میکرد هاکان شایستگی لازم برای با او بودن را ندارد؟ با لحنی که ناخواسته کمی دلخور بنظر میرسید گفت:یجور میگی ما همچین رابطه ای نداریم انگار که من شایستگی با تو بودن رو نیستم!
حالش گرفته شده بود، او به همچین حرف ها و رفتار هایی عادت نداشت، همیشه این دختر ها بودند که برای لحظه ای جلب توجش خودشان را به اب و اتش میزدند حال که هاکان هرچند به خاطر شرایط این را گفته بود او چنین رفتاری داشت؟!
رها که انگار کم کم کلافه میشداز پارچی که روی میز بود لیوانش را تا نصف از اب پر کرد و کمی اش را سر کشید انگار با اینکار میخواست حرص خود را قبل از فوران خفه کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
حس کسی را داشت که از دست پسر بچه ای لجباز به ستوه امده، سعی داشت طوری با کلمات بازی کند که به او برنخورد و بفهماند که اینجور شوخی ها مناسبش نیست نفس عمیقی کشید و تا انجا که میتوانست بر خودش مسلط شد و گفت: منظور من این نبود، بهتره بریم بیرون.
از جایش بلند شد و راه خروج از سالن غذا خوری و بعد محوطه همکف قصر که درب ورود و خروج قرار داشت پیش گرفت، اول از اینکه هاکان دنبالش می اید یا نه مطمعن نبود با اینحال وقتی صدای قدمهایش را شنید فهمید که او هم می خواهد حرف هایش را بشنود، پس از خارج شدن از قصر هاکان با چند قدم تندتر با او همقدم شد، با تغیر جهت رها به سمت تاب سفید دو نفره ای که پیچک ها و گل های ریزشان دو طرفش را احاطه کرده بودند رفتند، با رسیدن نشست و نگاه منظرش را به هاکان دوخت تا او هم بنشیند. پس از نشستن هاکان رها لب باز کرد و گفت: شم..
هاکان حرفش را قطع کرد و با کلافگی که هنوز داشت گفت: خسته نشدی؟ یه بار رسمی خطابم میکنی یه بار عادی، از این به بعد راحت باش.
لبخند محوی از این دقت او بر لبش امد درست میگفت اینطور نمیشد که یکبار بگوید شما و در جمله بعد تبدیل به تو شود.
رها: باشه؛ ببین تو الان فرمانروایی خب؟پادشاهی شوخی یا بچه بازی نیست! این حرف تو میتونه مشکل به بار بیاره اگه به جز اون دختر خدمتکاری نگهبانی یا هر کسی اینو بدونه و شایعه پراکنی کنه که من و تو با همیم واس هردومون بد میشه فکر نمیکنی اونموقع بگن که فرمانروای گرگینه ها اونقدر ضعیف النفسه که با دختری که حتی معلوم هم نیس ملکه باشه یانه وارد رابطه شده! برای منم اینه که میگن برای افسون کردن تو یا اصلا بقیه فرمانروا ها اومدم.
با این حرف رها ناخودآگاه اخم هایش در هم رفت، او نمیخواست برای رها بدنامی به بار بیاورد.
چیزی نگفت و به چمن زیر پایش خیره شد، چرا حرف های این دختر منطقی بود؟ چرا او مانند بقیه از حیله های زنانه استفاده نمیکرد تا اغوایش کند؟ او که به حد کافی جذاب بود، فرمانروا هم بود یعنی حتی درخیال خودش هم نمیخواست ملکه سرزمینی شود؟ اما نه! او خود ملکه صلح بود! به نیمرخش نگاه کرد انگار او هم در افکار خودش غوطه ور بود پلک های بلند و پرپشتش که با حالتی ساده در انتها رو به بالا انحنا می یافتند و پلک های پایینی اش هم کمی کوتاهتر از بالا بودند به پایین مایل میشدند چشمهای روشنش را احاطه کرده بودند و با هر پلک زدن به نرمی باز و بسته میشدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
دستهایش را کنارش گذاشت و با صدایی ارام گفت: اگه بخاطر حرفم ناراحت شدی متاسفم همونطور که گفتم منظور بدی نداشتم.
چشمانش را بست و چند لحظه ی بعد بازشان کرد و بسمت هاکان چرخید اما در این مدت او خیره رها شده بود! و با برگشتنش سمتش برای هر واکنشی دیر بود پس نگاهش را از او نگرفت.
رها: کی میتونم برگردم؟
هاکان: به کجا؟
رها: زمین،..اصن اینجا کجاست؟
هاکان که از شنیدن این حرفها تعجب کرده بود گفت: چیو میخوای بگی؟
رها: خب... اگه اینجا زمینه پس چرا ما شما هارو کشف نکردیم، اگرم زمین نیس پس کجاس؟
هاکان: یه جایی مثل زمین شما ولی اینجا اسمش الیان هس.
رها: اها، من دیگه میرم، شب بخیر.
از جایش بلند شد و در همان حین هاکان هم گفت: شب خوش.
راه اتاقش را پیش گرفت و بعد از گذشتن از محوطه بیرون داخل شد و یک راست راه اتاقش را پیش گرفت، خسته بود و میخواست استراحت کند. در اتاقش را باز کرد و وارد شد شالی که روی سرش شل شده بود را باز کرد و روی کاناپه انداخت و صندل هایش را در اورد و روی تخت ولو شد فقط کمی بعد خواب روی چشمانش پرده کشید و او بخواب رفت.
هنوز در حیاط نشسته و به رها فکر میکرد، میخواست از او بخواهد با هم دوست باشند دو دوست معمولی، شاید هم به مرور زمان صمیمی!
میتوانست در برخی موارد که اطرافیانش فقط قصد جلب توجه و چاپلوسی اش را دارند از او کمک بگیرد، از جایش برخاست دست هایش را داخل جیبش گذاشت و ارام و با تمانینه به مقصد اتاقش قدم برداشت نه میتوانست بگوید که روز بدی داشته چون رها سعی کرده بود با حرفهایش به او اعتماد بنفس دهد و راهنمایی اش کرده بود، و نه میتوانست به خاطر این اتفاقات بگوید روزش خوب بوده چون مانیا انجا بود و به هرحال با هر اعصاب خورد کنی هم که شده باید تحملش میکرد از راهرو گذشت و وارد اتاقش شد بعد کمی مطالعه اماده خواب شد.

صدای سودا را شنید که صدایش میکرد و پرده هارا کنار میزد، بیدار شد اما با برخورد نور شدیدی که به چشمش زد دستش را مقابل چشم هایش محافظ کرد.
سودا: بانو ساعت8:00 صبحه بیدار شین.
رها: بیدارم سودا میتونی بری.
سودا سری تکان داد و از اتاق خارج شد، از جایش بلند شد و اول از همه وارد دستشویی شد بعد از بیرون امدن کمی مرطوب کننده به دست هایش زد و از کشو خط چشم را برداشت و یک خط چشم دنباله دار که چشمانش را کشیده و هات میکردند کشید سایه کمرنگ هلویی که تا حدودی شاین داشت به مقدار کم روی پلک هایش زد و بعد سایه قهوه ای پررنگی را به کمرنگی به گوشه بیرونی تر پلک هایش زد از همان سایه به عنوان رژ گونه هم استفاده کرد و در اخر از بالم لب مایع روی لبهایش کشید و موهایش را شانه کرد تونیک فیروزه ای که تا وسط های رانش بود را با شلوار مشکی پوشید و رو سری طوسی رنگی که گل هایی بزرگ با تم رنگی خودش داشتند را سر کرد و با پوشیدن صندل هایش از اتاق خارج شد، و برای صرف صبحانه به سالن غذا خوری رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با ورودش مثل قبل هاکان را راس میز دید و تنها تفاوتی که ایجاد شده بود حضور مانیا بود که سمت چپ هاکان نشسته بود و با او حرف میزد که با ورود رها اخم هایش درهم رفت و نگاه خصمانه ای به او کرد، تغییری در رفتارش ایجاد نکرد و همانطور ارام و باوقار رفت و در جایش نشست، به هاکان نگاهی انداخت، بنظر میرسید حال و حوصله درست حسابی ندارد. هاکان زودتر تمام شد واز جایش برخاست ولی قبل از اینکه قدمی بردارد رها گفت: چند لحظه بمون.
هاکان نشست و ساکت ماند، مانیا که با ابروی بالا پریده اش و پوزخندی که بر لب داشت به ان دو نگاه کرد که باز هم رها گفت: اینکه هاکان دیشب بهت گفته ما با همیم شوخی بوده، اشتباه برداشت نکن.
دلش از شنیدن اسمش از زبان رها لحظه ای لرزید! اما فقط لحظه ای. اینبار با سکوت رها این صدای خنده تمسخر امیز مانیا بود که بلند شد و رو به رها گفت: البته بایدم چیزی غیر از این نمی بود!
و نگاه تحقیر امیزی به سرتاپایش انداخت و ادامه داد: خیلی از تو بهترون ها اومدن و سعی کردن ولی به هیجا نرسیدن تو که جای خود داری کوچولو فقط منم که همیشگی هستم.
نمیدانست چرا ولی انگار هر حرف یا هر رفتار مانیا برایش به مانند کشیدن چنگال روی بشقاب شیشه ای منزجر کننده بود و او هر دفعه صبر هاکان را نشانه میرفت! با لحنی نه چندان دوستانه رو به مانیا گفت: فکر کنم بهتره معرفیشون کنم.
و با دست راستش رها را نشان داد و ادامه داد: جانشین ملکه صلح.
مانیا که انتظار چنین حرفی را نداشت ابتدا ناباور خندید و گفت: یه لحظه فکر کردم جدی میگی!
با دیدن سکوت رها و نگاه خشمگین هاکان که به او دوخته شده بود کم کم خنده از صورتش محو شد وجایش را بهت و بعد از ان ترس پر کرد، شوخی که نبود ملکه صلح قدرت هر چهار موجودیت را داشت، و او با فکر به اینکه میتواند حتی با چند جمله او را طلسم کند به وحشت می افتاد!
هاکان که با دیدن این حالات مانیا لبخند کجی روی لبش بود به تفکرات احمقانه او فکر میکرد که حتما با خودش میگوید رها او را مجازات میکند، اما او که نمیدانست رها مثل خودش کور شده حرص و ولع نیست و با عقل و منطق و در کنارش مهربانی ذاتی اش تصمیم میگیرد. به رها نگاه کرد او حالا با ارامش داشت ادامه صبحانه اش را میخورد! هرکس بجای او بود مطمئنا لااقل مانیا را از نیش و کنایه خود معاف نمیدانست. انگار که نگاهش روی رها سنگینی کرد چرا که سرش را بلند کرد و لبخندی به رویش زد، برای او لبخند زده بود!
با برخاستن رها اینبار هاکان پیش دستی کرد و گفت: دنبالم بیا.
و خودش راه افتاد و رها هم با دوقدم فاصله از او. به اتاقش رسیدند، در را باز کرد و منتظر ماند اول رها وارد شود و سپس خودش.
از اینکه هاکان از او خواسته بود همراهش بیاید به این معنی بود که موضوع مهمی وجود دارد! هاکان رفت و پنجره سراسری را باز کرد و وارد بالکن شد، ارام بدنبالش رفت و او هم وارد بالکن شد پس از چند لحظه سکوت هاکان گفت: امشب ماه کامل میشه، برای اولین بارت بنظرم بهتره فضای باز و دنجی باشی.
میدانست که چنین روزی میرسد، ولی چرا حالا اضطراب و ترس خاصی در وجودش رخنه کرده بود؟! قلبش از این فکر ضربان میگرفت، و چه بد که هاکان گرگینه بود و صدای ضربانش را کامل می شنید و حتما فهمیده بود که دلیلش چیست.
هاکان: از امشب که تبدیل شدی بعدا هروقت که بخوای میتونی تغییر شکل بدی، از دوساعت قبل درد تو تنت میپیچه و تغییراتتو حس میکنی، میبرمت به یه جای خلوت اینطوری بهتر رو خودت تسلط پیدا میکنی!
چیزی نگفت کم کم ارام شد خود را دلداری میداد و با فکر به اینکه میتواند از پسش بربیاید خودش را جمع و جور کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین