-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
با صدای مامان کلافه یک چشمم رو باز کردم که مامان رو بالا سرم دیدم که هی میگفت:
- بلند شید دیگه! ساعت ده شد، چقدر میخوابید!
مانیا سریع بلند شد و مشغول بستن موهایش شد؛ امّا من غرغرکنان به سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم با اخم سر میز صبحونه نشستم که مامان و مانیا بهم خندیدن، منم که دیدم موقعیت خوبه سریع گفتم:
- مامان چند وقت دیگه عروسی خواهر زهرا هست، عصر برم و دو روز پیششون باشم تا بهشون کمک کنم؟
مامان کمی نگاهم کرد و در آخر گفت:
- باشه، برو به مامانش هم سلام برسون.
با لبخندی بزرگ چشم کشداری گفتم و مشغول خوردن صبحونه شدم. بعد از صبحونه شوهرخاله با چهرهای شرمنده اومد و چمدونی با خودش آورد و رو به مانیا آروم زمزمه کرد:
- چند دست لباس و وسایل مهمت رو آوردم.
و آروم راه برگشت رو در پیش گرفت که مانیا به سمتش دوید و محکم بغلش کرد و گفت:
- من ازت ناراحت نیستم، تو خیلی پدر خوب و مهربونی بودی.
شوهرخاله هم لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونیِ مانیا رفت. ما هم با مامان اتاق مهمون رو جمع و جور کردیم و وسایل مانیا رو داخلش چیدیم. فعلاً یه اتاق ایدهآل شده بود؛ امّا یک خرید جزیی میخواست.
دیگه ساعت پنج عصر بود، من هم به سمت حموم رفتم و یک دوش حسابی گرفتم و از خجالت خودم دراومدم. چند دست لباس و لوازم آرایش برداشتم و قبل رفتن به رادمهر زنگ زدم:
- سلام شوهری!
خندید و گفت:
- علیک سلام.
با لبخندی دندون نما گفتم:
- دارم میام پیشت، خونه باش.
رادمهر هم چشمی گفت، منم پایین رفتم و با مامان و مانیا خداحافظی کردم. بند کفشم رو بستم و در رو باز کردم که مانیا اومد و تو گوشم گفت:
- فکر نکن که نفهمیدم پیشِ زهرا نمیری...!
خندیدم و بوسی براش فرستادم و سوار ماشین شدم و به سمت آپارتمان رادمهر حرکت کردم. شاید این آخرین باری بود که به خونهاش میرفتم!
- بلند شید دیگه! ساعت ده شد، چقدر میخوابید!
مانیا سریع بلند شد و مشغول بستن موهایش شد؛ امّا من غرغرکنان به سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم با اخم سر میز صبحونه نشستم که مامان و مانیا بهم خندیدن، منم که دیدم موقعیت خوبه سریع گفتم:
- مامان چند وقت دیگه عروسی خواهر زهرا هست، عصر برم و دو روز پیششون باشم تا بهشون کمک کنم؟
مامان کمی نگاهم کرد و در آخر گفت:
- باشه، برو به مامانش هم سلام برسون.
با لبخندی بزرگ چشم کشداری گفتم و مشغول خوردن صبحونه شدم. بعد از صبحونه شوهرخاله با چهرهای شرمنده اومد و چمدونی با خودش آورد و رو به مانیا آروم زمزمه کرد:
- چند دست لباس و وسایل مهمت رو آوردم.
و آروم راه برگشت رو در پیش گرفت که مانیا به سمتش دوید و محکم بغلش کرد و گفت:
- من ازت ناراحت نیستم، تو خیلی پدر خوب و مهربونی بودی.
شوهرخاله هم لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونیِ مانیا رفت. ما هم با مامان اتاق مهمون رو جمع و جور کردیم و وسایل مانیا رو داخلش چیدیم. فعلاً یه اتاق ایدهآل شده بود؛ امّا یک خرید جزیی میخواست.
دیگه ساعت پنج عصر بود، من هم به سمت حموم رفتم و یک دوش حسابی گرفتم و از خجالت خودم دراومدم. چند دست لباس و لوازم آرایش برداشتم و قبل رفتن به رادمهر زنگ زدم:
- سلام شوهری!
خندید و گفت:
- علیک سلام.
با لبخندی دندون نما گفتم:
- دارم میام پیشت، خونه باش.
رادمهر هم چشمی گفت، منم پایین رفتم و با مامان و مانیا خداحافظی کردم. بند کفشم رو بستم و در رو باز کردم که مانیا اومد و تو گوشم گفت:
- فکر نکن که نفهمیدم پیشِ زهرا نمیری...!
خندیدم و بوسی براش فرستادم و سوار ماشین شدم و به سمت آپارتمان رادمهر حرکت کردم. شاید این آخرین باری بود که به خونهاش میرفتم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: