• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
خیره به چشمای سرخش گفتم:
- سلام، من تانیا هستم. برادرزاده‌ی آقای آسال(دایی) هستم.
لبخندی روی لباش نشوند و مهربون جوابم رو داد:
- سلام، منم شیرینم، از آشنایی باهات خوشبختم.
دوباره سوال کردم:
- آقای شایان‌فر نیومدن؟ تعریفشون رو از پدرم خیلی شنیدم.
باز هم با صبوری جوابم رو داد:
- خیر، بابا نتونستن بیان. شاید دو یا سه روز بعد بیان.
سری تکون دادم:
- درخواست رفاقت با من رو قبول می‌کنی؟
خندید:
- بله، حتماً امّا الان کاری دارم، دوباره میام پیشت تا بیشتر آشنا بشیم.
بلافاصله بعد از گفتن این حرفش، عذرخواهی کرد و به سمت دایی رفت؛ امّا این‌بار مشغول بازی کردن با موهاش شد. کمی بعد هم پسرا اومدن و انگار آرمان کمی بهتر شده بود.
ساعت حدودا دوازده شب بود که همه قصد رفتن کردن. لباس‌هام رو مرتب کردم و خواستم بیرون برم که صدای صحبت دایی با شیرین رو شنیدم.
دایی می‌گفت:
- کجا میری آخه؟ شب بمون.
شیرین نه‌ای گفت و ادامه داد:
- مرسی اما هتل رزرو کردم.
دایی بانارضایتی گفت:
- باشه، من به آرمان میگم برسونتت.
شیرین سریع گفت:
- نه، نه! زنگ می‌زنم آژانس.
دایی با صدایی جدی گفت:
- همینی که گفتم.
او هم چیزی نگفت که دایی سمت آرمان رفت و بهش گفت:
- آرمان؟ دیر وقته، برو شیرین رو برسون هتل. وای به حالت! یعنی وای به حالت که بفهمم اذیتش کردی!
آرمان هم کمی به دایی خیره شد و بعد چشمی گفت و به سمت پارکینگ رفت. شیرین هم دسته‌ی چمدون کوچیکش رو فشرد و خداحافظی کوتاهی با من کرد و به سمت ماشین آرمان رفت. همه چیز الان نرمال شده بود، شیرین واکنشی نداشت آرمان هم همین‌طور! امّا ماجرا این‌جوری تموم نمیشد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
باید می‌فهمیدم چی بین این دوتا بوده!
حالا یا از طریق آرمان یا شیرین یا دایی که مطمئنم از همه چیز خبر داره.
با مامان به خونه اومدیم. لباس‌هام رو عوض کردم و دوش کوتاهی با آب گرم گرفتم. مشغول خشک کردن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد. آرمان بود. تماس رو وصل کردم که گفت:
- می‌خواستی بفهمی چیه؛ نه؟
تند گفتم: آره.
شروع کرد به حرف زدن:
- چهارسال میشد که ترکیه بودیم. یک سال پیش تولد دخترخالم بود، عسل!
می‌شناسیش، همون که پدر و مادرش رو از دست داد و پیش ما بزرگ شد.
حرفش رو تایید کردم که ادامه داد:
- دو روز قبل از تولدش دختری آروم با موهای فرفری اومد و گفت که دوست عسل هست. می‌شناختیمش؛ عسل زیاد ازش تعریف می‌کرد و خواست که برنامه‌ی تولد برای عسل بچینه. از همون روز اول به دلم نشسته بود؛ امّا خیلی باهام خوب نبود؛ نه اینکه باهام دشمنی داشته باشه؛ امّا زیاد سمتم نمی‌اومد و حرفی باهام نمی‌زد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت که عاشق پسرخالش بوده؛ امّا فهمیده که اون داره ازش سوءاستفاده می‌کنه و اصلاً دوستش نداره. شیرینم شکست بزرگی خورده و دیگه سعی می‌کنه که فاصله‌اش رو با مردها حفظ کنه. فهمیدم پسرخالش کیه. آرتین! پسری که بهترین دوست من بود. هرچند که خیلی پسر خوبی نبود! تولد رو برای عسل گرفتیم، اون روز کلی شیرین شیطنت کرد و با عسل مسخره‌بازی درآوردن. اون روز بود که من به این باور رسیدم که واقعاً اسمش خیلی بهش میومد. این دختر خیلی شیرین بود! چندوقتی گذشت و من بیشتر حس می‌کردم که عاشق شیرین شدم. به هر بهانه‌ای باهاشون تفریح می‌کردم و هرجا می‌خواستن برن، می‌رسوندمشون... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با صدایی گرفته ادامه داد:
- بابا هم خیلی شیرین رو دوست داشت. می‌گفت دختر خوب و پاکی هست. تصمیمم رو گرفتم. ازش خواستگاری می‌کردم و بهش می‌گفتم که دوستش دارم. به یکی از معمارهای خوب تو شرکت گفتم که یه کلبه‌ی چوبی تو اطراف استانبول که منطقش کاملاً کوهستانی و روستایی بود درست کنه. بیست روزی طول کشید تا تموم شد. من هم کاملاً کلبه رو چیدم و مبله کردم. بالاخره روزی که منتظرش بودم اومد.کل راهروهای کلبه رو شمع و گل رز قرمز چیدم و خودمم آماده شدم و به شیرین زنگ زدم و گفتم که میرم دنبالش تا باهم جایی بریم.
این چندوقت حس کرده بودم که اون هم نسبت به من حس‌هایی داره؛ چون خیلی مهربون‌تر شده بود و باهام کلی تو استانبول می‌گشت و جاهای تفریحی رو می‌دید. تازه اومده بودن استانبول و تقریباً هیچ‌جا رو بلد نبود. دنبالش رفتم و با کلی خنده و شوخی به کلبه رسیدیم. با دیدن کلبه گفت:
- وای! چقدر این‌جا رویاییه!
سری تکون دادم و گفتم:
- داخلش رویایی تره!
قبل از این‌که وارد کلبه بشه، چشماش رو گرفتم که نالید:
- اذیت نکن دیگه آرمان!
خبیث خندیدم و خودم به سمت راهرو راهنماییش کردم. وقتی رسیدیم، دستام رو برداشتم که محو شمع و گل‌ها شد. حلقه‌ی ظریف و زیبایی رو که براش خریده بودم رو سمتش گرفتم و گفتم:
- خانم شیرین شایان‌فر! حاضرید ادامه‌ی زندگیتون رو کنار بنده و خانم بنده باشید؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با بهت بهم خیره شد. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با جیغ گفت:
- معلومه که حاضرم!
حالم خوب بود. بعد از چندسال امروز حالم خیلی خوب بود. ازش اجازه خواستم تا ببوسمش. تردید داشت. می‌ترسید منم مثل آرتین باشم؛ امّا قبول کرد!
اون شب بهترین شب زندگیم بود؛ با شیرین تا صبح کلی حرف زدیم و خندیدم. از اون‌روز به بعد مدام با شیرین بودم. اونقدر حالم خوب بود و اعصابم از قبل آروم‌تر بود که مامان و بابا هم این تغییرم رو حس کرده بودن.
همه‌چیز خوب بود تا یه روز که شیرین اومد و گفت پدر و مادرش می‌خوان یه سفره برن ایران و اون مجبوره خونه‌ی خالش بره که طبیعتاً آرتین هم اونجا بود.
باهاش مخالفت کردم. می‌گفت، مجبوره بره. دیگه باهاش حرفی نزدم و فقط سری برای حرفاش تکون دادم. اون مدت که خونه‌ی خالش بود، باهم قهر بودیم؛ امّا چندروز بعد که از اونجا به خونه‌ی خودشون برگشت. پیشم اومد و کلی منت‌کشی کرد و باهم آشتی کردیم.
یک هفته از آشتی کردنمون می‌گذشت که پیامی برای من اومد. آرتین بود که نوشته بود تلگرامت رو چک کن. چک کردم. با عکسایی که دیدم، نفسم بالا نمی‌اومد. عکس شیرین بود با آرتین!
عکس برای تازگی‌ها بود؛ چون داخل کافه‌ای بودن که جدیداً افتتاح شده بود. خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود؛ مگه میشد اینقدر راحت ازم دل بکنه؟ قبلاً سودا و حالا هم شیرین؟!
سریع سوال کردم:
- سودا کیه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با حال خرابی خندید و جواب داد:
- سودا یه دختر ترکیه‌ای و جذاب بود که با خیلی‌ها دوست بوده، منم جوون، گول چهره‌ی جذابش رو خوردم و باهاش دوست شدم. بعد یه مدت خیلی باهم خوب بودیم و بهش وابسته شده بودم، خونش رفتم؛ امّا مچش رو با دوست‌پسرش گرفتم. بعداز اون اتفاق مشکل اعصاب پیدا کردم و قرص می‌خوردم.
سری تکون دادم که ادامه داد:
- قرص‌های اعصابم رو دو روز بعد از جواب مثبت شیرین قطع کردم؛ چون نیازی بهشون نداشتم، شیرینی که ده‌سال از من کوچیک‌تر بود، خودش آرامش من شده بود. با دیدن اون عکسا باز حس بدی به سراغم اومد. حس بازیچه شدن، حس اینکه... هوف! با همون اعصاب خراب خونه رفتم. زنگ رو زدم که در باز شد و با چهره‌ی خندونِ شیرین مواجه شدم. اول تعجب کردم؛ امّا یکم بعد خشمم دوبرابر شد. با دیدن اخم‌هام و چشمای سرخم با کمی ترس بهم نگاه کرد. شونه‌هاش رو گرفتم و به دیوار کوبیدم. با من‌من گفت:« چی‌کار می‌کنی آرمان؟
پوزخندی زدم و بلند گفتم:« هیش! اسم من رو به زبونت نیار، دختره‌ی کثیف! رفتی گشتت رو با آرتین زدی و حالا یاد من افتادی؟
با چشمای اشکی بهم نگاه کرد که یه لحظه خواستم قید همه چی رو بزنم و بغلش کنم؛ امّا نگاهم رو ازش گرفتم، قبل از اینکه همون آرمان احمق بشم.
با شنیدن صدای داد من بابا بیرون اومده بود، می‌گفت چه‌خبرته و این چرت و پرت‌ها چیه می‌گی که گوشیم رو طرف جفتشون گرفتم و گفتم اینا چیه؟
هر دو کمی به عکس نگاه کردن که یهو شیرین گوشیش رو سمتم گرفت و با همون گریه گفت: به‌خدا همش نقشه بود، ببین.
راست می‌گفت. چت‌هاش با عسل نشون می‌داد که برای آرتین نقشه کشیده بودن تا به نامزدش نشون بدن، چطور آدمی هست؛ امّا این وسط یه ویس بود که خیلی کنجکاوم کرد، بازش کردم که شیرین با ترس و استرس بهم خیره شد.
بعد از پخش ویس، هم من هم بابا با تعجب به شیرین نگاه کردیم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
مثل اینکه وقتی خونه خالش بوده، آرتین قصد داشته بهش دست درازی کنه؛ امّا نتونسته و شیرینم تو این ویس تمام و کمال همه چیز رو برای عسل گفته بود.
حالم خوب نبود، هر مردی وقتی بفهمه می‌خواستن عشقش رو اذیت کنن حالش بد میشه؛ چه برسه به من که مشکل اعصاب داشتم!
اون‌لحظه فقط دستی به لب‌های شیرین کشیدم و گفتم انتقام تو رو ازش می‌گیرم. تقاص دست زدن به مال من رو میده و سریع از ساختمون خارج و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه‌ی آرتین رفتم. اونجا باهم درگیر شدیم و اون من رو هل داد، طوری که سرم به گوشه‌ی مبل خورد؛ امّا اون‌قدر عصبی بودم که دردش رو حس نکنم. بلند شدم و نفهمیدم چی شد که با اسلحه به بازوش شلیک کردم.
هینی کشیدم و گفتم:
- اسلحه؟
سری تکون داد و گفت:
- آره، از بدی‌های پولدار بودنه دیگه.
هومی کردم که ادامه داد:
- همسایه‌ها به پلیس و اورژانس زنگ زده بودن، من هم تا آمبولانس بیاد، از هوش رفته بودم. بعد دو روز من به هوش اومدم؛ امّا آرتین تو کما بود، شیرین تموم این مدت کنار من بود و حتی بیشتر از من نگران بود تا روزی که آرتین هم به هوش اومد. من رو هم بردن بازداشتگاه، قبل رفتنم محکم بغلش کردم و بوسیدمش!
اون شب رو تا صبح با بوی عطرش که روی لباسم مونده بود، گذروندم و دو روز بعد من به طرز عجیبی تبرعه شدم و گفتن که شاکیم که همون آرتین بود، رضایت داده!
اول تعجب کردم؛ امّا بعد فکر کردم که شاید بابا بهش پول داده و اونم بیخیال شده... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
نیم‌ساعتی بود که به خونه اومده بودم. زنگ خونه خورد، در رو که بازم کردم، فقط دیدم یه موجود صورتی پرید تو بغلم و محکم فشارم داد.
با تعجب یکم نگاهش کردم که سرش رو ازم جدا کرد و کلاه بزرگ و پشمالوش رو که صورتی رنگ بود، درآورد که دیدم شیرینه.
بلند بهش خندیدم و گفتم:
- چه خبرته دختر؟
بینیش رو یکم بالا کشید و گفت:
- سرما خوردم خوب!
گونه‌اش رو نوازش کردم و آروم بوسیدمش. دستش به سمت صورتم اومد، آروم نازم کرد که یهو دستش عقب کشیده شد، به پشت سرش نگاه کردم که آرتین رو دیدم. اخم کردم که اون گفت:
- خوب دیگه من و نامزدم بهتره بریم.
هم من هم مامان و بابا و عسل که تا الان تماشامون می‌کردن، متعجب شدیم. به شیرین نگاه کردم که حلقه‌ی تک نگینی تو دستش برق زد.
باز اعصابم بهم ریخت و گلدون کنارم رو محکم سمت دیوار پرت کردم. شیرین نشسته بود و تو خودش جمع شده بود و آروم هق میزد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم و دم گوشش گفتم:
- چی‌شد؟ مگه عاشق نبودی، شیرین خانم؟ البته حق داری، آرتین یه آدم خوب و سالم، آرمانی که مشکل اعصاب داره رو می‌خوای چیکار؟
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم، آروم بوسیدمش و باز گفتم:
- اینم آخرین بوسه، خوشبخت بشی.
باز خواست جوابم رو بده که بلند داد زدم. برو!
از صدای بلندم تکون خورد که آرتین اومدم دستش رو گرفت و همراه با خودش برد.
ده روزی از رفتن شیرین گذشته بود و من همون آدم عصبی و خشک شده بودم که قبل از شیرین بودم. باز هم بابا مجبورم کرد که پیش روان‌پزشک برم. رفتم و دیدم که دوز قرصام از قبل هم بیشتر شده. تصمیم گرفتم به سودا بگم که پیشم بیاد و شب رو باهاش باشم. اونم از خدا خواسته قبول کرد.
نیم‌ساعتی میشد که سودا اومده بود، اون‌هم با چه وضعی! دامن کوتاه چرم و دکلته‌ی گیپور و قرمز، کمی خم شدم که قهوه‌ام رو بردارم که سودا هم خم شد و خیلی یهویی منو بوسید.
خواستم پسش بزنم؛ امّا پشیمون شدم، حالا که خودش می‌خواست و منم آزاد بودم؛ چرا دست رد به سینه‌ش بزنم؟
روش خم شدم و تا لبم بهش خورد، صدای بلند شکستن چیزی از بیرون اومد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
پیرهنم رو سریع پوشیدم و به سمت بیرون رفتم که دیدم گلدونی افتاده و شکسته. کلبه رو دور زدم تا شیرین رو که به دیوارِ کنارِ پنجره‌ی کلبه تکیه زده بود و گریه می‌کرد، دیدم.
خشکم زد. از کِی اینجا بود؟ چی دیده بود؟ با گریه اومد سمتم و گفت:
- خوب هر گندکاری که خودت کردی رو انداختی تقصیر من، آره من با آرتین ازدواج کردم؛ امّا دلیل داشتم. ازدواج کردم تا تو آزاد شی. ازدواج کردم که اگه نکرده بودم، الان تو تمام خبرگذاری‌ها و روزنامه‌ها پر از خبر زندان رفتن جنابعالی بود.
با بهت گفتم:
- تو... تو چیکار کردی؟
اشکاش رو محکم پاک کرد و گفت:
- آره، به خاطر تو داشتم زندگیم رو خراب می‌کردم؛ امّا الان فهمیدم که ارزشش رو نداشتی.
بعد از گفتن حرفاش، دوید و رفت. هرچی هم صداش زدم، برنگشت و جوابم رو نداد.
اونجا تازه متوجه شدم که شرط آزادی من ازدواج شیرین با آرتین بوده.
سودا تمام این مدت نظاره‌گر ما بود.
چند روز گذشت به هر دری زدم، برای دیدنش و حرف زدن با شیرین به جایی نرسیدم.
تا بالاخره تصمیم گرفتم پیش آرتین برم و از اون سوال بپرسم که بعد کلی تیکه و طعنه گفت که تانیا رفته دبی پیش عموش و نامزدیش رو با آرتین بهم زده.
اتفاقی که افتاده بود رو برای بابا گفتم بعد از اون ماجرا هیچ‌وقت دیگه محبت بابا رو ندیدم. می‌گفت من بچه‌ی خیانت‌کار بزرگ نکردم.
آروم گفتم:
- پس برای همین دایی همش طرف شیرین رو می‌گیره، اونشب که می‌خواستی شیرین رو ببری هتل حرفاش رو شنیدم؛ امّا چرا زندایی با شیرین خوب نیست؟
سری تکون داد و جواب داد:
- چون مامان از هیچی خبر نداره و فکر می‌کنه که شیرین به من خیانت کرده.
هومی گفتم و سوال کردم:
- بعدش چی شد؟
آروم جوابم رو داد:
- من هشت‌ماه تمام با بابا دنبالش گشتم؛ امّا پیداش نکردم، دیگه دری نمونده بود که برای پیدا کردنش باز نکرده باشم؛ پس تصمیم گرفتم با عکس‌ها و چت‌هاش زندگی کنم.
از اون روز به بعد فقط ویس‌های شیرین موسیقی موردعلاقم شد.بعد از یک سال این اولین باری هست که شیرین رو می‌بینم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
نفس عمیقی کشیدم.
قطعاً آرمان اشتباهات بزرگی کرده بود؛ امّا سزای کارش رو دیده بود. یک‌سال حسرت خورده بود و خودش رو سرزنش کرده بود که زندگی خودش و شیرین رو خراب کرده بود؛ پس با لحنی مهربون گفتم:
- هنوزم عاشق شیرینی، آرمان؟
تند گفت:
- معلومه که آره!
به نقشه‌ای که واسه این دو نفر داشتم، خندیدم و گفتم:
- پس نظرت چیه، حالا که دیدیش باز دلش رو به دست بیاری؟
پوزخندی زد و گفت:
- نمیشه، دیگه فایده‌ای نداره.
کلافه از انرژی‌های منفیش غریدم:
- چرا؟
آروم و پر درد خندید و گفت:
- شیرین دیگه من رو دوست نداره.
کلافه چنگی به موهام زدم و سعی کرم یکم با حرف‌هام حالش رو بهتر کنم و بهش امید بدم. یکم بعد از صحبت کردن با آرمان به سمت تختم رفتم تا بخوابم ساعت نزدیک سه شب بود!

***
مشغول خوردن ناهار بودیم که مامان گفت، آقای شایان‌فر با همسرش اومدن تهران و مامانم می‌خواد، دعوت‌شون کنه.
آخ‌جون! تو این مهمونی می‌تونستم یکم دل شیرین رو نرم کنم؛ پس سریع آماده شدم و به کمک مامان رفتم تا بهش کمک کنم.
حدوداً ساعت هشت شب بود که جناب شایان‌فر به همراه خانوادشون اومدن. آقای شایان‌فر که دستور دادن آرش صداشون کنم، خیلی مهربون و خوش برخورد بودن و همین‌طور همسرشون نگین‌جون خیلی مهربون و صدالبته زیبا بود.
شیرین مثل همیشه آروم و ساکت بود و من مشغول نگاه کردن بهش بودم و منتظر یه فرصت برای صحبت کردن باهاش که نگین‌جون اومد کنارم و گفت:
- تانیاجان، شیرین من قبلاً اینجوری نبودها! خیلی شیطون و خونگرم بود؛ امّا... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- امّا از زمانی که می‌خواست پیش عموش بره، خیلی سرد شد. به منم که چیزی نمی‌گه، باهاش حرف بزن؛ شاید به تو چیزی بگه.
دلم براش سوخت. زن بیچاره یه دختر از دار دنیا داشت که یک‌سال ازش دور بوده و حالا هم که برگشته، لام تا کام حرف نمی‌زنه.
سری تکون دادم و چشمی گفتم و به سمت شیرین رفتم. لباسی نباتی با آستین‌های توری پوشیده بود که حسابی تو تنش نشسته بود و زیباییش رو نشون میداد. کنارش نشستم که بهم نگاه کرد و سلام کوتاهی گفت؛ امّا من بالحنی شوخ گفتم:
- علیک سلام، شیرین خانم! تنها نشستی؟
آروم خندید و گفت:
- نه دیگه، پیش بابا هستم.
دستش رو کشیدم و گفتم:
- اینجا فایده نداره، باید پیشِ من باشی.
و به سمت اتاقم بردمش، روی تخت نشست و اطراف رو نگاه کرد، یهو انگار چیزی رو دید که خم شد و برداشتش. نه خدا! عکس من و رادمهر بود.
با استرس نگاهش کردم؛ امّا اون انگار که چیزی برای شیطنت پیدا کرده باشه، کمی چشماش برق زد و با یه ابروی بالا رفته و لبخند نگاهم کرد که سریع گفتم:
- به کسی نگو، خودم همه چیز رو برات توضیح میدم.
باشیطنت گفت:
- من فقط بدون سانسور قبول می‌کنم، گفته باشم!
چند لحظه متعجب نگاهش کردم، انگار خودشم تعجب کرده بود که باز هم داشت می‌خندید و شیطنت می‌کرد.
چرخید سمت آینه و پوزخندی به خنده و برق چشم‌هایش زد و باز هم با چشمانی بدون حس بهم خیره شد و من هم تمام داستان عاشقیم رو با رادمهر براش تعریف کردم و آخرش گفت:
- چه مرد خوبی! انشالله عشقتون پایان خوشی داشته باشه.
لبخندی بهش زدم و خیلی موذی گفتم:
- مرسی. خودمونیم، تو هم یکی رو داری که خیلی دوست داره‌‌ها!
با کنجکاوی گفت:
- کی؟
خندیدم و گفتم:
- نمی‌دونم، خودت چی حدس می‌زنی؟
با گیجی گفت:
- من که تازه اومدم؛ نه کسی من رو می‌شناسه و نه کسی رو می‌شناسم.
با چشمای گرد گفتم:
- دقت کن. شاید یکی رو قبلاً دیده باشی.
یکم فکر کرد و بعد با دهنی باز به من زل زد که گفتم:
- دقیقاً. پسردایی بنده، آرمان‌خان!
باز هم پوزخندی زد و گفت... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین