-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
خیره به چشمای سرخش گفتم:
- سلام، من تانیا هستم. برادرزادهی آقای آسال(دایی) هستم.
لبخندی روی لباش نشوند و مهربون جوابم رو داد:
- سلام، منم شیرینم، از آشنایی باهات خوشبختم.
دوباره سوال کردم:
- آقای شایانفر نیومدن؟ تعریفشون رو از پدرم خیلی شنیدم.
باز هم با صبوری جوابم رو داد:
- خیر، بابا نتونستن بیان. شاید دو یا سه روز بعد بیان.
سری تکون دادم:
- درخواست رفاقت با من رو قبول میکنی؟
خندید:
- بله، حتماً امّا الان کاری دارم، دوباره میام پیشت تا بیشتر آشنا بشیم.
بلافاصله بعد از گفتن این حرفش، عذرخواهی کرد و به سمت دایی رفت؛ امّا اینبار مشغول بازی کردن با موهاش شد. کمی بعد هم پسرا اومدن و انگار آرمان کمی بهتر شده بود.
ساعت حدودا دوازده شب بود که همه قصد رفتن کردن. لباسهام رو مرتب کردم و خواستم بیرون برم که صدای صحبت دایی با شیرین رو شنیدم.
دایی میگفت:
- کجا میری آخه؟ شب بمون.
شیرین نهای گفت و ادامه داد:
- مرسی اما هتل رزرو کردم.
دایی بانارضایتی گفت:
- باشه، من به آرمان میگم برسونتت.
شیرین سریع گفت:
- نه، نه! زنگ میزنم آژانس.
دایی با صدایی جدی گفت:
- همینی که گفتم.
او هم چیزی نگفت که دایی سمت آرمان رفت و بهش گفت:
- آرمان؟ دیر وقته، برو شیرین رو برسون هتل. وای به حالت! یعنی وای به حالت که بفهمم اذیتش کردی!
آرمان هم کمی به دایی خیره شد و بعد چشمی گفت و به سمت پارکینگ رفت. شیرین هم دستهی چمدون کوچیکش رو فشرد و خداحافظی کوتاهی با من کرد و به سمت ماشین آرمان رفت. همه چیز الان نرمال شده بود، شیرین واکنشی نداشت آرمان هم همینطور! امّا ماجرا اینجوری تموم نمیشد... .
- سلام، من تانیا هستم. برادرزادهی آقای آسال(دایی) هستم.
لبخندی روی لباش نشوند و مهربون جوابم رو داد:
- سلام، منم شیرینم، از آشنایی باهات خوشبختم.
دوباره سوال کردم:
- آقای شایانفر نیومدن؟ تعریفشون رو از پدرم خیلی شنیدم.
باز هم با صبوری جوابم رو داد:
- خیر، بابا نتونستن بیان. شاید دو یا سه روز بعد بیان.
سری تکون دادم:
- درخواست رفاقت با من رو قبول میکنی؟
خندید:
- بله، حتماً امّا الان کاری دارم، دوباره میام پیشت تا بیشتر آشنا بشیم.
بلافاصله بعد از گفتن این حرفش، عذرخواهی کرد و به سمت دایی رفت؛ امّا اینبار مشغول بازی کردن با موهاش شد. کمی بعد هم پسرا اومدن و انگار آرمان کمی بهتر شده بود.
ساعت حدودا دوازده شب بود که همه قصد رفتن کردن. لباسهام رو مرتب کردم و خواستم بیرون برم که صدای صحبت دایی با شیرین رو شنیدم.
دایی میگفت:
- کجا میری آخه؟ شب بمون.
شیرین نهای گفت و ادامه داد:
- مرسی اما هتل رزرو کردم.
دایی بانارضایتی گفت:
- باشه، من به آرمان میگم برسونتت.
شیرین سریع گفت:
- نه، نه! زنگ میزنم آژانس.
دایی با صدایی جدی گفت:
- همینی که گفتم.
او هم چیزی نگفت که دایی سمت آرمان رفت و بهش گفت:
- آرمان؟ دیر وقته، برو شیرین رو برسون هتل. وای به حالت! یعنی وای به حالت که بفهمم اذیتش کردی!
آرمان هم کمی به دایی خیره شد و بعد چشمی گفت و به سمت پارکینگ رفت. شیرین هم دستهی چمدون کوچیکش رو فشرد و خداحافظی کوتاهی با من کرد و به سمت ماشین آرمان رفت. همه چیز الان نرمال شده بود، شیرین واکنشی نداشت آرمان هم همینطور! امّا ماجرا اینجوری تموم نمیشد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: