• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با صدای مامان کلافه یک چشمم رو باز کردم که مامان رو بالا سرم دیدم که هی می‌گفت:
- بلند شید دیگه! ساعت ده شد، چقدر می‌خوابید!
مانیا سریع بلند شد و مشغول بستن موهایش شد؛ امّا من غرغرکنان به سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم با اخم سر میز صبحونه نشستم که مامان و مانیا بهم خندیدن، منم که دیدم موقعیت خوبه سریع گفتم:
- مامان چند وقت دیگه عروسی خواهر زهرا هست، عصر برم و دو روز پیششون باشم تا بهشون کمک کنم؟
مامان کمی نگاهم کرد و در آخر گفت:
- باشه، برو به مامانش هم سلام برسون.
با لبخندی بزرگ چشم کشداری گفتم و مشغول خوردن صبحونه شدم. بعد از صبحونه شوهرخاله با چهره‌ای شرمنده اومد و چمدونی با خودش آورد و رو به مانیا آروم زمزمه کرد:
- چند دست لباس و وسایل مهمت رو آوردم.
و آروم راه برگشت رو در پیش گرفت که مانیا به سمتش دوید و محکم بغلش کرد و گفت:
- من ازت ناراحت نیستم، تو خیلی پدر خوب و مهربونی بودی.
شوهرخاله هم لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونیِ مانیا رفت. ما هم با مامان اتاق مهمون رو جمع و جور کردیم و وسایل مانیا رو داخلش چیدیم. فعلاً یه اتاق ایده‌آل شده بود؛ امّا یک خرید جزیی می‌خواست.
دیگه ساعت پنج عصر بود، من هم به سمت حموم رفتم و یک دوش حسابی گرفتم و از خجالت خودم دراومدم. چند دست لباس و لوازم آرایش برداشتم و قبل رفتن به رادمهر زنگ زدم:
- سلام شوهری!
خندید و گفت:
- علیک سلام.
با لبخندی دندون نما گفتم:
- دارم میام پیشت، خونه باش.
رادمهر هم چشمی گفت، منم پایین رفتم و با مامان و مانیا خداحافظی کردم. بند کفشم رو بستم و در رو باز کردم که مانیا اومد و تو گوشم گفت:
- فکر نکن که نفهمیدم پیشِ زهرا نمیری...!
خندیدم و بوسی براش فرستادم و سوار ماشین شدم و به سمت آپارتمان رادمهر حرکت کردم. شاید این آخرین باری بود که به خونه‌اش می‌رفتم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه سه رو فشرم، کمی بعد آسانسور ایستاد. کوله‌ام رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و بعد از مرتب کردن شالم زنگ واحد رادمهر رو زدم. چند ثانیه بعد رادمهر با تیشرت و شلوار جذب سورمه‌ای با موهایی خیس اومد در رو باز کرد که با اخم گفتم:
- وای! چقدر دیر باز کردی!
خندید و گفت:
- ببخشید، حموم بودم.
دستم رو در موهای خیسش فرو کردم و گفتم:
- بله، معلومه!
در رو بیشتر باز کرد و گفت:
- حالا میاید تو بانو؟!
پشت چشمی نازک کردم و وارد خونه شدم که صدای خنده‌اش رو پشت سرم شنیدم. با خیال راحت خودم رو روی مبل راحتی پرت کردم، نفس عمیقی کشیدم که رادمهر با شیطنت گفت:
- آخ! هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمیشه، نه؟
کوفتی نثارش کردم که گفت:
- پاشو، پاشو لباسات رو عوض کن و بیا تو بالکن، ببین عشقت چه عصرونه‌ای برات چیده!
با تحسین نگاهش کردم و گفتم:
- بیام، ببینم که چه کردی!
و به سمت اتاق رفتم، لباسام رو با شلوار جین سفید و شومیزی صورتی با آستین‌های توری و پر از شکوفه عوض کردم. پیشِ رادمهر روسری نمی‌پوشیدم؛ ولی امروز برای یکم ناز کردن شال نازک سفیدم رو روی موهام انداختم و بعد از پوشیدن کفش روفرشی صورتیم به سمت بالکن رفتم که دیدم، بله! آقا رادمهر یک عصرونه‌ی شیک و مفصل چیده. کنارش نشستم و گفتم:
- وای! چه مرد با سلیقه‌ای!
اونم یکی از ابروهاش رو با غرور بالا داد و با افتخار گفت:
- بله! شما ما رو دست کم گرفتی.
خندیدم و مشت آرومی به بازوش زدم. عصرونه رو کنار هم خوردیم و با هم سفره رو جمع کردیم. منم هرچی گفتم ظرف‌ها رو بشورم، نزاشت و گفت حالا وقت هست. منم پیشنهاد دادم تا کنار هم فیلم ببینیم، رادمهر هم قبول کرد و یه فیلم عاشقانه و پلیسی گذاشت، من هم بی‌تعارف بغلش نشستم و مشغول پفک خوردن شدم که دستی رو روی سرم حس کردم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
به سمت رادمهر برگشتم که شالم رو از سرم کشید و روی صندلی پرت کرد. با ابروهای بالا رفته، نگاهش کردم که گفت:
- چند وقته ندیدمت، خجالتی شدی تانیاخانم! شال سر می‌کنی...!
خندیدم که محکم لپم رو گاز گرفت، با بهت سمتش برگشتم و حرصی گفتم:
- رادمهر!
خندید و گفت:
- جونم؟
نیشگونی از دستش گرفتم و نالیدم:
- جای دندونات رو لپم می‌مونه!
با پررویی گفت:
- فدای سرم!
از دستش هوفی کشیدم و به تلویزیون خیره شدم و با خودم فکر کردم که جریان خواهر بودن مانیا با من رو بهش بگم یا نه که بالاخره تصمیم گرفتم که نگم. از من به شما نصیحت، همه چیز رو به عشقتون یا همسرتون نگید. شوهر ذلیل نباشید...!
بعد از فیلم، مامان بهم زنگ زد و کلی حرف زد که انقدر باشه و چشم گفتم که فکم درد گرفت. مدام اصرار داشت به خواهر زهرا تبریک بگه که با کلی بدبختی پیچوندمش و قطع کردم. مشغول لاک زدن بودم که صدای رادمهر از اتاق اومد:
- تانیا؟ نظرت با یک شب‌گردی عاشقانه چیه؟
چشمام برق زد:
- عالیه! حالا کجا بریم؟
همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
- نمی‌دونم، شما بگو.
با هیجان گفتم:
- شهربازی! خیلی وقته نرفتم.
رادمهر با خنده جواب داد:
- پس عمه‌ی من بود با شیرین به پارک ارم رفته بود؟
ایشی کردم و گفتم:
- بازی و تفریح نکردم که! همش با شیرین حرف زدم. تازه با تو یک مزه‌ی دیگه میده.
اومد سمتم و گفت:
- آفرین، خرم کردی، بپوش بریم.
با نیش‌باز دور از جونی گفتم و سریع رفتم که آماده بشم. پیرهن سفیدی زیر مانتوی خردلی رنگم پوشیدم و پایینش رو داخل شلوار جذب و مشکیم بردم. شال مشکیم رو هم پوشیدم و به یک ریمل و رژ گلبهی قانع شدم.
بیرون رفتم که رادمهر رو دیدم. تیشرت و شلوار جذب و مشکی پوشیده بود که حسابی بهش میومد. نگاهش روی من چرخید، همه چیز خوب بود تا یهو اخماش در هم رفت. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- اون لباس رو بدی تو شلوار بهتر نیست؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
با لجبازی نه‌ی محکمی گفتم که او هم جواب داد:
- پس به نظر من، بیرون رفتن رو کنسل کنیم.
با اعتراض گفتم:
- رادمهر! اذیت نکن دیگه!
اصلاً بهم اهمیت نداد که پوفی کشیدم و پیرهن رو به زور از شلوارم بیرون کشیدم و رو بهش گفتم:
- خوب شد؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هوم، بهتره! بلند شو بریم.
با لب و لوچه‌ی آویزون کفشم رو پوشیدم و سوار ماشین رادمهر که یک دنا پلاس مشکی بود، شدم که کمی بعد هم رادمهر اومد و ماشین رو روشن کرد. ضبط رو روشن کردم که آهنگی بی‌کلام در ماشین پخش شد. رادمهر اکثراً موزیک‌های بی‌کلام گوش می‌کرد. اعتقاد داشت که ذهنش رو باز می‌کنن.
یک‌ربع بعد به پارکینگ شهربازی رسیدیم و بعد از پارک کردن و قفل کردن درب ماشین، به طبقه‌ی بالا که دنیای بازی‌های رایانه‌ای بود، رفتیم. یک‌ساعت کامل بازی کردیم، بعد خسته و گرسنه به سمت رستوارن رفتیم و دوتا پیتزای مرغ و قارچ سفارش دادیم. سر میز نشسته بودیم که یهو پرسیدم:
- رادمهر؟ اگه یک روز متوجه بشی که من رفتم، چیکار می‌کنی؟
اخمی کرد و گفت:
- این چه حرفیه؟!
با اصرار گفتم:
- بگو دیگه، اگه یک روز بهت بگن تانیا رفته، واکنشت چیه؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- می‌گردم و پیدات می‌کنم، بعد می‌کشمت که بی‌خبر رفتی. خودمم با یکی دیگه میرم پی یک زندگی دیگه.
لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
- امّا من نفسم بند میاد، نداشته باشم تو رو...!
دستم رو فشرد و خواست حرفی بزنه که سفارش‌هامون رو آوردن و در سکوت مشغول صرف شام شدیم. رادمهر بعد از تموم شدن پیتزاش رفت تا حساب کنه، من هم تیکه آخر پیتزام رو داشتم می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد. شیرین بود، تماس رو وصل کردم که صدای قشنگش در گوشم پیچید:
- سلام!
جوابش رو دادم:
- سلام شیرین خانم! خوبی؟
خندید و گفت:
- ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟
شیطون خندیدم و گفتم:
- خبرها پیش شماست! با آرمان حرف زدی؟
بعد کمی مکث گفت: ... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
بعد کمی مکث گفت: آره، حرف زدیم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- خوب؟ چی شد؟
آروم زمزمه کرد:
- تقریباً به همه چیز جواب داد؛ امّا... می‌دونی تانیا؟ می‌ترسم! می‌ترسم که بازم اذیت بشم، می‌ترسم بهش عادت کنم و باز از دستش بدم.
از روی صندلی بلند شدم:
- گوش کن شیرین! این‌بار آرمان اومده که بمونه. دل به دلش بده تا بلکه خودتم آروم بگیری، می‌دونم که هنوزم دوستش داری.
نفس سنگینی گرفت و اهوم آرومی گفت و بعد کمی صحبت و احوال‌پرسی قطع کرد. من و رادمهر هم به سمت خونه حرکت کردیم. روی مبل نشستم و کفشم رو درآوردم:
- وای که پاهام داغون شدن!
رادمهر لیوانی آب برای خودش ریخت و گفت:
- چرا؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بس که راه رفتم، اَه!
لبخندی به غرغر کردنام زد و و تیشرتش رو درآورد که چشمام رو تند بستم و جیغ زدم:
- رادمهر! حیا داشته باش پسر.
این‌بار قهقهه زد و گفت:
- معذرت می‌خوام، حواسم نبود.
پشت چشمی براش نازک کردم که باز هم خندید. هوف! انگار من براش حکم دلقک رو دارم! لباس‌هایم رو عوض کردم و بعد از چایی دم کردن، سراغ گوشیم رفتم.
اینستا رو باز کردم که پست آرمان برام اومد. پست تصویری زیبا از گل‌های شقایق بود. با خوندن کپشن لبخند رو لب‌هام اومد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
نوشته بود:
- پس از یک‌سال آمدی، این‌بار با عطر گل‌های رازقی؛ امّا هنوز هم برایم مانند گل‌های شقایقی، زیبا و دلفریب...!
محو متن شده بودم که با صدای رادمهر کنارم، بالا پریدم:
- چی می‌خونی که لبخند ملیح می‌زنی؟
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- وای، ترسیدم! هیچی، پست جدید آرمان رو نگاه می‌کردم.
با کنجکاوی روی گوشیم خم شد و گفت:
- چیه؟ بده ببینم.
نشونش دادم که خندید و گفت:
- باریک‌الله! فکر کنم، جز منم یک نویسنده‌ی دیگه داریم؛ چه دلبری هم می‌کنه.
خندیدم و با ناراحتی تصنعی گفتم:
- یاد بگیر! آخرین باری که برام متن و شعر نوشتی کی بود؟
لب‌هایش رو به هم فشرد و گفت:
- آ! تولد پارسالت برات یک کتاب نوشتم.
با حرص نگاهش کردم که گفت:
- چایی می‌خوری؟
اوهومی گفتم که چند دقیقه بعد با سینی دونفره‌ی چای برگشت. کنارم نشست که سرم رو به بازوش تکیه دادم اون هم دست‌هایش رو باز کرد و من رو در آغوش کشید. این آغوش‌ها هرچقدر بوی دلتنگی بده و استرس وارد کنه، باز هم شیرینه! هه! استرس خوشی دارم من، استرس شادی! اصلاً دیگه از هرچی خنده و شادی هست، وحشت دارم.
در اوج شادی و خوشی‌هام بدترین خبر عمرم رو شنیدم، خبری دردناک که خودم رو نابود کرد و مطمئناً بابا و مامان هم با شنیدنش از پا دربیان؛ چه برسه به رادمهر! فردا باید برم پیش دکتر.
با حس نوازش شدن گونه‌ام، آروم چشم‌هایم رو باز کردم که رادمهر رو دیدم، خواب‌آلود گفتم:
- سلام،‌ صبح بخیر.
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- صبح شما هم بخیر خانم! پاشو که ساعت ده شده.
باشه‌ای گفتم و به سمت سرویس رفتم.
آبی به صورتم زدم و به تصویرم در انعکاس آینه خیره شدم. دیشب رو تا صبح با رادمهر حرف زدیم و رویا پردازی کردیم و من نفهمیدم که کی خوابم برد. عذاب وجدان دارم. من موندنی نبودم و هنوز هم باهاش خاطره می‌ساختم. قطره اشکی از چشم‌هایم چکید!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
دستی زیر پلکم کشیدم و سعی کردم، لبخند بزنم. به سمت پذیرایی رفتم و بعد از صرف صبحانه با رادمهر تصمیم گرفتیم که بریم بیرون شهر. یکهو گوشیم زنگ خورد، زهرا بود:
- سلام خوبی؟
جوابش رو دادم:
- قربونت عزیزم، تو خوبی؟
آره‌ای گفت و ادامه داد:
- تانیا امروز قراره خانواده‌ی داماد بیان خونه‌مون، اگه می‌خوای لو نری، بهتره برگردی خونه‌تون.
کلافه باشه‌ای گفتم و قطع کردم.
- کی بود؟
به سمت رادمهر برگشتم و گفتم:
- زهرا، گفت باید برگردم خونه.
اون هم پوفی کشید و گفت: چی کنیم دیگه، بپوش برسونمت.
باشه‌ای گفتم و بعد از آماده شدن پایین رفتم. سوار ماشین شدیم که چشم‌هایم رو بستم که ویزی یادم اومد و با ذوق به سمت رادمهر برگشتم و گفتم:
- وای رادمهر! دو هفته دیگه عیده.
خندید و گفت:
- تازه فهمیدی؟
هومی گفتم و به بیرون خیره شدم و در افکارم غرق شدم. با تکون خوردن بازوم از فکر بیرون اومدم و به رادمهر نگاه کردم که گفت:
- خوبی تانیا؟ چرا جواب نمیدی؟
خیلی ضایع خندیدم و گفتم:
- هیچی! تو فکر بودم.
اخمی کرد و گفت:
- رسیدیم.
پیاده شدم، نفسی کشیدم که هوای خنک حالم رو بهتر کرد. احمق که نبود، می‌فهمید، دارم یک چیزی رو پنهون می‌کنم. زنگ رو فشرم که کمی بعد مامان در رو باز کرد و گفت:
- سلام خوبی؟ خوش‌گذشت؟
بی‌حوصله گفتم:
- آره، میرم یه دوش بگیرم مامان.
مامان هم با دیدن حالم شونه‌ای بالا اندخت و باشه‌ای گفت. کوله‌ام رو روی تخت پرت کردم و بعد از درآوردن لباس‌هام وارد حموم شدم. جریان آب روی پوستم احساس خوبی بهم می‌داد. دستی لای موهام کشیدم و آب رو سردتر کردم، از سردی آب نفس نفس می‌زدم که... .‌
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
شیر رو بستم و حوله‌ام رو پوشیدم. بدون خشک کردن موهام روی تخت دراز کشیدم. عید هم رسید، دیگه کم‌کم وقت بستن بار و بندیل و سفر شده. گوشیم رو از کنار تخت برداشتم و به آرمان زنگ زدم:
- سلام داداشی!
خندید و گفت:
- علیک سلام تانیا خانم! چی شده از ما یاد کردید؟
بدجنسی نثارش کردم و ادامه دادم:
- ما همیشه از شما یاد می‌کنیم. خوبی؟ دایی خوبه؟ کنار اومد با قضیه‌ی شیرین؟
با آرامش جوابم رو داد:
- بله، همه خوبن. بابا که حرف خاصی نمی‌زنه؛ امّا فکر نکنم که مخالف باشه.
خوبه‌ای گفتم و ادامه دادم:
- عید نزدیکه آرمان! برنامه‌ات چیه؟
انگار که اونم حواسش نبوده، گفت:
- واقعا؟
اوهومی گفتم که بعد کمی مکث ادامه داد:
- نمی‌دونم، به نظرم بریم سفر، طرفای خرم‌آباد و اینا.
ذوق زده خوبه‌ای گفتم و با گفتن:
- باشه؛ پس من به مامان اینا هم میگم، ببینم چی میشه.
به مکالمه پایان دادم و پایین رفتم تا نظر بقیه رو بپرسم. رفتم سمت پذیرایی که مامان بابا رو دیدم، مشغول تماشای تلویزیون بودن. سمتشون رفتم:
- به‌به! سلام.
با شنیدن صدام برگشتن، بابا گفت:
- علیک سلام تانیای بابا، کم پیدایی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- من هستم شما به دختر بزرگه چسبیدید.
بابا و مامان خندیدن که گفتم:
- برای عید قراره کجا بریم؟ آرمان گفت اونا می‌خوان برن خرم‌آباد.
بابا کمی فکر کرد و گفت:
- نمی‌دونم، خرم‌آباد هم خوبه، بزار با داییت حرف بزنم.
باشه‌ای گفتم و پرسیدم:
- مانیا کجاست؟
این‌بار مامان جوابم رو داد:
- توی اتاقش.
سری تکون دادم و بلند شروع کردم به صدا کردنش:
- مانیا؟ خانم کاویانی؟ خواهری؟
چند دقیقه بعد مانیا خواب آلود اومد و گفت:
- چه خبره؟ چرا داد می‌زنی؟
نوچی بهش کردم و گفتم:
- غر نزن، بیا کنار خانواده!
پشت چشمی برام نازک کرد و کنار مامان نشست. با دیدن سریالی که داشت پخش می‌شد، چشمام گرد شد:
- نشستید یوسف پیامبر می‌بینید!
اوهومی گفتن که با حرص ادامه دادم:
- بابا تا الان بالای صد بار این فیلم رو نگاه کردیم!
باز هم فقط سر تکون دادن که با حرص پوفی کشیدم و مشغول دیدن این فیلم تکراری شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- آخ! شیرین یکی رو انتخاب کن دیگه.
چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
- وای! باشه؛ چقدر غر می‌زنی!
امروز با شیرین خانم و مانیا اومدیم برای خرید عید، ما خریدهامون رو کردیم، منتها شیرین هنوز درگیر شال و مانتو هست.
- این خوبه دخترا؟
به سمت مانیا که داشت مانتوای قرمز و آستین پفکی رو نشون می‌داد، برگشتیم.
شیرین با دیدن مانتو چشماش برق زد و گفت:
- آره! بزار پرو کنم.
و مانتو رو برداشت و به سمت اتاق پرو رفت، رو به مانیا گفتم:
- خدا کنه بپسنده، من دیگه نایی برام نمونده.
او هم خندید و سرش رو به نشانه‌ی موافقت تکون داد. مانیا از وقتی که به خونه‌ی ما اومده، خیلی ساکت و کم حرف شده بود! هفته‌ی دیگه عید بود، شاید این آخرین عیدی بود که من بودم؛ شایدم نه!
- چطور شدم بچه‌ها؟
با شنیدن صدای شیرین، به سمتش برگشتم. واقعاً این رنگ و مدل بهش میومد و حسابی نازش کرده بود. بعد از حساب کردن مانتو تصمیم گرفتیم، ناهار رو به رستوران اطراف رفتیم.
غذاها رو سفارش دادیم و مشغول صحبت شدیم. غذاها رو از گشنگی یا ولع و کاملاً چندش‌وار خوردیم و زنگ زدیم تا پسرا بیان دنبالمون. با شیرین سمت به سمت پیشخوان رفتیم که برای حساب کردن، پیش‌قدم شد و کارت کشید، رسید رو که تحویل گرفت، چشماش گرد شد. روی برگه خم شدم که دیدم همراه با رسید، شماره و نقش یه قلب هم بهش داده. تا خواستیم چیزی بگیم رادمهر و آرمان اومدن، آرمان گفت:
- چیزی شده؟
شیرین تند سری به نشونه‌ی نه تکون داد؛ امّا من کاغذی که روش شماره بود رو از دستش کشیدم و به آرمان دادم و گفتم:
- به شیرین شماره دادن.
رادمهر و آرمان هردو اخم غلیظی کردن. آرمان به سمت مرد پشت میز که با دیدن رادمهر و آرمان، کمی ترسیده به نظر می‌رسید، رفتن. همین که آرمان بهش رسید، مشت محکمی به صورت پسر زد و گفت:
- از این به بعد یاد بگیر که به ناموس مردم چشم نداشته باشی.
و به ما رو کرد و گفت:
- سوار ماشین شید.
ما هم با دیدن عصبی بودنش، اطاعت کردیم که شیرین به سمتم اومد و با حرص و عصبانیت گفت: ... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- وای! دنبال دردسری تانیا!
نیشگون آرومی از بازوش گرفتم و گفتم:
- لوس نشو! یکم غیرتی بشه به هیچ‌جاش بر نمی‌خوره.
پوفی کشید و گفت:
- تو آرمان رو نمی‌شناسی، من که می‌شناسم، ترجیح میدم که دست رو غیرتش نزارم.
پشت چشمی براش نازک کردم:
- حالا هم که چیزی نشده! غرغر نکن.
سری برام تکون داد و سوار ماشین شد.
مانیا مشغول حرف زدن با گوشی شد و من و شیرین مشغول بحث راجب سفر و عید شدیم.
- عیدی واسه رادمهر چی گرفتی؟
چشمکی زدم و گفتم:
- روز عید نشون میدم.
اصرار کرد.
- لطفاً! قول میدم به کسی نگم که چی خریدی.
نوچی کردم که بیشعوری نثارم کرد و سرگرم تلگرام شد. به خیابون نگاه کردم. همه‌جا رنگ و بوی بهار گرفته بود. شهر نو، پاک و با طراوت شده بود.
ماشین متوقف شد، سمت چپم رو نگاه کردم که پاساژی لوکس و بزرگ به چشمم خورد. شیرین پرسید:
- چیزی شده؟
آرمان چشمک نامحسوسی بهش زد و گفت:
- نه! مگه ما مردا دل نداریم؟ می‌خوایم خرید کنیم.
شیرین با ابرویی بالا رفته، نگاهی به من و مانیا کرد که شونه‌ای بالا انداختیم.
- پیاده شید دیگه!
با شنیدن حرف رادمهر همه به سمت پاساژ رفتیم. پسرا چیزهایی که دوست داشتن رو پرو می‌کردن و ما نظر می‌دادیم.
- تانیا؟ این چطوره؟
به سمتش رفتم و با دیدنش ذوق زده، گفتم:
- این واقعاً بهت میاد، رادمهر! خیلی خوشتیپ شدی.
لبخندی عاشقانه‌ای تحویلم داد و گفت:
- قربونت عزیزم؛ پس همین رو می‌گیریم.
سری به نشونه‌ی خوبه تکون دادم و به سمت اتاقی که آرمان داخلش بود، رفتم. شیرین روبه‌روی در ایستاده بود و انگار درحال نظر دادن بود، لبخندی زدم و به سمتشون رفتم.
- چی شد؟ انتخاب کردید؟
شیرین به سمتم برگشت.
- آره! ببین تو هم.
سرم رو داخل بردم و اوه لالا! تیشرت و شلوار جذب و مشکی. خیلی ساده امّا شیک و خفن. سوتی زدم و گفتم:
- اوه! عالیه پسر!
آرمان هم با غرور گفت:
- صاحبش خوشتیپه.
شیرین ریز خندید که آرمان بهش خیره شد، قبل از این‌که صحنه هندی بشه گفتم:
- خب دیگه، لباسات رو عوض کن تا زود حساب کنیم و بریم.
سری تکون داد و درب رو بست. موهای شیرین رو آروم کشیدم و گفتم:
- خوب نخودی می‌خندی و دلبری می‌کنی، بچه!
زبونی برام درآورد و به سمت مانیا دوید. چشم‌غره‌ای بهش رفتم که با شنیدن صدای رادمهر کنار گوشم، خنده‌ی ریزی کردم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین