-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
گفت:
- بهتر نیست که بریم پایین؟
و بلند شد تا بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- نه! بمون تا باهات حرف بزنم، آرمان... .
سریع با صدایی جیغ مانند پرید وسط حرفم و گفت:
- بسه! اسمش رو نیار، یکساله که با کلی بدبختی همهچیز رو فراموش کردم، نمیخوام زحماتم یک روزه به باد بره.
بعد از گفتن حرفش هم سمت مامان و نگینجون دوید و به آشپزخونه رفت.
با چشمانی گرد به رفتنش نگاهش کردم.
مگه چی گفتم که اینقدر عصبی شد؟! پوفی کشیدم و من هم پایین رفتم.
بعد از صرف شام و کمی صحبت همه عزم رفتن کردن؛ بعد از خداحافظی آروم در گوش شیرین گفتم:
- به آرمان فرصت حرف زدن بده. اون به تو فرصت نداد، تو بهش بده! پشیمونه، خیلی پشیمون.
نگاه عمیقی بهم کرد و بدون حرف رفت. من هم به سمت گوشیم رفتم و با دیدن سیتا پیام و زنگ از رادمهر لب گزیدم و سریع بهش زنگ زدم که بوق دوم نخورده برداشت و صدای عصبیش تو گوشم پیچید:
- معلوم هست که کدوم گوری هستی تو؟
سریع به سمت بالکن رفتم و جواب دادم:
- علیکِ سلام، ببخشید خوب گوشیم رو سکوت بود.
پوفی کشید:
- از دست تو، چه خبر؟
با ذوق گفتم:
- هیچی؛ اگه صحبت با شیرین رو حذف کنم، همه چیز عالی بود، آرش و نگینجون خیلی خوب و خوشرو بودن!
کنجکاو سوال کرد:
- مگه چی گفتید با شیرین؟
خواستم داستان شیرین و آرمان رو براش بگم که پیشدستی کرد و زود گفت:
- داستان و گذشتهی آرمان رو میدونم، از حرفهات با شیرین بگو.
از پشت گوشی بهش چشم قره رفتم که خودمم خندم گرفت؛ بیخیال خلبازیهام شدم و حرفهایی که به شیرین زده بودم رو تکرار کردم که گفت:
- خوب تو باید... .
- بهتر نیست که بریم پایین؟
و بلند شد تا بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- نه! بمون تا باهات حرف بزنم، آرمان... .
سریع با صدایی جیغ مانند پرید وسط حرفم و گفت:
- بسه! اسمش رو نیار، یکساله که با کلی بدبختی همهچیز رو فراموش کردم، نمیخوام زحماتم یک روزه به باد بره.
بعد از گفتن حرفش هم سمت مامان و نگینجون دوید و به آشپزخونه رفت.
با چشمانی گرد به رفتنش نگاهش کردم.
مگه چی گفتم که اینقدر عصبی شد؟! پوفی کشیدم و من هم پایین رفتم.
بعد از صرف شام و کمی صحبت همه عزم رفتن کردن؛ بعد از خداحافظی آروم در گوش شیرین گفتم:
- به آرمان فرصت حرف زدن بده. اون به تو فرصت نداد، تو بهش بده! پشیمونه، خیلی پشیمون.
نگاه عمیقی بهم کرد و بدون حرف رفت. من هم به سمت گوشیم رفتم و با دیدن سیتا پیام و زنگ از رادمهر لب گزیدم و سریع بهش زنگ زدم که بوق دوم نخورده برداشت و صدای عصبیش تو گوشم پیچید:
- معلوم هست که کدوم گوری هستی تو؟
سریع به سمت بالکن رفتم و جواب دادم:
- علیکِ سلام، ببخشید خوب گوشیم رو سکوت بود.
پوفی کشید:
- از دست تو، چه خبر؟
با ذوق گفتم:
- هیچی؛ اگه صحبت با شیرین رو حذف کنم، همه چیز عالی بود، آرش و نگینجون خیلی خوب و خوشرو بودن!
کنجکاو سوال کرد:
- مگه چی گفتید با شیرین؟
خواستم داستان شیرین و آرمان رو براش بگم که پیشدستی کرد و زود گفت:
- داستان و گذشتهی آرمان رو میدونم، از حرفهات با شیرین بگو.
از پشت گوشی بهش چشم قره رفتم که خودمم خندم گرفت؛ بیخیال خلبازیهام شدم و حرفهایی که به شیرین زده بودم رو تکرار کردم که گفت:
- خوب تو باید... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: