• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
گفت:
- بهتر نیست که بریم پایین؟
و بلند شد تا بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- نه! بمون تا باهات حرف بزنم، آرمان... .
سریع با صدایی جیغ مانند پرید وسط حرفم و گفت:
- بسه! اسمش رو نیار، یک‌ساله که با کلی بدبختی همه‌چیز رو فراموش کردم، نمی‌خوام زحماتم یک روزه به باد بره.
بعد از گفتن حرفش هم سمت مامان و نگین‌جون دوید و به آشپزخونه رفت.
با چشمانی گرد به رفتنش نگاهش کردم.
مگه چی گفتم که اینقدر عصبی شد؟! پوفی کشیدم و من هم پایین رفتم.
بعد از صرف شام و کمی صحبت همه عزم رفتن کردن؛ بعد از خداحافظی آروم در گوش شیرین گفتم:
- به آرمان فرصت حرف زدن بده. اون به تو فرصت نداد، تو بهش بده! پشیمونه، خیلی پشیمون.
نگاه عمیقی بهم کرد و بدون حرف رفت. من هم به سمت گوشیم رفتم و با دیدن سی‌تا پیام و زنگ از رادمهر لب گزیدم و سریع بهش زنگ زدم که بوق دوم نخورده برداشت و صدای عصبیش تو گوشم پیچید:
- معلوم هست که کدوم گوری هستی تو؟
سریع به سمت بالکن رفتم و جواب دادم:
- علیکِ سلام، ببخشید خوب گوشیم رو سکوت بود.
پوفی کشید:
- از دست تو، چه خبر؟
با ذوق گفتم:
- هیچی؛ اگه صحبت با شیرین رو حذف کنم، همه چیز عالی بود، آرش و نگین‌جون خیلی خوب و خوش‌رو بودن!
کنجکاو سوال کرد:
- مگه چی گفتید با شیرین؟
خواستم داستان شیرین و آرمان رو براش بگم که پیش‌دستی کرد و زود گفت:
- داستان و گذشته‌ی آرمان رو می‌دونم، از حرف‌هات با شیرین بگو.
از پشت گوشی بهش چشم قره رفتم که خودمم خندم گرفت؛ بیخیال خل‌بازی‌هام شدم و حرف‌هایی که به شیرین زده بودم رو تکرار کردم که گفت:
- خوب تو باید... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- خوب تو باید آروم پیش می‌رفتی تانیا!
پوفی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم رادمهر، واقعاً دلم می‌خواد که یه کاری برای آرمان انجام بدم.
لبخندش رو از پشت گوشی هم حس کردم. گفت:
- فدای دل مهربونت بشم من! ایشالله که درست میشه و این‌دونفر رو کنار هم می‌بینیم.
انشالله‌ای گفتم و بعد از کمی لوس‌بازی گوشی رو قطع کردم. به آسمون تیره که با ستاره‌های نورانی آراسته شده بود، نگاه کردم.
(خدایا! کمک کن، به همه‌ی عاشق‌ها کمک کن. نزار هیچ‌جای دنیا قلبی بشکنه! قلبِ شکسته انسان رو از درون نابود می‌کنه و تکه‌هایش تا آخر عمر زخم می‌زنه...!)

***
داشتم خط چشمم رو تمدید می‌کردم که صدای بوق به گوشم خورد؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم که اسنپ رو دیدم. سریع کیفم رو برداشتم و پایین رفتم. تمام مسیر رو موسیقی گوش دادم تا به پارک ارم رسیدم. وارد رستوران ترکیِ کنار شهربازی شدم و دنبال شیرین گشتم و با دیدن فردی با موهای فر حدس زدم که اون باشه.
