• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
که انگار با گلبرگ های شکوفه های صورتی کمرنگ و ابی اسمانی شکل گرفته بود!همینطور داشتم براندازش میکردم که با صدای شایان به خودم اومدم.
شایان:چی شده صبا؟
پس اسم هم داره.عجبا! همون نسیم یا به قول خودشون صبا یه چیزی از بین گلبرگ های دستش بیرون اورد و گفت:ایشون جانشین ملکه هانا هستن و وارث خون جاودان.
بعد رو کرد سمت من و و ادامه داد:درود بانو،این گردنبند اتحاد هست.
وتعظیم کردو گردنبندو جلوم گرفت.برداشتم و بهش نگاه کردم مثل همه ساختارهایی که تاالان دیده بودم اینم همون چهار رنگ بود که هرکدوم یه تیکه جواهر خیلی زیبا بودن!
ایلهان:تو مطمعنی که این دختر که حتی اسمشم نمیدونیم جانشین هاناس؟
صبا:بله مطمعنم و اینکه میتونید از دریاچه مقدس هم امتحان کنید که درسته یا نه.
ماهان خیره بهم گفت:نیازی نیست،لباسی که تنشه و اینکه نمیتونیم وارد ذهنش بشیم به حد کافی اثبات کننده هستن حالا که تو هم تایید میکنی دیگه جای شکی نیست.
صبا:لطف شما رو میرسونه عالیجناب.
هاکان:خب حالا که معلوم شد تو ملکه صلح جدیدی باید بتونی برای حل مشکلات و اختلافات راه حل پیشنهاد بدی.
شایان:مارو نمیشناسه مدتی تث قصر هرکدوم باشه تا با خصوصیات هر کدوم اشنا شه.
ایلهان:درسته اول باید بفهمه که هرکدوم از سرزمین ها و اهالیشون چه موجودین.
ماهان:منم موافق این حرفم،خب اول تو قصر کدوممون میمونه؟
هاکان:من.
شایان پوزخندی زد وگفت:هه هنوزم شک داره!پس اول اونجا باشه تا قبول کنی که این دختر الان دیگه ملکه صلحه!
کلافه بودن رو خیلی واضح تو چهره همشون میشد دید.
ایلهان:احضاریه ای پخش میکنیم تو هر چهار سرزمین که جانشین هانا ایشونه.
همشون سرب به عنوان تایید تکون دادن.هاکان رو به من گفت:بریم تحمل اینجا سخته.
شایان:اوه،کارت به جایی کشیده که جرعت تحقیر خوناشام ها رو پیدا کردی؟!
همین که هاکان خواست دهنشو باز کنه و حرفی بزنه گفتم:تحقیر چیه بابا چه زودم به خودش میگیره حتما منظورش اینه که باید برگرده وکار داره همین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
شایان:حیف که حوصله سروکله زدن با تو یکی رو ندارم،وگرنه حالیت میکردم.
هاکان:هه، فکر کردی کی هستی مگه؟هوم؟
اینا که داشتن همینطور بحث میکردن راه افتادم از اتاق برم بیرون دم در که رسیدم هاکان گفت:کجا؟!
-شما ادامه بچه بازیتونو بکنین حوصلم سررفت میخوام ببینم بیرون چی هست.
هاکان پوفی کشید و گفت:این ملکه صلح نیس ملکه عذابه،کاریم جز اعصاب خورد کردن نداره.بریم.
واومد و درو باز کردو رفت بیرون روکردم سمت شایان و گفتم:فعلا.
وچشمکی براش زدم و دنبال هاکان راه افتادم.همینجورکه داشتیم میرفتیم اطرافو نگاه میکردم همه دکوراسیون ترکیب از دو رنگ قرمز وطلایی بود.راهرو و دیوار ها قرمز بودن روی دیوار ها بعضا قاب عکس هایی بود و بعضا هم وسایل دکوری وعتیقه.در عین سادگی خیلی شیک و زیبا بود.با صدای هاکان به خودم اومدم.
هاکان:خیلی جالبن که اینطوری زل زدی؟
راه افتادم و با پوزخند گفتم:نه بیشتر از تو.
دیگه اونطوری زل نزدم و فقط از زیر نظر گذروندم بعد چند بار پیچیدن به سمت چپ و راست مقابل یک راه پله رسیدیم که به طبقه همکف میبردمون. یک فضای بسیار باز که تماما از جنس چوب بود و پله های اشرافی خیلی بزرگش که راحت طولی حدود10متر داشتن که بصورت نیم دایره به بیرون بر امدگی داشتن. اروم اروم از پله ها پایین رفتیم پنجره های خیلی بزرگ شیشه ای که از تمیزی برق میزدن و در بزرگی که روبرومون بود هاکان درو باز کردو اول من رفتم بیرون چه عجب حداقل اینو میدونه که اول خانوما مقدم ترن جلوی کاخ یه فراری مشکی بود!دیگه این اخری تمام تصوراتم از ایتجور جاها رو که تو کتابا و رمانا خونده بودمو با خاک.یکسان کرد!.من باخودم میگفتم الان به اسبی چیزی روبه میشم نه دیگه فراری!!!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
هاکان از پله های حیاط،البته فضای سبز بیشتر میومد بهش تا اینکه حیاط باشه پایین رفت منم به دنبالش.
یعنی واقعنی اصلا اصلا فکر نمیکردم تو همچین جایی همون امکانات خودمون باشه!یه لحظه فکرم رفت به سمت اینکه لباس چی پوشیده؟نگاش کردم کت و شلوار مشکی تنش بود.هرکدوم فقط یه رنگ،اه خیلی خسته کنندن.تو این فکرا بودم که یادم رفته همینطور دارم بهش نگاه میکنم که با صداش به خودم اومدم.
هاکان:داری تمام تنمو تجزیه میکنی براندازکردنم تموم نشد؟هر چند میدونم خیلی جذابم.
واقعا از این همه مرض خودشیفتگی تاسف خوردم براش و صورتم از حرفش کج وکوله شد وگفتم:کلاغ اینقد اعتماد بنفس داشت الان جای طاووس بود.
وچشم غره ای بهش رفتم و به بیرون نگاه
کردم مردم دقیقا عین خودمون بودن!همون سبک لباس همون سبک خونه و...
اونقدر رفتیم ونرسیدیم کم کم خوابم برد.
«هاکان»
فقط همینو کم داشتیم!یه دختر بچه زبون دراز که متاسفانه ملکه صلح هم از اب در اومده یعنی واقعا تو این شرایط بدتر از این نمیشد.اخه خون جاودان چرا باید تو رگای این دختر کوچولو باشه؟!.
به مرز نزدیک میشدیم.خیلی وقت بود صدایی ازش در نمیومد برگشتم ببینم چیکار میکنه که دیدم خوابیده!شاید ازش خوشم نیاد ولی از حق نگذشتنی خوشگل و تو دل برو بود.به خودم اومدم و فکرامو پس زدم.و از دریچه گذشتیم و جلوی قصر خودم ظاهر شدیم از اینکه دیگه تو خونه خودم بودم لبخند مغرورانه ای روی لبم نقش بست.من مغرور بودم چون کسی رو که لیاقت محبتمو داشته باشه رو نمیدیدم.و فقط خودمو وقف سرو سامون دادن سرزمینم میکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
جلوی محوطه ورودی قصر نگه داشتم و برگشتم سمت این خانم کوچولو که باید تحملش میکردم فکر کردن به این موضوع مغزمو تا حد انفجار گرم میکرد. صداش کردم تا بیدار بشه.
-هی کوچولو رسیدیم،بیدارشو.
چند لحاظ صبر کردم تا ببینم بیدار میشه یانه که حتی تکونم نخورد.تکونش دادمو گفتم:من بیکار نیستم که معطل تو بشم یالا باید بریم.
اینبار تکون که نخورد هیچ افتاد روم داشت بازی میکرد؟اعصابم خورد شده بود که یه لحظه متوجه دمای بدنش شدم که سرد سرد بود!لحظه ای ترس بهم رخنه کرد که چرا باید وقتی به سرزمین من میومد میمرد؟؟
زود خودمو جمع و جور کردمو پیاده شدم و خانم کوچولو رو بغل کردم و با عجله رفتم سمت ورودی. نگهبانا با تعجب نگام میکردن که بادیدن نگاه سردم زود به خودشون میومدن. وارد اتاق خودم شدم و روی تخت درازش کردم و به دکتر زنگ زدم.با بوق سوم برداشت.
-حسام زود خودتو برسون.حالا.
حسام:یه سلا..
-این چرتارو بزار واسه بعد همین حالا خودتو برسون،زود!!
و قطع کردم بعد چند دقیقه در باز شد و حسام اومد داخل فرصت حرفی رو بهش ندادمو گفتم:ببین چش شده؟
و بالای سر دخترکوچولو رفتم.چشمای حسام از دیدنش خیلی ضایع گشاد شد وتعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد و جلو اومدو شروع به معاینه کرد.
بعد چند دقیقه برگشت سمتم و گفت:نمیدونم این کیه و از کجا اوردیش ولی هرکی هس منحصر به فرده!
چیزی نگفتم تا ادامه بده.
-قلبش ایست کرده!ولی اندام های داخلی کامل سالم وبدون اسیب هستن و دارن روند طبیعی خودشونو طی میکنن بدون هیچ مشکلی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
خودمم تعجب کرده بودم.چطور چنین چیزی امکان داشت؟.
༺رها༻
خواب بودم که دوباره پرت شدم داخل همون جایی که قبلا پدرو مادرای فرمانروا ها رو دیده بودم.درست مرکز اونا افتادم.بهشون نگاه کردم همشون بودن.زرگشتم سمت جایگاه هانا گفتم:چیزی شده که دوباره اوردیم اینجا؟
هانا:تو تازه واردی و چیزز از این دنیا نمیدونی البته که باید کم کم بهت یاد بدم و غیر اینکه بیارمت اینحا چاره دیگه ای نیس.خودت که پسرارو دیدی.
-بعله زیارتشون کردم.
و چشم غره ای رفتم.که پدر ایلهان خندید و گفت:حتما از مغرور بودنشون عصبیه.
-مغرورم حرفه اخه یه جوری خودشونو میگیرین یکی ندونه فکر میکنه زمین دهن وا کرده اینا اومدن بیرون.
همشون لبخند زدن که هانا گفت:خب حالا باهاشون کنار میای،ولی باید اینبار در مورد نیمه دیگه الیان بگم.
-الیان؟اون دیگه چیه؟
هانا:سرزمین هایی که باهاشون اشنا شدی فقط نیمی از الیان هستن.
-اها خو بگو خودتو اماده کن که قراره دوباره انقد چیزیای عجیب غریب ببینی که با خاک یکسان شی.
هانا تک خنده ای کردو گفت:نه اینطور نیس میخوام کم کم اشنات کنم فکر نکنم امادگی اینو داشته باشی که همه چیزو به یکباره بهت بگم و اینکه اگه بیشتر از این هم بمونی ممکنه روحت نتونه به بدنت برگرده!
-خب حالا هر چی بگو ببینم نیمه دیگه چه عجیب الخرقیه این؟
هانا:فرشته ها و شیاطین.
واقعا تو اینیکی هنگ کردم نه پلک میزدم و نه حرکت میکردم واقعا برای هضم همچنین چیزی وقت میخواستم.
هانا:همینطور که،پرهام،پریا؛سامان،هیوا؛سامیار،شراره،اکتای،ایاتای.،فرمانروا ها وملکه های نیمه جنوبی هستن،ایان،هلیا و ایوان و سلین هم فرمانرواها و ملکه های غربی الیان هستن.
-بعدش؟
هانا:وپسرهلیا و ایوان که حاکمان فرشتگان هستن ارسان نام داره و پسر ایوان وسلین که حاکمان سرزمین شیاطینن رایان نام داره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
-وایسا وایسا قبلا که معرفی میکردی فرمانروا های خوناشاما و جادو گرا رو سام معرفی کردی الان اسم کاملشونو میگی؟
شراره خنده ای کردو گفت:واو چه نکته سنج!
وبعد رو کرد سمت هانا وگفت:کم کم دارم به جانشینت ایمان میارم،خوشم اومد.
هانا خیره شد بهم وگفت:البته که رها فوقالعاده است.
هانا:دیداری با پدرو مادرت تازه کن و برگرد.
و مثل قبل به یه جای دزگه منتقل شدم که قبلا هم اونجا پدرو مادرمو دیده بودم..
سرم سنگین شده بود کم کم صداهایی از اطراف به صورت نامفهوم شنیدم که داشتن واضح میشدن.صدای هاکان و یه پسر دیگه بود.
هاکان:الان اوضاع اصلا خوب نیس این دختره جانشین هاناس و ملکه صلح و مردنش اینجا هیچ به نفعمون نیس حسام!
حسام:یعـ....یعنی این دختر ملکه صلحه؟!
هاکان:اره.
حسام:خودش درباره قدرت هاش و وظایفش میدونه؟
هاکان:نه فکر نکنم. چون تازه اومده پس از همه چی بیخبره.
حسام:اما هانا همینطوری تصمیم نمیگرفت مخصوصا که مساله الیان و مردمشه که نجنگن.مطمعنن چیزی تو وجودش داره.
هاکان:یه دختر زبون دراز و کوچولو!
حتی با چشمای بسته هم مینونستم پوزخندشو ببینم.پسره از خود متشکر نچسب.
حسام:خوشگله.
هاکان:ازت خواستم بیای ببینی چش شده نهاینکه دید بزنیش.
دیگه حوصله حرفاشونو نداشتم بالاخره که همه چیزو قرار بود یا بفهمم یا تجربه کنم.اروم اروم چشامو بازکردم که هردوشون برگشتن طرفم.
حسام:خدای من!این....این،اخه،مگه میشه؟
با گیجی برگشت طرف هاکان منم نگاهش کردم که دیدم اونم منو نگاه میکنه.حسام معلوم بود خیلی شکه شده.هرچند حق میدادم بهش.
حسام:منکه گفتم یه چیزی تو وجودشه.
هاکان بلند سد و اومد روی تخت نشست و بهم گفت:کجا بودی؟
با لحنی بیتفاوت گفتم:پنج خان.
خیلی ضایع جاخوردن حسامو دیدم ولی هاکان فقط تعجب کرده بود پس حتما یه همچین فرضیه ای داشته.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
حسام:اوه،عذر میخوام شما الان دیگه ملکه هستین.
و احترام گذاشت.که هاکان برگشت سمتش و چپ چپ نگاش کرد و منم فقط لبخندی زدم.
هاکان:منو حسام دیگه میریم شیوا اتاقتو نشون میده.
حسام:به امید دیدار بانو،فقط اگه جسارت نباشه میشه اسمتونو بپرسم؟
-اینقدر رسمی نباش!راحت باش انگار داری با دوستت حرف میزنی،اسمم رهاس.
حسام:ممنون،یعنی دوستیم دیگه؟
-البته!
وبا هم دست دادیم هاکان هم کنارمون وایساده بود و دست به سینه داشت همه حرفا و حرکتامونو انالیز میکرد.
-ندیدی تا حالا؟
هاکان:چیو؟
-اینکه دونفر که اشنا میشن دوست شن؟آه البته یادم رفته بودکه تو کسیو لایق خودت نمیدونی تا باهاش درگیر روابط اعتمادی و احساسی بشی.
حسام:تو..الا..الان به هاکان این حرفارو زدی؟
هاکان:حسام میشه یه لحظه مارو تنها بزاری؟
حسام:البته،فعلا.
ورفت بیرون به محض بسته شدن در هاکان درست جلوی من نشست و گفت:ببین دختر جون هر کی هستی برام ذره ای مهم نیس این یک،اعتماد کردنم طرز فکرم و هر کوفت دیگه ای که به من مربوطه،به تو هیچ ربطی نداره این دو، و از همه مهمتر حق دخالت، خوندن فکر، محدود کردن و استفاده از قدرتت برای تلافی یا ضایع کردن یا هرکار بچگونت عواقب خودشو برات در پی خواهد داشت.
واز روی تخت بلند شد چهره ای بی تفاوت داشتم انگار شدم همون رهای سرد و یخ!
زل زدم تو چشماش،این حالتم واقعا بی حس بود .پوزخندی بهش زدمو گفتم:الان کی مقابلم ایستاده؟اوه فرمانروای گرگینه ها عجب سعادتی!عجب محشری تو اخه.واقعا فکر کردی کی هستی؟
وفریاد کشیدم:هان؟؟
- فکر کردی عاشق سینه چاکتم که داری اینطوری تهدیدم میکنی؟یا اینکه از طرز فکر احمقانت خیلی خوشم اومده و دوست دارم پاپیچت بشم؟
هاکان:اینجا بودن همچین دختری که حتی دهنشم چاکو بند نداره خیلی ازار دهندس بی صبرانه منتظر رفتنتم.
-اها،اولا حرفای خودتو یه فلش بک بزن بعد بگو دهن کی چاکو بند نداره در ضمن منم به خواست خودم تو این جهنم دره نیستم اگه هم اجباری نبود وجود نحستو عمرا تحمل میکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
با حالت عصبی از اتاق زد بیرون و درو محکم بست!سری از تاسف براش تکون دادم.بی ادبی هم به لیست درخشان رفتارهای نمونش اضافه شد.
دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف،همه خاطراتم مثل فیلمی جلوی چشمام نقش بست.بایاد خوشی و ناخوشی هایی که پشت سر گذاشته بودم لبخند تلخی زدم،و با بستن چشمام بالاخره اشکام ریختن.
گریه کردم،برای خودم..
برای مرگ دردناک پدرو مادرم که همیشه از جونشون برای موفقیتم مایه میذاشتن..
برای سرنوشت نامعلومی که در انتظارم بود!..
༺هاکان ༻
از پشت پنجره تمام شیشه که دید عالی به مناظر خیره کننده بیرون داشت چشم برداشتم و پشت میز کنفرانسی که تو اتاقم بود نشستم و به پرونده های جلوم نگاه کردم.اما مشکل این بود که نمیتونستم تمرکز کنم و به رها فکر میکردم چطور به خودش جرعت داد که اونطوری جوابمو بده؟
تابحال همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم!هروقت هرحرفی میگفتم بقیه حق اعتراض و حاضر جوابی نداشتن،ولی این دخترک..
خیلی دلم میخواد که یه جوری بهش ثابت کنم که همیشه حق بامنه!
حتی اگه اشتباه بگم هم نباید کسی اعتراضی داشته باشه.کم کسی که نیستم،فرمانروای یه سرزمینم که از قدرتمندترین موجوداتن!
اما چطور باید اینکارو میکردم؟....
༺رها ༻
با صدای تقه ای که به در خورد بیدار شدم.
خدمتکار:بانو،عالیجناب برای شام متنظر شما هستن لطفا تشریف بیارید.
-باشه،برو منم میام.
خدمتکار:چشم.
از جام بلند شدم و به سمت کمدی که اونجا بود رفتم و بازش کردم.
لباسای زیبا و شیکی داخلش بودن بعد یکم جستجو حوله رو پیدا کردمو رفتم حموم اتاق.
بعد یه دوش کوتاه بیرون اومدم و موهامو باحوله خشک کردم ولی نم موندن.
یه جین مشکی و یه شومیز زرشکی برداشتم و پوشیدم با کفشای پاشنه7سانتی،از روی میز ارایش رژ زرشکی ماتی برداشتم و به لبام زدم وبا خط چشمی ارایشمو تموم کردم و نگاهی به خودم تو ایینه انداختم.خوشگل شده بودم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
از اتاق خارج شدم که دختری تقریبا25/26ساله رو دیدم که با یونیفرم مخصوص خدمتکارا کنار در ایستاده.با صدای باز شدن در سرشو بلند کردو با لبخند ملیحی گفت:بانوی من، من سودا هستم خدمتکار مخصوصتون،برای راهنماییتون به سالن غذاخوری اینجام.
لبخندی زدمو گفتم:من رها هستم،از اشناییت خوشوقتم.بریم.
جلوتر ازم راه افتاد و بعد گذشت از چند راهرو و سالن به غذاخوری رسیدیم.سودا در بزرگ قهوه ای رو باز کرد و داخل شدیم،هاکان راس میزبزرگ نشسته بود و جلوش پر از غذا ها و شیرینی ها و دسرها و.... بود.رفتم و سمت راستش نشستم انگار خودشون قبلا برای اینکه کجا بشینم تصمیم گرفته بودنو بشقابو لیوانو همه چیو گذاشته بودن اونجا.
واسه خودم قرمه سبزی کشیدم و خیلی اروم و خانومانه شروع کردم به خوردن.
تو افکارم غرق بودم که باصدای شکستن چیزی و داد هاکان از جام پریدم.
هاکان:تانیاااا.
دری اونجا بود که به احتمال زیاد آشپزخونه بود باز شدو یه خانم حدودا، 36/37 با قدمای تند اومد بیرون و گفت:بله سرورم.
هاکان:این چه کوفتیه؟!!!
تو نمیدونی که سر این میز نباید همچین اشغالی بذاری؟!
نگاهی به بشقاب شکسته و استیکش انداختم، کمی برشته شده بود و از حالت ابدار خارج شده بود.فقط برای همین اینطوری دیونه بازی داشت در میاورد؟
تانیا با لکنت گفت:ب..بله سرورم،ش..شما،درست میگید..من...من.همین الان کسی که این غذا رو طبخ کرده اخراج میکنم دیگه تکرار..نمیشه.
فکر کنم تا این حرفو بزنه بیشتر از10بار رنگ عوض کرد!
هاکان:بهتره دیگه تکرارنشه خودت که میدونی عبی شدن من چه عواقبی داره؟
تانیا تند تند سر تکون دادو گفت:بله سرورم.
دست هاش مشت شده بودن و نفس نفس میزد!حالات عجیبی داشت.
فقط به خاطر یه همچین اشتباه کوچیکی داشت اینقدر ادا اطوار در میاورد!
-واقعا لازم بود اینهمه عصبانیت؟
خیلی جدی بهش نگاه میکردم.و اون ادامه داد:فکر کردی من کیم؟
برگشت سمتم و زل زد تو چشام و گفت:من سختگیرم برای همه چیز وهمه اینو میدونن اینجا کسی نمیتونه اشتباه کنه چون فرصت دوباره ای نخواهد داشت!فقط با قانون سفتو سخته که میشه ارامش وامنیتو به دست اورد.
همونطور خیره به چشماش با ارامش گفتم:کسی نمیتونه بگه تا حالا اشتباه نکرده! اشتباه کردن جرم نیست،سرافکندگیم نیست.زندگی بالا پایین داره ببخشش همیشه راهکار بهتری از انتقامه،اگه الان تو فرصتی دوباره به همین اشپز میدادی مطمعنن برای اینکه ناامیدت نکنه از بخششت بیشترین تلاششو میکنه.
با لبخند ملیحی نگاش کردم تا تاثیر حرفامو ببینم.که دیدم انگار داره فکر میکنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

"sevgili"

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
86
پسندها
70
دست‌آوردها
18
بی حرف بلند شد و رفت بیرون.
از جام بلند شدمو راهی اتاقی شدم که دیگه به من تعلق داشت!زندگی سخته اما من از اونم سخترم حتی اگه اسیبی ببینم هم تسلیم نمیشم!
رسیدم به اتاقم و داخل شدم،به اطراف و دکور اتاق نگاه کردم رنگ های زمینه ی استفاده شده مشکی و نقره ای و طلایی بود.باهم هارمونی فوقالعاده ای داشتن!پرده بزرگی که سمت راست تخت بود رو کنار زدم و جشمم به منظره بینظیر بیرون افتاد، شمشادها چمن هارو از سنگفرش های سفید جدا کرده بودند،درخت بیدی اونطرفتر بود که زیرش دوتا چهارنمیکت با میزی وسطشون بود، کمی با فاصله از اونجا الاچیقی بود که مقابلش استخر بزرگی بود، اینطرف حیاطو نگاه کردم تاب دونفره ی سفیدی که پیچک ها و گل های ریز دورش پیچیده بودن، و فضای مقابل قصر محوطه ای بسیار بزرگ که با سنگفرش ها پوشیده شده بود و همه در حال تکاپو بودن.پنجره ریلی تمام شیشه رو کنار دادم و رفتم، روی بالکن یه صندلی راحتی و یه میز کوچیک قرار داشت.
نشستم روی صندلی و خیره شدم به اسمون شب،فکرم سمت خونه خودم، شرکتم، درسم و هرچیزی که در زمین داشتم رفت.اما اصلا از کجا معلوم که اینجا هم سیاره خودمون زمین نباشه؟
اما اینم نمیشه گفت شایدم یه جای دیگه ایم!
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم داخل اتاق لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و بعد اینکه موهامو شونه کردمو به سرویس بهداشتی رفتم رو تخت دراز کشیدم.ساعت روی عسلی رو نگاه کردم11شب رو نشون میداد.بافکر اینکه با مسعولیت جدیدم باید چیکارکنم خوابم برد.
با صدای در زدن و صدای سودا که میگفت:بانوی من بیدار شید و صبحونتونو بخورین.
بیدار شدمو گفتم:باشه بلندشدم.
بلندشدمو لباسامو با یه بلوز لیمویی و شلوار جین مشکی با روفرشیای مشکی عوض کردمو موهامو شونه کردم،و یه رژ صورتی کمرنگ با عطر زدم و اومدم بیرون،و با سودا دوباره رفتیم سالن غذاخوری.
هاکان نشسته بود و داشت صبحونشو میخورد.نشستم و خیلی رسمی گفتم:صبح بخیر.
سرشو بلند کردو با نگاه کوتاهی بهم سری تکون داد.
این رفتارش واسم مهم نبود من فقط ادبو رعایت کردم و اون همچین حرکتی در مقابلش کرد.شروع کردم و صبحونمو خوردم هاکان زودتر از من بلند شدو رفت منم بعد تموم شدنم تصمیم گرفتم حالا که اینجام حداقل اطلاعاتی در موردش داشته باشم،و کمی اینجارو بشناسم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین