-
- ارسالات
- 1
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 1
ی رمان خوندم اسمشو یادم نی راجب ی دختری بود ک روانشناس بود و عاشق پسری شده بود ک اتلیه داشت بعد دختره مجبور شد با شخص دیگه ای ازدواج کنه و اتفاقی عکاس عروسیش همون پسره بود و دختره هم همون شب عروسی فرار کرد بعد چن وقت پسره خودشو دیوونه جا زد و توی تيمارستان بستریش کردن ک زیردست عشقش بیوفته.. دختره هم وقتی فهمید پسره مشکل پیدا کرده توی مطب باهاش حرف زد و بعد رفت راجب بیماریش تحقیق کنه تا درمانش کنه و وقتی ک برگشت پسره خودکشی کرده بود ی نامه گزاشته بود ک من دیوونه نبودم فقد میخواسم واس اخرین بار ترو ببینم