دستم رو روی شونش گذاشتم که به سمتم برگشت و آفرینی بابت حدس درستم نثار خودم کردم. روبه‌روی شیرین نشستم و خیره به صورت دلنشینش که با کمی رژ و ریمل آرایش شده بود، گفتم:
- چرا خواستی جای آرمان با من صحبت کنی؟
نگاهش رو از میز گرفت و به چشم‌هام داد و گفت:
- نمی‌دونم، شاید نمی‌خواستم که بفهمه چقدر بعد رفتنش داغون شدم.
سری تکون دادم که ادامه داد:
- از حالِ اون‌شبم شروع می‌کنم؛ همون شبی که آرمان رو با سودا دیدم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- اون‌شب تا خود صبح فکر کردم، نمی‌تونستم تو استانبول بمونم و هرجا که میرم، خاطراتم با آرمان رو به یاد بیارم. اصلاً تصور دیدن آرمان با سودا حالم رو بد می‌کرد؛ پس تصمیم گرفتم که برم.
یه عمو در دبی داشتم که سنش پایین بود و رابطه‌ی خوبی باهام داشت؛ پیش اون رفتم و همه‌چیز رو براش تعریف کردم، اون هم درکم کرد و بهم کمک کرد تا بتونم زندگیم رو بدون آرمان بگذرونم.
هومی کردم و ازش پرسیدم:
- یک‌سال تو آرمان رو ندیدی، تو این یک‌سال فکر نکردی که چرا آرمان باید تو رو که عاشقت بود، ترک کنه و پیش سودا بره؟
سری تکون داد و گفت:
- درسته، فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که آرمان دلایل زیادی داشته، برای اینکه من رو ترک کنه.
کنجکاو پرسیدم:
- چه دلایلی؟
نفسی گرفت و جواب داد:
- یک، من ده‌سال با آرمان تفاوت سن دارم؛ امّا سودا فقط سه‌سال ازش کوچیک‌تر بود. من قبلاً با یک نفر دیگه دوست بودم؛ شاید آرمان دنبال کسی رو می‌خواست که به قول خودش دست‌خورده نباشه.
با اخم ریزی بین ابروهام گفتم:
- آرمان به تو گفته دست خورده‌ای؟!
شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که با دستش از گارسون می‌خواست بیاد، گفت:
- نمی‌دونم، شاید گفته؛ شایدم یه چیزی تو همین‌مایه‌ها رو گفته باشه.
گارسون به سمتمون اومد که شیرین منو رو چک کرد و بعد به دست من داد و خودش رو به مرد جوانی که نگاه خوبی نداشت گفت:
- بورک لطفا و... .
نگاهی پرسشی به من انداخت که گفتم:
- تجربه‌ای تو غذاهای ترکی ندارم.
باشه‌ای گفت و ادامه داد:
- من بهت کباب ترکی رو پیشنهاد می‌کنم.
خوبه‌ای گفتم که بازهم روبه گارسون کرد و گفت:
- یه بورک و کباب ترکی لطفا!
پسر سری تکون داد و رفت. چند دقیقه‌ای از رفتن مرد گارسون می‌گذشت؛ امّا هیچ حرفی بین ما زده نشده بود، تا شیرین باز به حرف اومد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
شیرین باز به حرف اومد:
- می‌دونی تانیا، تمام این یک‌سال زجری که من کشیدم رو هیچ‌کس نکشیده، آرمان به بدترین حالت ممکن انتقام کاری که نکردم رو ازم گرفت.
لبخند غمگینی زد و رو به من گفت:
- با این‌که نتونستم با عشقم باشم؛ امّا هیچ‌وقت آرزوی بدی برای عاشق‌ها نکردم، حتی برای آرمان و سودا! همیشه گفتم اگه سودا دختری هست که آرمان رو خوشبخت کنه؛ من از ته قلبم راضی‌ام که با هم ازدواج کنن.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چهره‌ی شیرین نگاه کردم و با خودم گفتم، چقدر این دختر مهربونه و قلبش پاکه!
قطعا آرمان هم جذبِ همین مهربونی و سادگیِ قلبش شده. کمی بعد غذاها رو آوردن و ما مشغول خوردن شدیم و من هرچقدر اصرار کردم تا حساب کنم، شیرین قبول نکرد که نکرد. من هم به آرمان زنگ زدم و موقعیتمون رو خیلی خلاصه براش تعریف کردم و ازش خواستم تا دنبالمون بیاد.
پنج دقیقه بعد آرمان روبروی رستوران بود و شیرین هم بالاخره اومد و گفت:
- پوف! چقدر شلوغ بود.
سری تکون دادم و به در اشاره کردم و گفتم:
- بریم؟
هومی گفت و همراهم اومد، اصلاً حواسش به سمتی که می‌رفتیم، نبود و زمانی که من به آرمان سلام گفتم؛ سرش رو بالا آورد و چند ثانیه مات به آرمان خیره شد و نگاهی به من انداخت که به آسمون زل زدم. فهمید که اومدن آرمان نقشه‌ی من بوده. با حرص نگاهی به جفتمون انداخت که آرمان لبخندی جذاب گفت:
- سوار شید، خانما!
شیرین پشت و من کنار آرمان نشستم. در تمام طول مسیر هیچ حرفی زده نشد. آرمان من رو به خونه رسوند و شیرین رو به هتل برد. موقع خداحافظی در گوشِ شیرین زمزمه می‌کنم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
در گوشِ شیرین زمزمه می‌کنم:
- این یک فرصتِ خوبه، شیرین! باهاش حرف بزن.
با تردید به صورتم نگاه کرد که لبخند اطمینان‌آمیزی زدم و خداحافظ بلندی گفتم.

***
روی تختم دراز کشیدم و بعد از کمی فکر کردن به آرمان و شیرین به رادمهر زنگ زدم که بعد‌از چند بوق گوشی رو برداشت و گفت:
- جونم بانو!
با دلخوشی خندیدم و گفتم:
- جونت بی‌بلا آقایی، خوبی؟
آره‌ای گفت و ادامه داد:
- تو خوبی؟ چه خبر؟ با شیرین حرف زدی؟
لبخندی زدم و ماجراهای امروز رو براش تعریف کردم و در آخر با ذوق گفتم:
- وای رادمهر! آخرشم به آرمان گفتم که دنبالمون بیاد. باید چهره‌ی شیرین رو می‌دیدی، خیلی بانمک شده بود.
رادمهر به حرفم خندید و گفت:
- پس حسابی شیرین رو سورپرایز کردی.
اوهومی گفتم و با ناز ادامه دادم:
- دلم برات تنگ شده رادمهری!
نفسی گرفت و گفت:
- منم دلتنگتم عزیزم، تو بی‌معرفت شدی و به من سر نمی‌زنی.
دلخور گفتم:
- رادمهر! خوب درگیر بودم دیگه؛ اصلاً فردا به مامان میگم که میرم خونه‌ی زهرا و دوروز میام و میوفتم رو سرت، خوبه؟
آخ‌جونی گفت و ادامه داد:
- بله، بله! بیا که کلی برنامه دارم برات.
و خبیث خندید که اسمش رو با جیغ و خنده صدا کردم. بعد از کلی دلبری گوشی رو قطع کردم. از آینه قدی نگاهی به خودم انداختم و با یاد حرف‌هام با رادمهر لبخندی زدم و در خلصه‌ای شیرین فرو رفتم.

***
«آرمان»
نگاهی به شیرین انداختم و آروم گفتم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- خوبی؟
نگاهش رو از پنجره به من سوق داد و گفت:
- هوم، خوبم.
ماشین رو روبروی هتل پارک کردم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- حرفی نداری شیرین؟
سری تکون داد و با پوزخند گفت:
- حرف که زیاد دارم جناب آسال، نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- پس من حرف‌هام رو می‌زنم. چرا اون‌شب صبر نکردی تا بهت توضیح بدم؟ شاید دلیل قانع کننده‌ای داشتم...!
با اخم به سمتم برگشت و گفت:
- خیلی پُررویی آرمان! مگه تو گذاشتی من یک کلمه حرف بزنم؟ گذاشتی دلیل نامزد کردنم رو با آر... .
ناخودآگاه با شنیدن اسم نحس آرتین عصبی داد زدم:
- اسمش رو نیار!
شیرین با صدای بلندم یکم هنگ شد؛ امّا کمی بعد سری تکون داد و گفت:
- باشه؛ چرا داد می‌زنی!
دستی در موهام کشیدم و گفتم:
- معذرت می‌خوام.
دیگه فقط سکوت بود تا شیرین این سکوت رو شکست:
- می‌دونی آرمان، اول تصمیم داشتم که بیام شرکت آبروت رو ببرم، ازت انتقام بگیرم یا عکسامون رو به سودا نشون بدم؛ امّا نتونستم... تو برای من خیلی مهم بودی، حاضر نبودم بهت ضرر بزنم. با خودم گفتم شاید سودا رو دوست داشته باشی، شاید با اون خوشبخت شی شاید... .
بین حرفش پریدم و گفتم:
- همش شد شاید! چرا با خودت نگفتی، شاید گول خورده باشه، شاید مشکلی پیش اومده باشه!
کلافه گفت:
- چون من قبلاً هم سودا رو با تو دیده بودم.
بازوش رو گرفتم و گفتم:
- مگه منم بهت نگفتم که فقط قصدم کمک بهش بود؟
با گوشه‌ی شالش بازی کرد و زمزمه کرد:
- آره گفتی؛ امّا من فکر کردم، شاید به سودا علاقه داشته باشی. اون برات بیشتر مناسب بود...!
فقط خیره بهش نگاه کردم که انگار یکم معذب شد:
- خب، خب من می‌رم دیگه.
در رو باز کرد و کیفش رو برداشت، داشت پیاده میشد که یهو دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
که توی بغلم افتاد؛ با فاصله‌ی یک سانتی خیره به چشم‌هاش گفتم:
- می‌دونم از دستم دلخوری، حق هم داری؛ امّا یه چیزی می‌گم، خوب گوش کن. من هیچ‌کس رو اندازه‌ی تو دوست نداشتم و ندارم.
بدون حرف ماتِ چشم‌هام بود که آروم نوک بینیِ کوچولوش رو بوسیدم. او هم سریع به خودت اومد و خداحافظ سریعی گفت و به سمت هتل حرکت کرد.
به رفتنش خیره شدم. هنوز همون دخترِ شیطون بود. این‌بار مواظبش بودم، نمی‌زارم دیگه از دستم فرار کنه. با فکر به این‌که یک روز شیرین من رو ببخشه و بعد دوسال بتونم کنارش یه زندگیِ آروم داشته باشم، لبخندِ عمیقی روی لب‌هام اومد. کامم شیرین میشد؛ حتی از فکر کردن به روزی که شیرین باز هم احساسش به من تنها عشق باشه.
سری تکون دادم و ماشین رو روشن کردم؛ به سمت خونه رفتم تا بابا رو ببینم. درب خونه رو باز کردم و داخل رفتم که مامان و بابا دیدنم و سرشون به سمتم برگشت. داشتن تلویزیون می‌دیدن و چایی می‌خوردن. به سمت اونها رفتم و روی مبل کناریشون نشستم و گفتم:
- می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.
مامان گفت:
- بگو پسرم، می‌شنویم.
دستی در موهام کشیدم؛ نمی‌دونستم که چی بگم و چطور بگم. بالاخره باید می‌گفتم؛ پس نفس عمیقی کشیدم و سریع گفتم:
- می‌خوام دوباره شیرین رو سمت خودم بکشم.
مامان مات موند؛ امّا بابا با صدای بلندی داد زد:
- مگه اون دختر اسباب بازیه توعه پسر؟
نگاه مامان از من گرفته شد و با تعجب به بابا که داشت داد می‌زد، گره خورد.
کلافه گفتم:
- نه پدر! این‌بار قصد دارم، خوشبخت کنم. هر دوتامون رو! خودم هم تو این سال کم حالم بد نبوده!
مامان عصبی از ندونستن بحث بین من و بابا پرسید:
- میشه یکی به من بگه راجب چی حرف می‌زنید؟
همه چیز رو بابا توضیح داد. حرف‌های بابا که تموم شد، مامان با بهت گفت:
- یعنی شیرین برای زندان نرفتن و آبروی تو و آرمان با آرتین نامزد کرده بود!
بابا با سر تایید کرد که مامان وایِ بلندی گفت و ادامه داد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
ادامه داد:
- تو چی‌کار کردی آرمان؟!
چشم‌هایم رو به زمین دوختم و گفتم:
- اشتباه کردم؛ الان می‌خوام جبران کنم.
بابا عصبی می‌خواست حرفی بزنه که انگار پشیمون شد و بی‌حرف به حیاط رفت.
نگاهی به مامان که به میز عسلی خیره شده بود، انداختم. حسابی تو فکر بود.
به سمت اتاقم رفتم، پیرهن سورمه‌ای رنگم رو از تنم درآوردم و خودم رو روی تخت پرت کردم. پلک‌هایم رو بهم فشردم. مغزم داشت منفجر میشد.
گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و روشنش کردم، وارد گالرش شدم و پوشه‌ای که به نام شیرین بود رو باز کردم. این پوشه پر از عکس‌های من و شیرین بود. پر از خاطرات شیرین!
همیشه وقتی هوای شیرین به سرم می‌زد، می‌رفتم کلبه و این عکس‌ها رو تماشا می‌کردم و خاطراتم رو با شیرین مرور می‌کردم.
گوشی رو خاموش کردم و به سمت حموم رفتم، یه دوش نیم‌ساعتی می‌تونست حالم رو بهتر کنه.

***
«تانیا»
مشغول گشتن داخل اینستاگرام بودم که موبایلم زنگ خورد، مانیا بود. تماس رو وصل کردم:
-سلام!
باصدایی گرفته گفت:
- باید ببینمت تانیا!
نگران گفتم:
- چرا؟ چیزی شده؟
ناگهان با داد و گریه گفت:
- باید ببینمت.
متعجب از رفتارش گفتم:
- باشه، کجا بیام؟
نه‌ای گفت و ادامه داد:
- میام خونه‌تون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با تعجب خواستم حرفی بزنم که گوشی رو قطع کرد. تند موهام رو بافتم و با استرس منتظرِ مانیا موندم.
بیست دقیقه‌ای میشد که منتظرش بودم که دوباره مانیا به گوشیم زنگ زد، تماس رو وصل کردم که تند گفت:
- در رو باز کن، زنگ خرابه.
شالی روی سرم انداختم و به سمت در رفتم و بازش کردم، مانیا درحالی که اشک‌هاش جاری بود، وارد خونه شد. می‌خواستیم به سمت اتاقم بریم که مانیا با دیدن مامانم به سمتش دویید و خودش رو تو بغل مامان انداخت و بلند زیره گریه زد‌.
من و مامان متعجب بهش نگاه کردیم که بعد چند دقیقه گریه کردن، گوشیش رو درآورد و چیزی رو پلی کرد... نه!
خاله داشت چی می‌گفت؟! ما... مانیا خواهرِ منه؟! بچه‌ی مامان و باباست؟!
به مامان نگاه کردم، خشکش زده بود.
به سمت آشپزخونه رفتم و یک لیوان آب براش آوردم، کمی از آب خورد. مدتی خونه غرق در سکوت بود تا مامان این سکوت رو شکست:
- تو... تو دختره منی؟! شقایقِ منی؟!
مانیا دوباره هقی زد و گفت:
- آره خا... آره مامان.
مامان با شنیدن حرف مانیا بلند زیرِ گریه زد‌ و دوتایی شروع کردن تو بغل هم گریه کردن.
سه‌سال قبل از این‌که من به دنیا بیام، مادرم و خاله باردار میشن، مامانم اسم دخترش رو شقایق می‌زاره؛ امّا خاله اسمی براش نمی‌زاره؛ چون قصد داشته طبق چهره‌ی بچه‌اش براش اسم انتخاب کنه. مامان و خاله تو یک روز به بیمارستان برای زایمان میرن، منم تا این‌جا رو می‌دونستم که ادامه‌ی ماجرا رو در صدایی که مانیا ضبط کرده بود، شنیدم که خاله گفته بود، اون‌روز بچه‌ی خاله مرده به دنیا میاد؛ امّا بچه‌ی ما سالم!
خاله هم با پول پرستارها رو راضی می‌کنه تا بچه‌ها رو عوض کنن و اصلاً هم به این فکر نمی‌کنه که خواهرش داره برای بچه‌ای که بهش گفتن مرده زار می‌زنه.
نفس عمیقی کشیدم، با فکر به این‌که الان یه خواهر بزرگ‌تر دارم، لبخندی روی لب‌هام اومد. به سمت مامان و مانیا رفتم و شوخ گفتم: ... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
شوخ گفتم:
- راسته میگن، نو که اومد به بازار کهنه میشه دل‌آزار. بابا به منم توجه کنید!
اون‌ها هم بین گریه خندیدن و دست‌هاشون رو باز کردن که من هم به جمع مادر دختری‌شون پیوستم.
کلی تا شب باهم گفتیم و خندیدیم و من به این نتیجه رسیدم که مانیا اصلاً دختر بدی نیست، فقط برای اینکه محبتی از خاله نمی‌دیده با بقیه روی لج افتاده بود.
شب که بابا اومد و ماجرا رو بهش گفتیم، حسابی شکه شد و مثل مامان کلی مانیا رو تو بغلش فشرد و له کرد و بعد رفع دلتنگی به شوهرخاله و خاله زنگ زد و حسابی با کلمات مناسب و نامناسب مورد عنایت قرارشون داد.
فردا هم قرار هست این موضوع رو به پدرجون بگن تا ببینیم؛ چه تصمیمی گرفته میشه. ساعت دوازده شب همه تصمیم به خوابیدن گرفتیم:
- نظرتون چیه که دیگه بریم بخوابیم؟
همه حرفم رو تایید کردن که مانیا آروم گفت:
- من کجا بخوابم؟
شونه‌ای بالا انداختم و درحالی به سمت اتاقم می‌رفتم، گفتم:
- کنار خواهر گرامتون می‌خوابید.
لبخندی زد و دنبال من اومد، یک تیشرت و شلوار نارنجی بهش دادم تا بپوشه و راحت باشه، خودمم رفتم تا مسواک بزنم‌.
بعد از مسواک زدن و شستن آرایشم از سرویس بیرون اومدم که مانیا رو دیدم، روی تخت دراز کشیده و سرش تو گوشیش هست.
چراغ رو خاموش کردم و کنار مانیا خوابیدم که خودش رو سمتم کشید و موبایلش رو نشونم داد، با دیدن عکسی که من و رادمهر گرفته بودیم. آروم لب گزیدم و نگاهش کردم که جلوی چشم‌هایم عکس‌ها رو پاک کرد و محکم در آغوشم کشید و گفت:
- ببخش که همش اذیتت می‌کردم آبجی!
منم ذوق زده از این‌که عکس‌ها پاک شده محکم بوسیدمش و تا صبح در بغل هم خوابیدیم؛ چه کنیم دیگه، خواهر ندیده‌ایم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین