بی مکث گفت:
- اصلاً برام مهم نیست، ته این قضیه مرگ یا زندان باشه. شمیم! چرا الکی راه دور بریم؟ من که نه خانوادهی درست و درمون دارم؛ نه شغل و درس و تحصیلات آنچنانی دارم؛ نه زندگی رو به راهی دارم... من بچه پایین شهرم. بچه پایین بودن؛ یعنی لات بودن، یعنی شجاع بودن و ریسک کردن. من چیزی واسه از دست دادن ندارم. حالام میگم؛ هم عاشق کاری که میخوایم بکنیم هستم؛ هم عاشق تو هستم.
- هستی نوکرتم رفیق!
- منتظرتم فعلاً
***
روبهروی پدربزرگ نشستم، اول کمی مخالفت کرد و کنجکاو بود، بدونه چیکار دارم و برای چی این سوالا رو میپرسم؛ امّا بزور متقاعدش کردم که محضه کنجکاویه!
- خب پدربزرگ، دلم میخواد هرچی راجع زندگی الان حدیث میدونی، بهم بگی. من با گذشته و اتفاقات گذشته کاری ندارم.
با خودم گفتم، آره! گذشته که رفته و دیگه هم نمیتونم عوضش کنم، اتفاقات تو گذشته هم کمکی به الان من نمیکنه؛ پس بهتره وقتم رو صرف چیزای بیهوده نکنم.
- چی میخوای بدونی باباجان؟ یه پسر و دختر دوقلو داره، از شوهرش جدا شده، الانم خودش داره تو ایران تجارت ظروف مسی میکنه.
از حرفای بقیه فهمیده بودم که تو این مدت چندباری اومده و حسابی نمک رو زخم بقیه پاشیده، من با این چیزا حسابی تحریک میشدم تا محکمتر از قبل به کارم ادامه بدم.
- چرا از شوهرش جدا شد؟ چند وقته؟
- همون اوایل ازدواجشون از هم جدا شدن؛ چون حدیث اون زمان دائم در حال هر*زگی بود، دور از چشم شوهرش با مردای زن و بچهدار رابطه داشت.
- اون یه زن پست و نجـ*ـس هست.
با سر حرفم رو تایید کرد، دوباره پرسیدم:
- ادرس شرکت یا کارخونه، دفتر کار، چیزی ازش داری؟
- یه آدرس از دفتر کارش دارم که مال هفت هشت سال قبله؛ شاید تاحالا عوض شده باشه، آدرس رو میخوای چیکار؟
- شما آدرسش رو بده، من کار دارم.
- تو بازار فرش فروشا سمت غرب تهران هست، اونجا فقط یه بازار فرش فروشی هست، میدونم اونجا دفتر کارش بوده.
از جام بلند شدم، کولهام رو روی شونهام انداختم. گوشیم رو تو دستم چرخوندم، لبخند خبیثی زدم و نگاهم رو خیره به چشمای پیرمرد روبهروم دوختم که ازش تنفر داشتم؛ ولی به اجبار داشتم تحملش میکردم.
- خوب باباجون، مرسی بابت حرفات. من دیگه برم.
- صبر کن تا با هم بریم پایین.
- اصلاً برام مهم نیست، ته این قضیه مرگ یا زندان باشه. شمیم! چرا الکی راه دور بریم؟ من که نه خانوادهی درست و درمون دارم؛ نه شغل و درس و تحصیلات آنچنانی دارم؛ نه زندگی رو به راهی دارم... من بچه پایین شهرم. بچه پایین بودن؛ یعنی لات بودن، یعنی شجاع بودن و ریسک کردن. من چیزی واسه از دست دادن ندارم. حالام میگم؛ هم عاشق کاری که میخوایم بکنیم هستم؛ هم عاشق تو هستم.
- هستی نوکرتم رفیق!
- منتظرتم فعلاً
***
روبهروی پدربزرگ نشستم، اول کمی مخالفت کرد و کنجکاو بود، بدونه چیکار دارم و برای چی این سوالا رو میپرسم؛ امّا بزور متقاعدش کردم که محضه کنجکاویه!
- خب پدربزرگ، دلم میخواد هرچی راجع زندگی الان حدیث میدونی، بهم بگی. من با گذشته و اتفاقات گذشته کاری ندارم.
با خودم گفتم، آره! گذشته که رفته و دیگه هم نمیتونم عوضش کنم، اتفاقات تو گذشته هم کمکی به الان من نمیکنه؛ پس بهتره وقتم رو صرف چیزای بیهوده نکنم.
- چی میخوای بدونی باباجان؟ یه پسر و دختر دوقلو داره، از شوهرش جدا شده، الانم خودش داره تو ایران تجارت ظروف مسی میکنه.
از حرفای بقیه فهمیده بودم که تو این مدت چندباری اومده و حسابی نمک رو زخم بقیه پاشیده، من با این چیزا حسابی تحریک میشدم تا محکمتر از قبل به کارم ادامه بدم.
- چرا از شوهرش جدا شد؟ چند وقته؟
- همون اوایل ازدواجشون از هم جدا شدن؛ چون حدیث اون زمان دائم در حال هر*زگی بود، دور از چشم شوهرش با مردای زن و بچهدار رابطه داشت.
- اون یه زن پست و نجـ*ـس هست.
با سر حرفم رو تایید کرد، دوباره پرسیدم:
- ادرس شرکت یا کارخونه، دفتر کار، چیزی ازش داری؟
- یه آدرس از دفتر کارش دارم که مال هفت هشت سال قبله؛ شاید تاحالا عوض شده باشه، آدرس رو میخوای چیکار؟
- شما آدرسش رو بده، من کار دارم.
- تو بازار فرش فروشا سمت غرب تهران هست، اونجا فقط یه بازار فرش فروشی هست، میدونم اونجا دفتر کارش بوده.
از جام بلند شدم، کولهام رو روی شونهام انداختم. گوشیم رو تو دستم چرخوندم، لبخند خبیثی زدم و نگاهم رو خیره به چشمای پیرمرد روبهروم دوختم که ازش تنفر داشتم؛ ولی به اجبار داشتم تحملش میکردم.
- خوب باباجون، مرسی بابت حرفات. من دیگه برم.
- صبر کن تا با هم بریم پایین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: