• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اراد:اِ خوبه که روح منو شاد میکنی
کمند :ببند
اراد :چی رو؟
کمند :خدایا یه صبری بده نزنم اینو محوش کنم از رو زمین
اراد :اِ دلت میاد من به این مامانی
کمند :اوف حالا بگو ببینم چرا گوشی افسون دستته؟
اراد :افسون کیه دیگه
کمند :بابا دوستمه
اراد :اِ پس این دختره که زنگ زد صاحب گوشی بود اره
کمند :چی افسون زنگ زد تو چی بهش گفتی؟؟
اراد :میدونی با گوشی میران زنگ زده بود
کمند :میران کیه؟؟؟
اراد :بابا استادته تو دانشگاه استاد رادمنش
کمند :اِ فهمیدم افسون چرا با گوشی اون زنگ بزنه؟؟
اراد :من چمدونم بابا
کمند :الان من چیکار کنم
اراد :الان زنگ میزنم میران پیداشون کنیم
زنگ زدم به گوشی میران
میران :جونم داداش
اراد :پسر معلوم هست تو کجایی
میران :بابا اومدم پشمک بگیرم دیگه
اراد:پوف ببینم اون دختره سلیطه هنوز جاته
میران :افسونو میگی؟؟اره هنوز اینجاست
اراد :ببین بردار ببرش خونشون ساعت ۱۲ شبه الان همو پیدا نمیکنیم تو اونو ببر منم این کمند و بردارم بیارم
میران :باشه داداش فقط کمند کیه
اراد :پوف دوست افسونه
میران :اها باش من رفتم
گوشیو قطع کردم و برگشتم سمت کمند گفتم بریم که گفت
کمند :چی چی رو بریم مهدخت پس چی؟؟
اراد :ای خدا مهدخت کیه دیگه
کمند :دوست دیگم
اراد :هعی خوب شد گفتی این توهان گوربه گور شدم معلوم نیست کجاست
کمند :الان چیکار کنیم
اراد :زنگ بزن دوستتو پیدا کن منم توهانو
کمند :باشه الان زنگ میزنم
شماره توهانو گرفتم بعد ۵ بوق بالاخره جواب داد
توهان :بله اراد
اراد :معلوم هست کدوم گوری
توهان :چرا چیزی شده مگه؟
اراد :ببین تو برو با تاکسی برو خونه
توهان :چرا
اراد :اخه الان چجوری همو پیدا کنیم
توهان :باش فقط من یه دختر همرامه اینو چیکار کنم؟؟
اراد :سارینا همین الان گند زد به رابطتون یه جایگزین پیدا کردی کلک؟
توهان :اسم اون ناسزا رو نیار بعدشم این دختره یکی از شاگردامه
اراد :اِ خوب ببرش خونش
توهان :خوب شد گفتی وگرنه همینجا ولش میکردم
اراد :کم زر بزن شارژم تموم شد فعلا
گوشیو قطع کردم و برگشتم سمت کمند که گفت دوستش همون مهدخت خانم با یکی از استاداشونه و استاده گفته میرسونتش
خب مشکل حل شد به کمند گفتم
اراد :راه بیفت بریم
کمند :چرا دستور میدی؟
اراد:کی دستور داد؟
کمند :الان لحنت دستوری بود
اراد :خدایا منو گیر چه ادم زبون نفهمی انداختی
کمند :هوی اقاهه زبون نفهم خودتی و...
اراد :خودممو و ......چرا بقیه رو نگفتی
کمند :چون به سن قانونی نرسیدی به درد سنت نمیخورد
اراد:کسی تاحالا بهت گفته پرویی
کمند :نه تو اولیشی برو خوشحال باش که این افتخار نصیب تو شد خیلی دلشون میخواد که فقط به من سلام کنن خوشبحال تویه که انقدر از سر شب با من حرف زدی
اراد :اون خیلیا غلط کردن که بخوان با تو حرف بزنن
کمند :جان الان ارمان برا من غیرتی نمیشه تو شدی؟
اراد :ارمان کیه ؟
کمند :مفتشی
اراد :بعدم کی گفته من غیرتی شدم؟
کمند :شواهد اینو نشون میده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اراد :شواهد غلط نشون میده
کمند:پوف باشه بابا من غلط کردم خوبه
اراد:میدونستی خیلی حرف میزنی بیا بریم دیرشد
راه افتادم کمندم پشت سرم راه افتاد
از زبان مهدخت:
اوووف خدایا مردم چقدر راه رفتم پاهام همه تاول زده
توهان :یه سوال بپرسم؟
مهدخت:الان تو داری واسه سوال پرسین از من اجازه میگیری؟
توهان:چیه به من نمیخوره با ادب باشم
مهدخت:خدایی نه
توهان :چقدر تو بچه پرویی
مهدخت:خودت بچه پرویی
توهان :نخیر تو
مهدخت :تو تو تو تو
توهان:تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو...
مهدخت:اه بسته بابا سرم رفت باشه اصلا من بچه پرو ولت کنم تا صبح میخوای مثل بچه ها کوچولو با من کل بندازی
توهان :اولا خوبه که اعتراف کردی بچه پرویی دوما الان به من چی گفتی؟؟
مهدخت :گفتم :بچه کو چو لو
توهان :کوچولو عمته زشتو
مهدخت:به کی گفتی زشت؟
توهان :دقیقا به تو
مهدخت:تو ،تو اینه نگاه کنی زشته واقعی رو میبینی
توهان:یه وقت کم نیاری ها
مهدخت:نگران نباش کم بیارم از باران میگیرم
توهان:باب.....
هنوز حرفشو کامل نزده بود که گوشیش زنگ خورد پشت بندش گوشی من زنگ خورد که کمند بود داشتم با کمند حرف میزدم و میگفتم نمیتونم پیداش کنم که توهان گفت
توهان:من میرسونمت
مهدخت :کجا؟؟
توهان:خونتون دیگه الان تنها کجا میخوای بری
دیدم حرف حساب میزنه پس هیچی نگفتم و باهاش همراه شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان افسون*
بعد اینکه با کمند تماس گرفتم با میران رفتم خونه از ماشینش پیاده شدم و گفتم
افسون:ممنون بابت اینکه رسوندیم ولی وظیفت بود
میران:برو تو بچه، پرو بازی دیگه بسه برو خدافظ
افسون :بابای استاد
میران:از اخرم اسممو نگفتی
خندیدم و رومو برگردوندم و رفتم خونه اونم تا موقع برم تو همونجا واستاد
بعد از ۱۰ دقیقه کمند اومد و ۵ دقیقه بعدشم مهدخت اومد خدارو شکر فردا دانشگاه نداشتیم وگرنه کی حال داشت بره دانشگاه به بچه ها شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم و به خوابی ناز رفتم

*از زبان باران*
صبح با تکونای دست کسی از خواب پاشدم وقتی چشمامو باز کردم مهراد و دیدم که با لبخند گفت
مهراد:صبحت بخیر خواهری پاشو ۱ ساعت دیگه پرواز داری ها
باران :صبح توهم بخیر من تا وقتی مامانی بهوش نیاد جایی نمیرم
مهراد:یعنی چی که نمیری مگه تو درس و دانشگاه نداری پاشو برات بلیط گرفتم دیروز وقتی از بیمارستان برگشتیم الانم پاشو صبحونتو بخور ساکتو جمع کن
پوف کردم و بلند شدم و به سرویس بهداشتی اتاقم رفتم و بعد انجام کارای مربوطه اومدم بیرون از اتاق زدم بیرون و به پذیرای رفتم بابا طبق معمول روزای جمعه روزنامه تو دستش و عینکشم رو چشماش رفتم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و یه ماچ روی گونه اش کاشتم و گفتم
باران:سلام بر خوشگل ترین و خوشتیپ ترین پدر دنیا
بابا:سلام بر لوس ترین دختر دنیا
باران:اِ بابایی داشتیم ؟
بابا:بیا برو وروجک کم زبون بریز
مهراد از پله ها اومد پایین و گفت
مهراد:بابا شما این دخترو لوس کردین ها
زبونم و دراوردم و چشمام و چپ کردم براش و گفتم
باران:تا چشم بعضیا دراد حسودخان
مهراد:چیی به من گفتی حسود الان حسابتو میرسم ضعیفه
بعدم دوید طرفم منم شروع کردم به فرار کردن همینجور دور خونه میچرخیدیم که پام به لبه ی فرش گیر کرد و رفتم رو هوا و
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با شدت رو زمین افتادم و دستم زیرم موند (دست و پا چلفتی هم خودتونید) اشکام مثل بارون از چشمام میریخت دردش بیش از حد شدید بود همش زیر لب اتردینو نفرین میکردم(چیه انتظار ندارین که داداش خودمو نفرین کنم اصلا هرچی میشه تقصیر اونه اگه ایران کم ابه تقصیر اونه اگه لایه اوزون سوراخه بخاطر وجود اونه)
وجدان: به سلامتی دیوونه شدی رفت
باران:ببند الان دستم درد میکنه سر تو خالی نکنم گورخر شاخ دار
وجدان: اخه اوسکول من توام و این فوشایی که به من میدی یعنی در واقع به خودت میدی اوکی
باران:ببین وجدان برو تا با پشت دست نزدم تو دهنت
وجدان: باشه رفتم دختره بی اعصاب با این اعصاب چیز مرغیت حتما میترشی
یهو بلند داد زدم
باران:گمشو
مهراد:دستت ضربه دیده فکر کنم نه مغزت
باران:ای خوب شد یادم انداختی وای درد میکنه چقدر
مهراد:پاشو بریم دکتر پاشو
باران :نه ۳۰ساعت دیگه باید فرودگاه باشم الان مسکن میخورم رسیدم تهران میرم دکتر
مهراد:یعنی چی پاشو بریم شاید شکسته باشه
باران :میگم پروازم دیر میشه برسم تهران خودم میرم الانم بیا چمدونمو ببند بدو
مهراد :پوف یعنی یه خیره سر به تمام معنایی
باران :باشه تو خوبی حالام بدو بیا اتاقم
با مهراد رفتیم اتاقم اونم چمدونم و جمع کرد و کمکم کرد تا حاضر شم بعد به سمت فرودگاه راه افتادیم وقتی رسیدیم گونشو بوسیدم و بهش قول دادم حتما بخاطر دستم برم دکتر
شماره پروازمونو اعلام کردن از مهراد خداحافظی کردم و رفتم به سمت محوطه هواپیما ها تا سوار شم بلیطمو به مهماندارش نشون دادم اونم منو روی صندلیم نشوند خوشبختانه طرف پنجره بودم درد دستم طاقت فرسا بود اشکام دونه دونه بی صدا میریخت با حس اینکه یکی کنارم نشست صورتم و طرفش کردم که بازهم با اون گاو میش زرد روبه رو شدم اونم منو دید همزمان باهم گفتیم تو
دستامو رو به اسمون گرفتم و گفتم
باران: خدایا موقع تقسیم شانس من کجا بودم اخه
اتردین:فک نکن من از دیدنت خوشحالم
باران:من درباره تو اصلا فکر نمی کنم
اتردین :اره مشخصه داری بخاطر دیدنم اشک شوق می ریزی
باران :من درد دارم ابله خنگ دارم از درد میمیرم
اتردین :چی کجات درد میکنه ها
باران :دستم
یهو بی هوا دستمو گرفت که باعث شد جیغم بره هوا و شدت اشکام بیشتر بشه اتردین با دیدن اشکام و صدای جیغم کاملا هول شد و گفت
اتردین:ببخشید هواسم نبود دکتر رفتی؟
باران :اگه می رفتم از پرواز جا می موندم
اتردین :دختره سرتق
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:دختره سرتق لجباز خیلی خیره ای میدونستی
باران: نه نمیدونستم تو کشفش کردی
اتردین :خدارو شکر من کشف کردم
باران:میشه دستمو ول کنی درد میکنه
دستم و ول کرد و از جاش بلند شد و رفت یعنی کجا رفت شونه ای از رو بیخیالی بالا انداختم رومو طرف پنجره کردم دستم دردش طاقت فرسا شده بود لبامو با تمام توانم فشار میدادم تا صدام در نیاد مزه خونو تو دهنم حس کردم
اتردین :بیا اینو بخور
برگشتم طرفش که دیدم یه لیوان اب و یه بسته قرص دستش با تعجب گفتم
باران:این چیه؟
اتردین: نترس سم نیست مسکن درد دستتو ساکت میکنه
قرصو از دستش گرفتم و خوردم برگشتم طرفش و لیوانو بهش دادم و گفتم مرسی
اتردین:دختر تو باید کلا یه بلایی سر خودت بیاری حتما
با تعجب ابروهام و انداختم بالا و گفتم چه بلایی
اتردین:لبات و پر خون کردی مگه کشتی میگرفتی
یه دستمال پارچه ای طرح دار خوشگل از جیبش دراورد و به سمتم گرفت
باران: چیکار کنم؟؟؟
اتردین:لباتو پاک کن
دستمال و ازش گرفتم و روی لبام کشیدم که خونی شد بهش گفتم
باران:حتما دستمالتونو میشورم براتون میارم
اتردین:لازم نکرده چیزی که به کسی بدم پس نمی گیرم قابل توجت خاله ریزه
باران:چی الان من ریزم
اتردین :اره دقیقا خیلی ریزی
باران :من قدم ۱مترو ۷۰ سانت جزو گروه قد بلندام قابل توجهتون بعدشم شما خیلی هرکولی
اتردین:الان به من گفتی هرکول؟؟؟
باران :دقیقا
اتردین :خوب شد یادم اوردی تلافی اون نسبتایی که بهم دادی تو بیمارستان و سرت در میارم
خودمو زدم کوچه علی چپ و گفتم
باران :من چی به شما گفتم ؟چرا چیزی یادم نمیاد
اتردین :بن بسته
باران :چی
اتردین :کوچه علی چپ
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بالاخره رسیدیم تهران بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت در خروجی راه افتادم داشتم میرفتم که یهو یکی از پشت دستمو گرفت که باعث شد از روی درد جیغی بزنم برگشتم عقب تا کسی که اینکارو کرده هرچی از دهنم در میاد بارش کنم که قیافه نگران اتردین و دیدم سریع گفت
اتردین:ببخشید به خدا یادم شد کدوم دستت اسیب دیده
باران:حالا میشه ولش کنی میخوام برم
اتردین:کجا؟
باران:معلومه دیگه خونه
اتردین: نخیر شما با من تشریف میارید بریم دکتر
باران:چرا؟
اتردین:چون به احتمال زیاد دستت شکسته
باران:اونو که خودم میدونم چرا با تو بیام؟
اتردین:پس با کی میخوای بری؟
باران:با پاهای خودم
اتردین :خیلی لجبازی نشد یه چیزی بهت بگن بگی چشم
باران:حرف زور تو کتم نمیره
اتردین:الان چیش زور بود اینکه بریم دکتر؟؟
باران:نه اینکه با تو بیام حرف زوره
دستمو با شدت ول کرد و پوزخندی زد و گفت
اتردین:راست میگی اصلا به من چه بزار از درد بمیری بهتر روز خوش
بعدم از سالن زد بیرون شونه ای از رو بیخیالی بالا انداختم و از سالن منم زدم بیرون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
*از زبان مهدخت*
تو خونه با افسونو و کمند نشسته بودیم و ورق بازی میکردیم که یهو در زدن رومو‌ کردم طرف افسون و گفتم
مهدخت:هی تو گمشو درو باز کن
افسون :چرا من؟؟
مهدخت :پس کی من یادت باشع من از تو ۳ روز بزرگترم پس حرف اضافه نزن
افسون :اگه اینجوریه که منم از کمند ۱ ماه بزرگ ترم
کمند :اصلا بارانو بفرستید من از اون یع هفته بزرگترم
مهدخت :گشادا خودتونو جمع کنید خودم رفتم در ضمن باران الان اصفهانه
پاشدم و رفتم در و باز کردم که قیافه باران چمدون به دست نمایان شد جیغی از رو خوشحالی کشیدم و خودمو پرت کردم تو بغلش شروع کردم چلپ چلپ ماچش کردن که دادش دراومد
باران :اه بسته دختر ابیاریم کردی منو با شوهر گمشدت اشتباه گرفتی
مهدخت :گمشو بابا لیاقت نداری قورباغه چش سبز
باران :خیلی خری مرغ یک پا
رفتم تو بارانم پشت سرم اومد وقتی کمند و افسون بارانو دیدن شروع کردن همچون میمون بالا پریدن و همچون خر جفتک زدن که باران نفری یه پس کله ای بهشون زد و اونارو ادب کرد
دور هم تو هال نشسته بودیم و باران از دیدارش با اتردین میگفت ماهم تمام اتفاقاتی که این چند روز افتاده بودو براش تعریف کردیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
جیغ پاشین دیر شد
۱۰ دقیقع از وقت کلاس گذشته بود رسما بدبخت شدیم رفت اخه یکی نیست بگه مجبورین تا ساعت ۴ صبح فک میزنین هممون باهم از اتاقامون زدیم بیرون و به سمت دستشویی یورش بردیم وقتی کارمون اونجا تموم شد رفتیم تا حاضر شیم مانتو بلند طوسی مشکیمو پوشیدم با شلوار لی ذغال سنگیم و مغنه مشکیمم سرم کردمکوله مشکیمم رو دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون که دیدم هیچکدومشون هنوز نیومدن دویدم اتاق باران که دیدم به کمد خیره شد داد زدم گفتم
مهدخت:استخاره میکنی؟؟
باران :نمدونم چی بپوشم
مهدخت :برو شورت مهراد و بپوش اخه مگه میخواد برسی عروسی نکبت دیر شد گمشو کنار خودم پیدا کنم
شلوار لی یخیشو پرت کردم رو سرش و با مانتو خاکستری تیره کوتاش و مغنه مشکیش و از اتاقش زدم بیرون که دیدم خدارو شکر اون دوتا میمون دیگه اماده شدن از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و با سرعت ۱۸۰ تا روندم به سمت دانشگاه راه نیم ساعته رو ۱۰ دقیقع ای رسیدیم ۴ تایی دویدیم تو سالن و رسیدیم در کلاس ۴ تایی بهم نگاه کردیم و بالاخره تصمیم گرفتیم بریم تو در زدیم بعد از اینکه اتردین اجازه ورود داد ۴ تایی سرامونو انداختیم پایین و وارد شدیم که اتردین یهو گفت
اتردین :به به خانوما ساعت خواب فکر نمیکنین خیلی زود تشریف اوردین
۴ تایی اروم گفتیم ببخشید
اتردین: ببخشم ؟؟شما تا صبح معلوم نیست چیکار میکنین بعد عذرخواهی میکنین
یهو باران گفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران :بسته دیگه به چه حقی مارو باز خواست میکنین ها مگه شما پیشگویی که پیش بینی میکنین که ما دیشب چیکار میکردیم اصلا هرکار دیشب کردیم خوب کردیم شما فقط استاد مایین نه چیز دیگه ایناهم به خانواده ادم مربوطه الانم یا بزارین بیایم یا بیرونمون کنین دیگه جز این دو راه کار دیگه ای که نباید بکنید
اتردین:میتونین بشینید خانوما
رفتیم و رو صندلی نشستیم که اتردین گفت
اتردین :خانم فرهمند(باران ) شما تا اخر کلاس تمام حرفای منو مینویسید خوش خط و تمیز

هیع این چی گفت؟؟ باران دیشب گفت که دستش در رفته و دکتر گفته نباید ازش کار بکشی با ترس به باران نگاه کردم که با چشماش بهم فهموند چیزی نگم انگار کمند و افسونم فهمیده بودن که با خشم به اتردین نگاه میکردن اتردینم بیخیال شروع کرد به درس دادن بارانم شروع کرد با همون دست داغونش به نوشتن همش از درد لباشو گاز میگرفت تا صداش در نیاد اتردینم با پیروزی نگاهش میکرد واقعا نگران باران بودم بلند شدم که اتردین صحبتشو قطع کرد و گفت بله سوالی دارین؟؟
مهدخت :نه سوالی ندارم فق..
نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت
اتردین :پس نظم کلاس و بهم نزنید بشینید سر جاتون
لعنتی برگشتم سمت باران اشکاش سرازیر شده بود از چشمای خوشگلش واقعا صبرم تموم شد بلند شدم و داد زدم
مهدخت :نمی بینید یا خودتونو زدین به ندیدن
اتردین :چی رو ندیدم؟؟
مهدخت:واقعا متاسفم که استادم شمایین باران درد داره نمی بینید
اتردین برگشت با دیدن باران که صورتش از اشک و درد قرمز شده بود نگرانی توی چشماش پیدا شد اومد سمت باران و گفت
اتردین :خوبی؟؟؟
باران :.........
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
باران :حالم خوب نیست
اتردین :چرا؟؟؟
باران :چون دستم در رفته بود و الانم جزوه نوشتم
یهو اتردین دست باران و گرفت و استین مانتوشو زد بالا یا خدا دست باران ورم کرده بود و قرمز شده بود
اتردین :زبونتو دادی کرایه نمتونستی بگی مگه
باران :الان حس پیروزی میکنین که به حرفتون گوش دادم و جزوه نوشتم ؟
اتردین:حرف نزن ببینم
باران دستشو از دست اتردین کشید بیرون و کولشو برداشت و از کلاس زد بیرون واقعا این اتردین خیلی بچه ی اتردین مات و مبهوت به جای خالی باران نگاه می کرد با حال پریشون رفت سرجاش و شروع کرد به تدریس کاملا مشخص بود هواسش تو کلاس نیست بایه خسته نباشید کلاسو ترک کرد با بچه ها بلند شدیم بریم بیرون که یکی از بچه ها کع اسمش شبنم بود اومد و ما ۴ تا رو واسه تولدش که فردا بود دعوت کرد با بچه ها از کلاس زدیم بیرون و رفتیم محوطه دانشگاه باران روی یه نیمکت نشسته و بود و دستشو ماساژ می داد واقعا که این مردا چه موجودات ناشناخته ان سر یه کلکل بچگانه ببین چه بلایی سر باران اورد راه افتادم برم سمت باران که یکی از پشت سرم گفت خانم خوشدل؟
برگشتم سمت صدا که توهان و دیدم
مهدخت:بله استاد؟
توهان :تشریف بیارید دفتر من
و از اونجا دور شد منم پشت سرش راه افتادم به در دفترش رسیدم دو تقه به در زدم که گفت بفرمایید رفتم تو اشاره کرد رو صندلی بشینم
پرسیدم :با من کاری داشتین؟؟
توهان :خانم فیلسوف اگه کارتون نداشتم که نمی گفتم بیاین
مهدخت:خب بفرمایید من منتظرم
توهان :راستش یه درخواستی ازتون دارم
مهدخت :از من؟
توهان :بله
مهدخت :خب بفرمایید من سراپا گوشم
توهان :راستش ازت میخوام که دوست دخترم شی واسه یه مدت کوتاه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین