• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
بی مکث گفت:
-‌ اصلاً برام مهم نیست، ته این قضیه مرگ یا زندان باشه. شمیم! چرا الکی راه دور بریم؟ من که نه خانواده‌ی درست و درمون دارم؛ نه شغل و درس و تحصیلات آنچنانی دارم؛ نه زندگی رو به راهی دارم... من بچه پایین شهرم. بچه پایین بودن؛ یعنی لات بودن، یعنی شجاع بودن و ریسک کردن. من چیزی واسه از دست دادن ندارم. حالام میگم؛ هم عاشق کاری که می‌خوایم بکنیم هستم؛ هم عاشق تو هستم.
-‌ هستی نوکرتم رفیق!
-‌ منتظرتم فعلاً

***‌
روبه‌روی پدربزرگ نشستم، اول کمی مخالفت کرد و کنجکاو بود، بدونه چیکار دارم و برای چی این سوالا رو می‌پرسم؛ امّا بزور متقاعدش کردم که محضه کنجکاویه!
-‌ خب پدربزرگ، دلم می‌خواد هرچی راجع زندگی الان حدیث می‌دونی، بهم بگی. من با گذشته و اتفاقات گذشته کاری ندارم.
با خودم گفتم، آره! گذشته که رفته و دیگه هم نمی‌تونم عوضش کنم، اتفاقات تو گذشته هم کمکی به الان من نمی‌کنه؛ پس بهتره وقتم رو صرف چیزای بیهوده نکنم.
-‌ چی می‌خوای بدونی باباجان؟ یه پسر و دختر دوقلو داره، از شوهرش جدا شده، الانم خودش داره تو ایران تجارت ظروف مسی می‌کنه.
از حرفای بقیه فهمیده بودم که تو این مدت چندباری اومده و حسابی نمک رو زخم بقیه پاشیده، من با این چیزا حسابی تحریک می‌شدم تا محکم‌تر از قبل به کارم ادامه بدم.
-‌ چرا از شوهرش جدا شد؟ چند وقته؟
-‌ همون اوایل ازدواجشون از هم جدا شدن؛ چون حدیث اون زمان دائم در حال هر*زگی بود، دور از چشم شوهرش با مردای زن و بچه‌دار رابطه داشت.
-‌ اون یه زن پست و نجـ*ـس هست.
با سر حرفم رو تایید کرد، دوباره پرسیدم:
-‌ ادرس شرکت یا کارخونه، دفتر کار، چیزی ازش داری؟
- یه آدرس از دفتر کارش دارم که مال هفت هشت سال قبله؛ شاید تاحالا عوض شده باشه، آدرس رو می‌خوای چیکار؟
-‌ شما آدرسش رو بده، من کار دارم.
-‌ تو بازار فرش فروشا سمت غرب تهران هست، اونجا فقط یه بازار فرش فروشی هست، می‌دونم اونجا دفتر کارش بوده.
از جام بلند شدم، کوله‌ام رو روی شونه‌ام انداختم. گوشیم رو تو دستم چرخوندم، لبخند خبیثی زدم و نگاهم رو خیره به چشمای پیرمرد روبه‌روم دوختم که ازش تنفر داشتم؛ ولی به اجبار داشتم تحملش می‌کردم.
-‌ خوب باباجون، مرسی بابت حرفات. من دیگه برم.
-‌ صبر کن تا با هم بریم پایین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
کنارش شونه به شونه‌ی هم سمت پایین قدم برداشتیم؛ وقتی به سالن رسیدم، مامانم رو صدا زدم. پدربزرگ هم طبق معمول بالای سالن نشست.
-‌ مامان؟ من دارم میرم بیرون، اگر دیر کردم، نگران نشو، با هستی میرم.
- کجا میری؟
- دنبال کار.
از آشپزخونه بیرون اومد، پارچه‌ی تو دستش رو روس زمین انداخت با نگرانی نگاهم کرد:
-‌ نترس، زود برمی‌گردم.
در سالن باز شد و عمه کاملیا و کیمیا و با خانواده‌اشون داخل اومدن. نیم‌چرخی به سمتشون زدم، دیگه خبری از لباس مشکی نبود، پوزخندی رو لبم نشست. جلو رفتم و با همه احوال پرسی کردم، به شروین و شهرام که رسیدم، لبخند خالصانه‌ای زدم و دست دادم، من واقعاً عاشق دیوونه‌بازی‌ها و شوخ طبعی این دوتا بودم.
-‌ حال شما؟
شهرام سرش رو کاملاً سمت بالا خم کرد.
-‌ والا حال که تو خونمونه، سالن شما؟
خنده‌ای کردم. نگاهم سمت زنجیر گردن شروین کشیده شد، ابروم رو بالا انداختم و اشاره‌ای به گردنبند کردم.
-‌ شروین اینو از کجا آوردی، منم می‌خوام.
-‌ اینو لنگش رو تو دنیا نمی‌تونی پیدا کنی، از دندون نیش واقعی مار درست شده.
مشخص بود؛ چون دندون خیلی تیز و طلایی بود، خیلی دلم می‌خواست این تو گردن من باشه، مخصوصاً حالا که تصمیم دارم، یه دختر شجاع و لات و خلافکار باشم!
-‌ حسابی چشمم رو گرفته، هرجور تونستی یکی واسم جور کن، انعام خوبی بهت میدم.
- همین رو بهت میدم؛ امّا شرط داره.
- هرشرطی باشه، قبوله!
- هرشرطی؟
- آره!
نگاهی به شهرام انداخت تا از مادور بشه؛ وقتی شهرام مشغول صحبت با بقیه شد، شروین گفت:
-‌ جمعه این هفته با رفیقام قراره برم کوه، راسش دلم می‌خواد تو هم بیای، اون دوستت بودا که تو مراسم بابات کنارت بود، دلم می‌خواد که بیشتر ببینمش؛ یه جورایی دارم عاشقش میشم.
خندم گرفت، از این طرز حرف زدنش، به احتمال زیاد هستی رابطه شروین رو می‌پذیرد؛ چون دائم تو کار رل زدن هست، چند روزی هم میشه از ماهان جدا شده. شروینم که مطمئناً پسر مورد تایید هستی هست، بد نیست با هم آشنا بشن؛ شاید این وسط اتفاق خوبی افتاد!
-‌ باشه، قبول! فکر کنم به احتمال زیاد قبولت کنه؛ چون پسر مورد تاییدش هستی.
-‌ واقعاً؟
- آره، واقعاً! حالا رد کن بیاد اونو.
گردنبند رو ازش گرفتم و تو کیفم گذاشتم. عمه صدام زد، رفتم کنارشون نشستم، مهرداد و زنش هم اومدن داخل به خوش‌رویی حال و احوال پرسی کردن. عمه شروع کرد به حرف زدن.
-‌ خب دیگه، وقتشه مشکی از تن در بیارید، ما اومدیم تا بیشتر از این تن داداش تو قبر نلرزه، بیشتر از این عذاب نکشه، باید لباستون رو با رنگ شاد عوض کنید، دیگه بسه عذاداری.
این خلاف عهد من بود. من عهد کرده بودم تا نکشتن حدیث لباس از تنم در نیارم، دوباره خشم وجودم رو گرفت، دستم رو مشت کردم. قطعاً اگر مخالفت می‌کردم، باید اینجا می‌نشستم و به اصرارشون گوش می‌کردم، بهترین راه اینکه قبول کنم و از اینجا برم بیرون، دیگه کسی قرار نیست هر روز ول کنه و بیاد اینجا تا ببینه من لباسم رو از تنم بیرون اوردم یا نه!
سری تکون دادم.
-‌ ببخشید، من دیگه باید برم، با دوستم بیرون کار دارم، فعلاً.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- لباسی که واست آوردم رو بپوش، ببین بهت میاد.
- ممنون عمه‌جون، فعلاً دیرم شده، باشه واسه شب.
ناراحت شد؛ ولی چیزی به روش نیاورد، منم سریع سمت در سالن رفتم و درو باز کردم، با قامت عمو کمال و زن عمو مهتاب رو به رو شدم.
-‌ سلام.
-‌ سلام شمیم‌خانم، خوبی عموجون؟
-‌ ممنون، شما خوبید؟
-‌ به خوبی تو گلم، جایی میری؟
- آره، با دوستم باید برم دنبال کار، دیگه خوشم نمیاد دائم تو خونه زانو غم بغل کنم.
-‌ خوب کاری می‌کنی، ذهن خودت و مشغول می‌کنی؛ امّا اگر مشکل مالی داری می‌تونم کمکت کنم.
- نه! من واسه پول نمیرم، می‌خوام یکم دور بشم از این فضا.
- خوب کاری می‌کنی.
- فعلاً.
- خدافظ.
وقتی داخل رفتن، منم مثله این مدت بی‌توجه به زیبایی حیاط سمت در حیاط رفتم که همون لحظه با دیان چشم تو چشم شدم، چقدر عوض شده، این مدت که ندیدمش! هم از دیدن یهوییش، بعد از این مدت هیجان‌زده شدم و هم با دیدن اخم همیشگی و قیافه تغییر کرده‌اش شکه شدم.
متقابلاً اخمی کردم و یه سلام زیر لب دادم، اونم فقط سرش رو تکون داد و بی‌تفاوت رد شد و داخل رفت، باز با خودم تکرار کردم؛ چقدر عوض شده. کنار چشم چپش یه خط عمیق افتاده، ریشش بلندتر از همیشه و بدنش ورزیده‌تر از قبل شده، با اون پالتو بلند مشکی خیلی جذاب شده بود.
آخرای اسفند بود، هوا هنوز سرده؛ امّا من علاقه‌ای به پوشیدن لباس گرم ندارم، تو اوج سرما با اکراه می‌پوشم، حالا که زیاد سرد نیست. قدم‌هام رو محکم برداشتم سمت در برداشتم.

***‌
هستی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-‌ مطمئنی دفتر کارش اینجاست؟ اخه اینجا که فقط مغازه فرش فروشی هست.
-‌ نمی‌دونم، بهتره پرس و جو کنیم.
-‌ نمی‌خوای نقشه‌ات رو بهم بگی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
همون‌طور که چپ و راست بازار رو دیدن می‌زدم، گفتم:
-‌ هستی تصمیم گرفتم یه کاری کنم که نه پامون به کلانتری باز بشه؛ نه دردسر درست بشه، عوضش تمام زندگی حدیث نابود بشه.
-‌ همینکه فکر قتل حدیث رو از سرت بیرون کردی، عالیه! مابقیش که جای خود داره، خب، حالا می‌خوای چیکار کنی؟ نظرت چیه که اول بیا بشین نقشه‌ات رو بگو و بعد با هم شروع کنیم؟
- باش، بریم یه جای خلوت که هیچ کی نباشه.
- بریم همون منطقه سبزه که قبلاً پیداش کرده بودیم.
- خیلی از اینجا دوره.
- پس بریم کافه.

***‌
نگاهم رو از قهوه گرفتم.
-‌ ببین هستی، با خودم گفتم اون ذره ذره ما رو نابود کرد؛ چرا باید من یهویی دست به کار احمقانه‌ای بزنم که مصیبتش واسه خودم باشه‌؟ می‌خوام یه‌کاری کنم، باید یه مدت تمام رفت و آمدش رو چک کنیم، همه دوست و آشنا و تمام کسایی که باهاشون در ارتباط هست رو بشناسیم، از همشون اطلاعات جمع کنیم. از همه مهم‌تر دختر و پسرش هست، یه تیر و چهار نشون!
-‌ خب؟
-‌ می‌خوام کاری کنم که به مرور زمان زندگی خودش و دخترش و پسرش نابود بشه.
- این که شد سه تا تیر! پس تیر چهارم کجا می‌خوره؟
-‌ تیر چهارم وقتی می‌خوره که به جرم حمل مواد مخدر دستگیر میشه و حضانت دختر و پسر هفده ساله‌اش رو از دست میده.
- مگه طلاق گرفته؟
- آره، بخاطر هـ*ـرز رفتنش، شوهرش طلاقش میده.
- اوه، عجب روباهی! برو سر اصل مطلب.
-‌ باید چند نفر آدم واسه خودمون پیدا کنیم تا هم پایه باشن و هم مورد اطمینان.
-‌ بسپار به من اونو.
-‌ وقتی پسرش عاشق یه دختر هیچی‌ندار بشه، مجبوره واسه به دست آوردن دل دختره، پول خرج کنه یا حتی یه کارایی بکنه که... و دخترش! وقتی عاشق یه مرد جذاب و پولدار بشه، بعدم بهش تعرض کنن و ولش کنن نابود میشه.
-‌ یعنی می‌خوای بگی به دختره تـجـ*ـاوز کنن؟ کیه که اینکارو قبول کنه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
خواستم بگم شروین که بعد باز گفتم؛ نه! اگر شروین این کارو کنه، محاله هستی شروین رو بپذیره؛ ولی اگر به شروین بگم که به بهانه‌ی این کار می‌تونه بیشتر هستی رو ببینه و با کمک به ما بیشتر خودش رو به هستی نشون بده؛ شاید قبول کنه، اینطوری ترس از لو رفتن هم نداریم، طرفمون قابل اعتماده.
-‌ هستی شروین رو یادته؟ تو مراسم بابام چندباری دیدیش.
-‌ اوف، آره! همون پسر خوشگله! چی میشد مخش می‌کردم.
- اتفاقاً امروز وقتی می‌خواستم بیام، بهم گفت از تو خیلی خوشش اومده.
ناباور زل زد بهم.
-‌ مرگ من؟
-‌ خدا نکنه، آره! بهم گفت که جمعه این هفته تو رو با خودم ببرم کوه، اونم بیاد و بیشتر با هم باشید.
با ذوق و هیجان گفت:
-‌ ایول!
- هستی می‌خوام از شروین کمک بگیرم، اون این کارو قبول می‌کنه؛ وقتی بفهمه تو هم توش دستی داری، واسه نزدیک شدن بهت هرکاری می‌کنه، بعدم بخاطر اینکه دل تو رو به دست بیاره، محاله خطری واسمون داشته باشه یا لومون بده.
-‌ هرچند مخالفم شوهر آیندم جز من با کس دیگه‌ای رابطه داشته باشه؛ امّا چون مورد فرق داره و بخاطر لذت اینکارو نمی‌کنه، قبوله!
-‌ اوه! چه خوش اشتها! هنوز هیچی نشده شوهرت شد؟
-‌ آره دیگه، عشقمون که دو طرفه‌ست، تو می‌خوای وقفه ایجاد کنی؟ درضمن شروین رو که می‌شناسن.
-‌ نه، تغییر چهره‌ی اساسی میده.
-‌ میگم نظرت چیه، تو این مدت که در حال جمع‌آوری اطلاعات لازم هستیم، بریم باشگاه و حسابی بدن رو بسازیم؟
یکم فکر کردم، همیشه عاشق این بودم که رزمی کار باشم؛ چه بهتر.
-‌ کلاس رزمی بریم؟
- فرق چندانی نمی‌کنه!
-‌ پس قبول، بسم‌الله.

***‌
وقتی قضیه رو با شروین در میون گذاشتیم، هم ذوق کرد؛ چون هستی بی‌پرده بهش گفت که اونم از شروین خوشش میاد و هم یکم از عاقبت کارش ترسید؛ ولی چون هستی هم دستش تو کار بود، طبق حدسم بی‌خیال چند درصد ترس تو وجودش شد و قبول کرد. ساعت پنج عصر بود که با هستی و شروین سمت پایین کوه راه افتادیم.
-‌ وای عالی بود! کاش میشد هر روز بیایم اینجا.
-‌ آره، مخصوصاً وقتی هستی‌خانم گفت که اونم من رو دوست داره، انگار دنیا رو بهم دادن.
هستی با بدجنسی گفت:
-‌ من که نگفتم دوست دارم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
شروین وا رفته گفت:
-‌ یعنی همه اینا نقشه بود که من قبول کنم، تو نقشه کمکتون کنم؟ خیلی پست هستید، دل بیچاره من رو باش که از صبح به حرف هستی‌خانم خوش بوده.
بعدم با حالت قهر خواست بره که هستی بی‌خیال اطراف دستش رو از پشت دور کمر شروین حلقه کرد.
-‌ نه! نقشه نبود. من واقعاً می‌خوامت، من با پسرای زیادی بودم؛ امّا حسی که به تو دارم، متفاوته!
- واقعاً راست میگی یا باز داری سرکارم می‌زاری تا باهاتون همکاری کنم؟
هستی بدون خجالت دست شروین رو گرفت و گفت:
-‌ ای‌بابا! عزیزدلم چجوری بهت بگم، واقعاً به دلم نشستی؟!
شروین یهو جدی شد با لحن محکمی گفت:
-‌ ببین هستی‌خانم من تو گذشتم فقط با دو سه تا دختر رابطه داشتم، برعکس شما که به قول خودتون با پسرای زیادی بودید. من اهل رابطه نبودم و می‌ترسم از اینکه دو روز دیگه، من رو هم مثله بقیه پسرا ول کنی و قلبم رو بشکنی.
آخرای حرفش رو با لحن بغض‌داری گفت که دلم واسش جزغاله شد، بیچاره شری!
هستی هم که متوجه بغض تو صدای شروین شد، گفت:
-‌ به جون مادرم که عزیزترین آدم تو زندگیم هست، قول میدم تا تو پشتم هستی، منم پشتت باشم و ولت نکنم.
- ببین شروین، نمیگم عاشقتم؛ چون هنوز به مرحله عشق حقیقی نرسیده؛ امّا علاقه‌ای که نسبت بهت دارم با بقیه فرق داره، از دختر داییت بپرس، بهت میگه که من هیچ وقت سرچیزای الکی جون مادرم و قسم نمی‌خورم.
با سر حرفش رو تایید کردم، شروین دوتا انگشتش رو روی چشمش فشار داد و گفت:
-‌ اوکی، بریم شام مهمون من.
هستی: زحمتت میشه‌ها.
-‌ قابل شما رو نداره.
-‌ میگم شری! چقد از وقتی که با هستی آشنا شدی، عوض شدی؟
-‌ چطور؟
- قبلاً لودگی ازت می‌بارید، الان عاقل شدی!
-‌ دست شما درد نکنه، می‌خوای بگی لوده بودم؟
-‌ نبودی؟
-‌ باهات قهرم شمیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ یکم گریه کن تا آشتی کنم.
الکی دستم رو روی چشمم گذاشتم و ادای گریه کردن، درآوردم و عقب رفتم. یهو نفهمیدم؛ چی شد که زیر پام خالی شد و جیغ بلندی کشیدم و نعره‌ی شروین تو کوه اکو شد.
محکم به زمین برخوردم کمرم زیر سنگ ریزه‌ها خورد شد، سرم به شدت به زمین برخورد کرد. اول داغ بودم و چیزی نفهمیدم. نیم خیز که شدم، روون شدن مایع گرمی که خون بود رو حس کردم. کم‌کم سرم گیج رفت و چشمام تار شد. در آخر فقط عربده‌های شروین و جیغ‌های هستی و داد و بیداد مردم اون اطراف رو فهمیدم.

***‌
حس می‌کردم که کسی محکم به دستم، سرم، کمرم و سینم ضربه می‌زنه.
-‌ شمیم؟ شمیم صدام رو می‌شنوی؟
تصاویر اطراف واسم تیره و تار بود، صداها گنگ بود، چیزی که می‌فهمیدم صدا زدن‌های مداوم هستی و شروین بود، لحظه‌ی بعد کسی اونا رو از اطرافم دور کرد و دوباره سیاهی بهم حمله کرد و خوابم برد.
« تو یه خونه قدیمی و بزرگ بودم، یه حوض شکسته و یه درخت خشک کنار حیاط بود، تمام دیوارهای خونه شکسته و ترک برداشته بود. صدای گریه میومد، سمت خونه دویدم. رد خون و انگشت رو دیوارها خود نمایی می‌کرد؛ جلوتر بچه‌ای رو دیدم که گریه می‌کرد، سریع بغلش کردم و گفتم:
- اومدم پیشت مامان، گریه نکن... .
ولی یهو به‌ خودم اومدم، من که مامان این بچه نیستم، من اصلاً بچه ندارم! »

صدای آروم دستگاه‌ها به فضا الهام می‌داد، بدنم سنگین و دردناک بود، نمی‌تونستم خودم رو تکون بدم. چیزی از شرایط رو درک نمی‌کردم، انگار سالها بود که نخوابیده بودم؛ امّا دلم نمی‌خواست بخوابم.
کمی بعد عطر حضور کسی رو بالای سرم حس کردم، دست سردی که نبضم رو چک می‌کرد، سعی کردم بخاطر بیارم که چی شده؛ امّا هرچی بیشتر به مغزم فشار می‌آوردم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم.
صدای‌ مردونه‌ای آروم کنار گوشم زمزمه شد:
- صدای من رو می‌شنوی؟
چیزی نگفتم، سعی کردم با دستم بهش اشاره بدم؛ اما دستم رو نتونستم تکون بدم، دوباره پرسید:
- اگه صدام رو می‌شنوی، دستت رو تکون بده، چیزی حس می‌کنی؟
چند دقیقه‌ای سکوت بینمون حاکم شد و بعد هم پلکم به ‌شدت به سمت بالا کشیده شد و نور شدیدی اذیتم می‌کرد؛ هرچقد سعی داشتم که خودم رو از دستش خلاص کنم، نشد که نشد! ناله‌ای آروم از بین لب‌های خشکم بیرون اومد. فکر می‌کردم، نشنیده باشه؛ امّا انگار شنید که گفت:
- شمیم؟ شمیم صدام رو شنیدی؟ بهم بگو کجات درد می‌کنه.
صداش غریبه و ناآشنا بود؛ ولی این غریبه کی بود که اسمم رو می‌دونست؟ کم‌کم همه چیز رو یاد آوردم. کوه_ جیغ_ شروین_ درد...!
حتماً الانم تو بیمارستانم، این یارو هم دکتره. اینبار با قدرت بیشتری ناله کردم که متوجه شد، به‌هوش اومدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
حالا داغی بیش از اندازه تنم رو حس می‌کنم، درد دست و پا و کمر و زخم عمیق پیشونیمم که هیچ ازش نگم، داره جونم رو می‌گیره!
- شمیم‌خانم؟ می‌تونی بهم بگی که کجات درد می‌کنه؟
هه! نه به اولش که می‌گفت شمیم؛ نه به حالا که متشخص شده میگه شمیم‌خانم! با صدای ناله مانندی گفتم:
- می‌تونم بهت بگم، کجام درد نمی‌کنه. تمام بدنم درد می‌کنه!
- تب داری.
- نگو تب بگو کوره‌ی آتش!
- برات مسکن خواب‌آور تزریغ می‌کنم تا دردت کمتر بشه، سعی کن از جات تکون نخوری.
- اخ! دکتر اگه بخوام؛ دیگه نمی‌تونم تکون بخورم.
- زیاد چیزی نشده، کوفتگی هست که به مرور زمان خوب میشه، جاییت نشکسته؛ امّا کوفتگیت شدیده.
- ساعت چنده؟
- نه شب.
ای‌وای! نه! حالا معلوم نیست مامان چقدر نگران شده؛ پس شروین و هستی کجان؟ چرا نمیان؟ کم‌کم گیج خواب شدم و دوباره چشمام بسته شد، تو ذهنم دعا کردم که دوباره اون خواب لعنتی به سراغم نیاد.

***
«‌دیان»
کلید رو تو قفل در چرخوندم و وارد خونه شدم، کتم رو جلو در آویزون کردم، خونه غرق در سکوت بود، رفتم سمت آشپزخونه که خاله رو مشغول سرخ کردن پیاز دیدم، هنوز متوجه اومدن من نشده بود.
- سلام خاله! خوبی؟
برگشت نگاهم کرد، لبخند آرومی به روم پاشید و زمزمه کرد:
- سلام عزیزدلم! نمیگی ما هم دل داریم و دلمون واسه دیدنت بال بال می‌زنه؟
- ببخشید کار و بار زیاده؛ وقت نمی‌کنم که بهتون سر بزنم.
- چرا نمیای پیش خودمون زندگی کنی؟
صندلی رو کنار کشیدم و نشستم، دوباره بحث تکراری و همیشگی رو پیش گرفته.
- قبلاً راجعش صحبت کردیم، بابا کجاست؟
- دانشکده.
- نوید؟
- بالا، تو اتاقش هست.
- من برم یه سر به نوید بزنم و بیام.
لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- برو، بعدم بیاید پایین که براتون خورشت هویج درست کردم!
به محظه شنیدن این حرفش چهره‌ام درهم شد، سری تکون دادم و از پله‌ها بالا رفتم. دستگیره در اتاق نوید رو بدون در زدن کشیدم. نوید درحال صحبت با گوشیش بود، با چشم و ابرو واسم ماچ فرستاد اخمی کردم. این خرس گنده‌ای شده و هنوز عادت زشتش رو ترک نکرده. منتظر موندم تاصحبتش تموم بشه.
- آره، آره قربونت! دیگه می‌سپارم به ‌خودت.
-... .
- نه! ببین دیگه لازم نیست بری و دوباره کپی کنی، همون اولی‌ها رو بده.
-... .
- قربونت، فعلاً!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد، با لحن جدیی رو به سمت من کرد و گفت:
- تو نمی‌تونی در بزنی و بعد بیای داخل؟
- نه!
-‌ خب، حالا اومدی اینجا چیکار؟
چشمام رو تنگ کردم و تکیه‌ام رو از در گفتم و سمتش رفتم که تو خودش جمع شد، دستش رو جلوش گرفت و گفت:
- چته داداش؟ چرا رم می‌کنی؟
- نکنه حق اومدن به خونه‌ی بابامم ندارم؟
- نه! من غلط بکنم، شما مختاری که هروقت دلت خواست، بری و بیای.
- گمشو بریم پایین.
- تو برو تا لباسم رو عوض کنم و بیام.
- خیله‌خب.
برگشتم و از اتاقش بیرون اومدم و در رو بستم و سمت پایین راه افتادم. تو نشیمن نشستم، گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحه‌اش انداختم، شروین بود.
- الو؟
- الو؟ سلام دیان، خوبی؟
- ممنون، چیزی شده؟
- اوم! چیزه، میگم دیان ما، یعنی من و شمیم و هستی رفته بودیم کوه و بعد چیز شد، چیز...!
سمت جلو خم شدم و اخمام تو هم گره‌خورد.
- خب؟
- شمیم از کوه پایین افتاد و الان بیمارستانیم، میگن تا یه نفر ضمانت نکنه، نمی‌تونید مرخص بشید.
کلافه شدم، همیشه دردسرای این دختره برای منه!
- خب؛ چه‌کاری از دست من برمیاد؟
- خب دیان، تو مامور قانونی! زیاد نیاز به پیگیری و اینا نیست، سریع کارمون رو راه می‌ندازن. درضمن جز تو به هرکس دیگه بگیم، فوراً می‌ذاره کف دست پدربزرگ و زن‌دایی سحر!
نگاهم سمت نوید کشیده شد که با لباس خواب زرد و نارنجی باب‌اسفنجی مخمل، داشت از پله‌ها پایین میومد.
- هرچند مدرک من توفیقی نداره؛ ولی خیله‌خب، کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان شهریار.
- خودم رو میرسونم، فعلاً.
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و به نوید زل زدم که مثله زنا رو مبل جلوی من نشست و انگشتش رو تو دهنش کرد و مشغول کندن ناخونش شد.
- این چه وضعشه؟
با عشوه و تخسی گفت:
- مگه چشه؟
اشاره‌ای به لباساش کردم.
- حتی اگه وقت خواب هم که بود، این لباسا مناسب یه آدم مثله تو نبود؛ هرچند تو فقط هیکل گنده کردی، مغزت خیلی کوچیکه!
- ایش! خب چیکار کنم؟ می‌خوام واس آقامون دلبری کنم!
سیب تو ظرف جلوم رو برداشتم و سمتش پرتاب کردم، تو هوا قاپید و تو دهنش گذاشت. از جام بلند شدم، رو به آشپزخونه جوری که خاله بفهمه، گفتم:
- خاله؟ من دیگه برم، کار پیش اومد.
- کجا بری؟ تو که تازه اومدی!
- یه کار مهم پیش اومده، باید برم.
نوید رو مبل وایساد و داد زد.
- نه! نمی‌ذارم بری.
خاله معترض غرید.
- بیا پایین نوید! این بچه بازیا چیه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- نویـد؟ بیا پایین، تموم کن این بچه بازیارو؛ وگرنه قاطی می‌کنما!
- جون تو فقط قاطی کن.
خاله با تاسف گفت:
- من نمی‌دونم کی به این مدرک داده.
- آره! خودمم به عقل اونی که بهش مدرک داده، شک دارم. من دیگه برم، دیرم شده.
- برو خدا پشت و پناهت!
نوید سریع اومد و جلوم وایساد و گفت:
- کجا می‌خوای بری؟ چیکار داری؟ منم باهات میام.
- زود لباس بپوش و بیا تو راه بهت میگم!
سریع از پله‌ها بالا رفت، با پام مشغول ضربه زدن به تنه‌ی گلدون بزرگ کنار پنجره شدم؛ این دختره خیلی جون‌سخته که از کوه پرت شده و نمرده! همیشه‌ی خدا هم، من باید گند کاری‌هاشون رو بپوشونم! وقتی اون روز تو ویلای پدربزرگ جلو در دیدمش، خیلی تغییر کرده بود، کاملاً مشخص بود که یکی دو روز اول تو شک بوده؛ ولی بعد به‌خودش اومده.
نوید از پله‌ها پایین اومد و درحالی که داشت ساعتش رو می‌بست، گفت:
- بریم.
بی‌مکث از در خونه بیرون رفتم، سریع سنگ‌فرش‌های حیاط رو از زیر پا گذروندم، سوار ماشین شدم که نوید مثله همیشه سیل سوال‌هاش رو شروع کرد.
- کجا میری؟ چی‌کار داری؟
- شروین زنگ زد و گفت رفتن کوه و شمیم افتاده پایین، دختره‌ی بدردنخور! همیشه برام دردسر درست می‌کنه؛ ازم خواست برم ضمانت کنم، مسئولین بیمارستان فکر کردن که پرت شدنش عمدی بوده؛ چون از پشت پرت شده.
- خیلی عجیبه!
- چی عجیبه؟
- اینکه تو می‌خوای یه قدم در راه کمک به شمیم برداری.
- تو عمل انجام شده قرار گرفتم؛ وگرنه محال بود که برای این آدم قدم از قدم بردارم.
- می‌دونم، من تو رو می‌شناسمت، خالم زاییدت و من بزرگت کردم. بخشش تو کارت نیست.
از اینکه اسم مامانم رو آورده بود، چهرم درهم شد. دستم رو دور فرمون مشت کردم تا یه وقت تو دهن نوید نکوبم.
- نوید! بس کن.
- هان؟ چی‌شد؟
سریع ماشین رو کنار خیابون کشیدم و با چشمایی که مطمئنم سرخ شده، بهش زل زدم.
- اگر قراره وراجی کنی، بسلامت.
- اوه! گفتم چی‌شده؛ چرا آمپر می‌چسبونی اخه‌؟
صاف سرجام نشستم و دوباره ماشین رو روشن کردم.

***
به ورودی بیمارستان که رسیدیم، یه جایی پارک کردم که کسی نتونه چهار دورش پارک کنه، بعدم از دست وراجی‌های نوید به بیمارستان پناه بردم.
جلو استیشن پذیرش وایسادم، منتظر موندم تا یه پرستار پیدا بشه تا ازش سوال کنم. وقتی از اومدن پرستار ناامید شدم، سمت یکی از راهروها رفتم. احتمالاً بتونم اونجا کسی رو پیدا کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
بالا پایین