• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
با تعجب گفتم:کدوم خانوم؟
+نمیدونم ولی یکی از خانومای این خونه غذاهارو از من تحویل گرفتن و گفتن که بزارم به حساب اقای تهرانی بقیشو اطلاع ندارم!
نقششونو گرفتم و گفتم:اهان مشکلی نیس خدافظ.
+خدافظ
عصبی با دو کلِ باغو دوییدم رفتم تو خونه که فرزام گفت:اخ بیار بیار که مردم از گرسنگی.!
غذارو گذاشتم رو میز که دوتایی اومدن بخورن که گفتم:خبر دارین دخترا غذاهارو گذاشتن به حساب ساشا؟
ساشا اومد قاشقی بکنه تو دهنش که دستش خشک شدو با تعجبو دهن کج شده پرسید:چی گفتی؟!
دستی تو موهام کشیدم و دستمو کردم توی جیب شلوارم و گفتم:غذا هایی و که سفارش دادن و گذاشتن به حسابه تو...اوکی؟
فرزام قاشق توی دستشو انداخت توی ظرف وگفت:هوفف.زهر مارم شد.
ساشا:ولش کنین حالا بیاین بخورین..
تعجب کردم از اینکه براش مهم نبود،حالا فهمیدم گرسنه که باشی از همه چی میگذری!
نشستیم به خوردن غذا که تموم شد داشتیم میگفتیمو میخندیدیم که یهو دریا با چشمای خواب الود که قیافش شباهتی با معتادا نداشت؛با یه تاپ قرمز اومد تو که تا چشمش به ما خورد جیغ بلندی زد که نوشابه زد به گلو فرزام وشروع کرد به سرفه کردن.
دریا پرید پشت دیوارو گفت:شما کی هستین؟
اینجا چکار میکنین؟!
فرزام همونطور که سرفه میکرد حرفه دریارو بی جواب نزاشت و گفت:واسه اینجا بودن نکنه باید از توهم اجازه بگیریم؟!
دریا از پشت دیوار جواب داد:هارهارهار نمکدون؛چرا اعلام حضور نمیکنین؟!
فرزام:ببخشید از فردا هرجا خواستیم تو خونه راه بریم یه بلندگو بر میداریم میگیم ما اینجاییم،درضمن صدای ما کل خونرو برداشته!شما گوشاتو مسواک بزن بهتر بشنوی صداهارو.
صدایی دیگه از دریا نیومد...
نگاهی به ساعت کردم که ساعت ده بود.
_پایه این بریم کنار دریا؟
فرزام:بریم کنار اون دختره چه غلطی بکنیم میشه بگی؟
-اسکلی یا بهت پول دادن تو این راه تلاشم بکنی؟
دارم میگم بریم کنار ساحل و دریا!
ساشا:اره بریم پایه ام.
فرزام:اها منم پایم.ساشا گیتارتو بردار بریم یکم بخون!
سه تایی رفتیم بالا تا حاضر بشیم بریم لبه ساحل .
لباس مشکی اسپرتمو با شلوار مشکیم پوشیدم رفتم از اتاق بیرون همزمان با من فرزام و ساشا از اتاق اومدن بیرون.
ساشا گیتارش دستش بود از حیاط پشتی باغ که ده قدم با دریا فاصله داشت رفتیم بیرون و نشستیم رویه سنگا که ساشا گیتارشو دراوردو گرفت دستش و همزمان گفت:خب چی بخونم؟
_اهنگ درخواستیه؟!
ساشا:اره امشب خواننده مهربون شده هرچی بگین میخونم.
فرزام:این همه اهنگ خوب یکیشو بخون دیگه..
_منم چیزی به ذهنم نمیرسه...
ساشا:خودمم میخونم ولی شماهم همراهی کنینا!
فرزام:حله..
_باش داداش میخونیم نگران نباش
ساشا:خب پس اماده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
ساشا گیتارشو گرفت دستشو یکم فکر کردو شروع کرد به زدن گیتار وشروع کرد به خوندن:
بهم قول دادی نمیری بگو..
هنوزم منو دوست داری بگو..
خدا تو چشاته که ماتت شدم
تو که تو چشام خونه کردی بگو..!
منو فرزامم شروع کردیم به خوندن و ساشا رو همراهی کردیم.
بگو که دلت، خاطرت با منه،تو دنیا یکی همدم ادمه!
بیا اون یکی باش پا دلم همه قسمتت بین من یا منه...
بزار عشق ما بیش از این حد بشه..
نمیزارم احوال تو بد بشه..
همین میشه حال دلی که فقط تو دلداری و رو هم سد بشه!
اگه باز به دنیا بیام اخرش
اگه باز سراغیه سرتا سرش
من افسار قلبم تو دسته توعه
تورو باز ادامه میدم تا تهش...
عاشق این اهنگ بودم
فرزام:اخ این لامصب عالیه..
ساشا:داداش تو همیشه میگی عالیه ولی هیچوقت یادت نمیاد که چی بخونم..
خندیدیم که فرزام گفت:
یکی دیگه هم بخون بعد بریم خونه خوابم گرفته..
_لامصب هنوز نیم ساعت نیس اومدیما.!
ساشا:زر نزنین من تازه اهنگا یادم اومده..
_بخون داداش
ساشا:نه من نمیخونم.من گیتار میزنم شماها بخونین!
فرزام:باشه بزن ابتین میخونه.
ساشا شروع کرد به زدن که شروع کردم به خوندن:
چه شبایی که زدم قدم پیاده
چه تنهاشدم هرشب بازم به یادت..
به یادت میافتم هرشب..
غمگینو خسته کاش بخوادش قلبی که اینجا شکسته!
من موندم و درد و غمام بدون تو سخته برام
برگرد دوباره،برگــــرد دوباره..
در نمیاد دیگه صدام کاشکی اون روزا بیاد
این قلب خسترو باشی کنارش..
(پروا)
بعد تعریف دریا که چه سوتیِ جلویه اون سه تا داده با خنده از اتاقامون رفتیم بیرون که اهسته از پله ها رفتیم پایین که دیدم فرزام از درِ پشتی باغ که دیروز از روی فضولی کشف کردیم رفت بیرون .
_بچه ها،بچه ها فرزام رفت بیرون بیاین ببینیم کجا رفتن این موقع شب.
دریا به قیافش اشاره کردو گفت:با این وضع؟!
دوییدیم از پله ها بالا لباس درست پوشیدیم و رفتیم از درِ باغ بیرون که چشمم به ساحل خوردو صدای دریا..
درسا:وای چقدر نزدیکه!
_اره پنجره اتاقم رو به دریا باز میشه..
رفتیم جلوتر که با صدای پسرا وایسادیم با احتیاط رفتیم نزدیک که دیدیم پایین سنگا فرزام و ابتین و ساشا نشستن که ساشا شروع کرد به خوندن..
بلافاصله درسا گوشیشو دراوردو شروع کرد به فیلم گرفتن..
وای صداش معرکه بود مثل همون دفعه ای که تو رستوران خوندن!
غرق صداش شده بودم که این دفعه فرزام و ابتینم هم شروع کردن با ساشا به خوندن.
صداشون حرف نداشت، داشتم از خوندشون لذت میبردم که اهنگ تموم شدو صدای فرزام و ابتین میومد.
درسا:چقدر صدای این بشر بر خلاف اخلاقش قشنگه!
دریا:دقیقا اصلا لامصب خیلی صداش خوبه حیف، بیشعورِ به تمام معناس.
اومدم منم حرفی بزنم که دوباره صدای گیتار بلند شد ولی این دفعه ابتین شروع کرد به خوندن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
صدای ابتین خیلی خوب بود یه جور خاص!
به درسا نگاه کردم که دوربین و بیشتر زوم کرد روی سه تاشون .
خودمون نشسته بودیم که دیده نشیم.
داشتیم ایندفعه به صدای گیتار زدن ساشا و خوندن ابتین گوش میدادیم،چرا انقدر با غم و اندوه میخوند؟انگار ده بار شکست عشقی خورده که اینجور غمگین میخونه!
حسابی با خوندنش دلم گرفت.
قسمتی از اهنگ صداش اوج گرفتو بم شد
داشتم گوش میدادم که تموم شد و رو کردم سمت دریا و درسا که تو حال خودشون بودن.
دریارو صدا زدم که جوابی نداد و مثل مجسمه زل زده بود به سنگا و قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد،باز اینم رفت به قدیم.
–هوی انگل،دختره عقب مونده،ناسزا گاو با توام.
انگار نه انگار من با این گاو بودم!
با سنگی که کنارم بود زدم بهش که از ترس پرید هوا و گفت:درد،از کدوم درخت امازون فرار کردی؟
_از درخت بغلی تو،کجایی تو هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟!
دریا:صداشون خیلی جاذابه اگه خودشونم مثل صداشون خوب بودن مخشونو میزدما..
_خاک برسرت مفسد فی الارض اینا یه صدا دارن هیچی دیگه ندارن.
دریا اومد سنگ بزرگی بهم بزنه که جا خالی دادم رفت پایین زود نشستیم تا نفهمن اینجاییم که صدای ساشابلند شد:
ساشا:این سنگه از کجا اومد؟
کسی اون بالایه؟؟
ابتین:حتما کسی رد شده .
فرزام:داداش جن زده شدی؟سنگه دیگه می یوفته،بیا بشین.
ساشا مشکوک رفت نشست ولی نگاهش هنوز بالا بود انگار شک داشت انگل جامعه!با این کار کرم ریزیم فعال شدو نگاهی به دورو برم کردم لبخند خبیثانه ای زدم که دریا و درسا فهمیدن میخوام یه غلطی بکنم..
رفتم و سنگ متوسطی برداشتم فاصلمو بیشتر کردم و محکم پرت کردم پایین که افتاد تو اب و صدا داد.
خَم خَم رفتم نشستم و اون سه تارو دیدم که ساشا ابتین پاشدن رفتن جلو اب که چیزی پیدا نکردن!
ساشا:من میگم یکی اینجاس شما بگین جن زده شدی!
چوبی از کنارم برداشتمو بین سنگاگذاشتم شاله مشکیه دریارو خیلی یهویی از روی سرش برداشتم که شروع کرد به ناسزا دادن بدون اهمیت بهش شال و انداختم روی چوب!‌
یاخدا شبیه پیرزنی شده بود که نشسته بود..اروم سنگ بزرگی از کنارِ همین چوب قِل دادم که رفت پایین و نگاهه ساشا و ابتین بهش جلب شد!
درسا همچنان داشت فیلم میگرفت و ریز ریز میخندید.ابتین نگاهی به ساشا کردو گفت:اون دیگه چیه؟!
فرزام:کدوم؟چی؟
ابتین با دست اشاره به بالا کرد که چشم فرزام افتاد بالا اروم پاشدو گفت:‌چیشده؟چی بود؟
ابتین:بیاین بریم بالا ببینیم چیه!!
ساشا گیتارشو برداشت.بقیه هم داشتن وسایلاشونو جمع میکردن که سریع دریا شالشو برداشت و دستمو کشید و خواستیم بریم سمت خونه که دستبندم گیر کرد به شاخه های چوبو پاره شد..
واینسادم برش دارم و دوییدیم سمت خونه، درو زدیم بهم و سریع رفتیم بالا خودمونو زدیم بخواب.
شیرجه زدم رو تخت که سرم خورد به تاج تخت،حس کردم سرم شکست ولی ادامه داد به خواب.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(ساشا)
از وقتی که شروع کردیم به خوندن سنگینیه نگاه کسیو حس میکردم، شک کرده بودم به حضور کسی!
ولی چندبار باخودم میگفتم رهگذری میادو میره چون دریاس بالاخره و بخاطر اینکه ما اهنگ میخونیم نظرشونو جلب کرده دارن نگاه میکنن ولی دیگه اذیت نمیکنن سنگ پرت کنن!
چندبارم نامحسوس نگاه کردم ولی کسیو ندیدم!
گیتارمو برداشتم و از سنگا رفتیم بالا که دیدم دوتا چوب وسط دوتا سنگ بود!
ابتین:وا مگه یه پیرزن نبود حالا شد چوب؟عجب!
فرزام:ابتین توهم میزنی؟
پیرزن؟بابا شبه اشتباه دیدی.
چون خودمم دیدم به حرف ابتین شک نداشتم و فهمیدم کارِ کسی بوده خواسته سربه سرمون بزاره اومدم برم سمت خونه که زیرپام چیزی اومد فک کردم سنگای ریزیه ولی چشمم خورد به دستبنده خوشگل طلایی که اسم parvaروش هک شده بود پاره شده و قفلش کنده شد بود..!‌پروا؟این دست بند پرواس؟
یهو یادش افتادم که اونشب مهمونی خونشون دستش بود و همین ظهریم وقتی داشت با بالشت میزد تو سرم دستش بود.
جز اینا کی میتونه کرم بریزه؟
نگاهی به اتاق پروا کردم که پنجرش دیده میشد یهو پرده تکون خورد.به به پس داشتن تماشا میکردن.نذاشتم فک کنه دستبندشو پیدا کردم و توی مشتم نگش داشتم!
پوزخندی زدم و قضیه رو به ابتین و فرزام گفتم میدونستم داشتن نگاهمون میکردن واسه همون دوباره رفتیم پایین و از پایین رفتیم طرف خونه و خیلی اروم رفتیم داخل که متوجهمون نشن،رفتم پشت درِ اتاق پروا که صدای پچ پچ میومد گوشمو چسبوندم به درکه صداش که زیاد واضح نبود ولی یکم میشنیدم..
پروا:الو درسا..چیشد اینا اومدن؟
...
پروا:صدایی که نیومدش!
...
پروا:تف تو این شانس دستبندم پاره شد فردا برم برش دارم.
نگاهم افتاد سمته دستبندش که توی مشتم بود و پوزخندی بهش زدم و دستبندو گذاشتم تویه جیبم.
منتظر تلافی باشین..
اروم به ابتین اشاره کردم که درِ سالن و زد بهم که صدای پروا اومد:
اومدن،اومدن خودتونو بزنید بخواب نفهمن ما بودیم.
بزور جلوی خندمو گرفتم و رفتم سمت اتاقم،یکاری میکنم که بفهمین بیخودی کرم نریزین!
رفتم تو اتاقمو لپتاب و گذاشتم رو پامو شروع کردم به کار کردن کارای نیم تمومم..
که خوابم گرفت تا اومدم بخوابم پروا اومد تو ذهنم،دارم برات خانوم پروا امیری!
ترجیح دادم بخوابم و دیگه فکری بهشون نکنم.
تا فردا!!
اوف فردا چه روزی بشه..
زود هم باید کارارو شروع کنیم تا زود تموم بشه.
پوفی کشیدم الارام گوشیو تنظیم کردم و چشمامو گذاشتم رو هم که بخوابم...‌!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(ابتین)
هوا انقدر گرم بود که از خواب بیدار شدم و رکابی و در اوردم،اومدم از پارچ اب بخورم که دیدم ابش گرمه!
با همون بالا تنه برهنه رفتم تو اشپزخونه و بطری اب معدنی و برداشتم ابی واسه خودم ریختم که یهو صدایی از پشت سرم اومد که فهمیدم درساس.
درسا:وا مردم خجالت نمیکشن جلو سه تا دختر برهنه رپ تو خونه میچرخن!
از حرصش چرخیدم سمتش،با خودم گفتم الان خجالت میکشه روشو میکنه اونور ولی پرو پرو به بدنم نگاه میکرد..!
_خانوم سپندار اگه ناراحتین میتونین نگاه نکنین،ولی نگاهتون نشون میده هیچ بدتون نیومده که اینجور دارین نگاه میکنین!!
درسا پوزخندی زدو گفت:نه داشتم نگاه میکردم تو با این هیکل چجوری اعتماد به نفس داری تو خونه برهنه میچرخی..!
خندیدم واهنگ رضا پیشررو براش بلند خوندم:حقیقت و پنهانش میکنی به ناچار..خانوم سپندار!
حرصی بهم نگا کرد که از بغلش رد شدم بلند بلند خندیدم.
این چند وقت سعی میکردم به چشماش نگاه نکنم که یادِ انیا بیافتم!
رفتم تو اتاق و دیگه خواب از سرم پریده بود...
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون که دیدم پروا و درسا دارن فیلم میبینن.
رفتم سمت اشبز خونه و سیبی برداشتم و رفتم روی مبل کنارشون که فاصله زیادی باهاشون داشت نشستم و گازی به سیبم زدم،
معلومه فیلمو خیلی دوست دارن که اینجوری خیره شده بودن بهش و متوجه حضورم نشدن!
شروع کرد به کرم ریزی و با گوشیم شبکه رو عوض کردم که جیغ پروا بلند شد!
پروا:جای حساس بود خدا لعنتت کنه درسا چرا عوض کردی؟!
درسا:من عوض نکردم،ببین خودت کنترل رو میزه..
لب و گاز گرفتم که نخندم که پروا دوباره گفت:
پروا:بسم الله جنی شده،میگم درسا نکنه الان یکی نشسته داره بهمون نگاه میکنه!
یهو شروع کرد به دورو برو نگاه کردن، چشمش افتاد به منو جیغ بلندی کشید که درسا سه متر پرید بالا!
پروا:دیدی،دیدی گفتم جن داره این خونه درسا ببینش!
درسا روشو کرده بود اونورو میگفت:گمشو پری نمیخوام نگاه کنم توروخدا بگو چیه؟!
پوکر فیس به جفتشون نگاه کردم و گفتم:اسکلارو
پروا:عه جنه حرف میزنه...
درسا با صدای من سرشو برگردوند و حرصی به پروا نگاه کردو محکم هلش داد اونورو بلند گفت:
این جنه؟!نه واقعا این جنه؟!درسته ادم نیس ولی جن نیس!!
پروا:خوب بابا یلحظه مغزم کار نکرد،فیلم تموم شدا!
دوباره برگشتن و شروع کردن به نگاه کردن که تلویزیون و خاموش کردم و ریز خندیدم ناموسا چه حالی میداد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
درسا:اه یعنی چی؟
چرا باید یهو خاموش بشه یا کانال عوض کنه؟؟
برگشت بهم نگا کرد که فکر کردم فهمیده ولی پرسید:تلویزیونتون چشه؟؟
روبه تلویزیون کردم و گفتم:تلویزیون چته عزیزم؟!
پروا دهنشو کج کردو گفت:هرهر هر نمکات نریزه تو چشمو چالمون کورمون کنی!
_خیار ببینم دسته خودم نیس نمک میریزم..
درسا:نمکاتو بریز رو خیارت!
با تعجب نگاش کردم که سریع گفت:
منظورم چیز دیگس بد برداشت نکن.
دستم به تکون دادم و گفتم:برو بابا افتاب پرس!
درسا:
چــی؟؟تو به من میگی افتاب پرست؟!
_اره،مشکلیه؟
پروا:اره که مشکلیه!
_شما؟!
اخ با این حرفم بدجور پروا ضایع شدو یعنی "با تو نبودم بهتره خفه شی.."
پروا:حیف حوصلتو ندارم وگرنه با خاک یکسانت میکردم.
-بگو جواب نداری!
+جواب دارم،فقط کسیو نمیبینم که درحدم باشه بخوام باهاش حرف بزنم.
-درسته،من در حدت نیستم.
باید بری با همسن و سال خودت بشینی.
درسا دست پروارو کشیدو گفت:
بیا بریم با این روانی دهن به دهن نکن.
درسا وپروا با حرص رفتن بالا که باهاشون با لبخند خدافظی کردم .
سرگرمی خوبی بود!
رفتم تو اینستا و دراز کشیدم رو مبل که ساشا از اتاقش اومد بیرون!
_به به صبح بخیر!
ساشا:صبحت بخیر جون دل.
_الهی شکر کیفت کوک میزنه.
وگرنه وقتی اعصاب نداری مارو هم نمیشناسی.
ساشا خندیدو گفت:وقتیم که عصبیم شماها بیشتر روی اعصابم راه میرین.
-قبول دارم.
ساشا:چخبر از اینا؟!
_ بیا برات بگم چیشد..
همرو براش تعریف کردم که خنده هامون بلند شد که ساشا گفت
ساشا:اخ چقدر دوست دارم کار دیشبشونو جبران کنم.
_دلم میخواد بترسونمشون.
پایه ای؟
ساشا:حوصلشونو ندارم ولی بگو چجوری؟!
_با فیلم!
ساشا لبخندی زدو رفت تو فکر وگفت:
حله داداش با فرزام هماهنگ کن..
_فرزام که انگار کوه اِوِرستو فتح کرده تا الان خوابه...
یهو با پسه گردنی که خوردم حس کردم موی رگای گردنم پاره شد .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93

برگشتم نگاه کردم که فرزام گفت:پشت سرم غیبت میکنی اره؟!
_نه بابا گفتم تا الان میخوابی.
چیز دیگع ای نگفتم که عین جن ظاهر میشی.
ساشا خنده بلندی کردو رفت بیرون که فرزام اومد کنارم و گفت:خب چیو هماهنگ کنی با من؟
خبیثانه لبخندی زدم و گفتم:یه نقشه توپ واسه این مگس مغزا.
فرزام:مگس مغزا کین؟
_درسا،دریا،پروا
فرزام:ها اوکی خب بگو؟!
شروع کردم کله نقشرو واسش تعریف کردن وقتی تموم شد نگاهی به فرزام کردم.
که بعد دوساعت فک کردن گفت:
اولا کار داریم،دوما عقل داریم سربه سرشون نمیزاریم.
وقتی اهمیت ندیم خودشونم بیخیال میشن.
ساشا:بنظر منم کار به کارشون نگیریم.
-‌ولی اینا بیخیال نمیشن.
فرزام:حالا یه اینبار انجامش میدیم.
ساشا:پوف نیومدیم واسه کار.
اومدیم فقط کلکل کنیم و سرگرمی داشته باشیم.
-باشه بابا اخره شبه،اخرشبم که کار نمیکنیم.
ساشا:
خب تا موقع پاشیم بریم سر ساختمون .
ما چندبار رفتیم دخترا که اصلا نمیان.
فرزام:نمیخواد ببریمشون.
بخدا که دردسرن.
-اره بابا،ببریمشون از بالای ساختمون میندازنمون پایین.
فرزام:من که حس میکنم اینا شبا نقشه قتلمونم میکشن.
ساشا:بیخیال بابا پاشین حاضر بشین.
رفتم سمت یخچال و شربتی واسه خودم ریختم که تشنگیم رفع شد!
هوا به قدری گرم بود که دوست داشتم پامو از خونه بیرون نزارم.
ولی رفتم سمت اتاقمو از توی کمد لباسای خنکمو بیرون اوردم.
تیشرت خیلی خنک مشکیمو با شلوار کرمیم برداشتم.
رفتم جلو ایینه موهام و درست کردم ساعتمو انداختمو کفشای مشکیمم پام کردم و رفتم بیرون که هیچکدومشون هنوز حاضر نشده بودن.!
رفتم سمت اتاق فرزام که با دیدن تیپش گفتم:
بابا بخدا یارو پسره ارمان علمیه انقدر به خودت نرس.
فرزام:زر نزن بابا من همیشه به خودم میرسم انقدر خر نباش.
تیپشو شروع کردم به انالیز کردن:
پیراهن اسپرت سفید با شوار خاکستری.
کمربند و کفشای مشکی،حالتی به موهاش داده بود که خیلی خوشتیپش کرده بود.
یقه پیراهنشم باز.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part73
-فرزام جان خجالت نکش پیرهنتو تا نافت باز کن الانم مده،خجالت نکش عزیزم!
فرزام:ابتین گمشو اونور وایسادی داری فقط ایراد میگیری.
-عیباتو میگم که برطرفشون کنی دیگه.
ساشا:حاضر شدین؟
با صداش برگشتم طرفشو سوتی کشیدم!
-چی شدین شماها‌،ایول بابا.
تیپ ساشا هم رسمی بود همم خیلی خاص.
بخاطر قد بلندش لباساش توی بدنش کیپ شده بود،انگار تن یه مانکن بود.
پیراهن مشکی تنگی با شلوار کرم راسته تقریبا تیره که مدل شلوارش،پاچه هاش تا خورده بود و راسته بود که خط اتو شم دیده میشد انقدر تمیز بود که خودنمایی میکرد تو پاش.با کفش مشکی و بدون کمربند.
با عینک دودیش!
ساشا:اوه خوبه دختر نبودی،خوردیم بابا!
-اگه دختر بودم اویزونتون میشدم.
فرزام:گمشو برو تو هم یک تیپ رسمی بزن انگار داره میره لب دریا.
-اصلا حوصله ندارم فکرشم نکنین.
ساشا:بیا برو آبرومونُ نبر.
از بازوم گرفت و هلم داد سمت اتاقم که به اجبار رفتم سمت کمد.
با چندتا ناسزا رکیک به جدو اباد جفتشون شروع کردم به دراوردن لباسام.
تو این گرما خرو میزدی بیرون نمیرفت ما نمیدونم چرا داشتیم میرفتیم!
لباس قهوه ای خوشرنگ تیرم که هم رنگ کفشای کالجم بودو پوشیدم .
با شلوار مشکی و کت چرمم که فقط انداختمش روی دستم پوشیدم.
کمربند قهوه ایمم انداختم و رفتم بیرون که ساشا و فرزام پسندیدن و رفتیم سر پروژه و دیدار با ارمان علمی.
بالاخره رسیدیم دفترش و رفتیم توی دفترش.
دستام و توی هم قلاب کردم و با خودم گفتم:
بیا اینم ادم شده،تا دیروز توی دانشگاه همه دست مینداختنش یهو اومد مهندس شد.
حالا من هیچی نشدم که هیچ،با سه تا دختر اومدم شمال واسه طراحی بیمارستان اونم ساختمون این!
حتی نمیتونیم با وجود اونا یه اتاقشو طراحی کنیم.
بالاخره ارمان اومد داخل گفت:
ببخشید منتظرتون گذاشتم.
خواست بگه خیلی با کلاس و با فهم وشعوره!
ولی حیف نمیتونه حتی اینم نشون بده.
ساشا با اکراه باهاش دست داد و همینطور فرزام .
ولی من بهش اهمیت ندادم و همونطور نشستم که ساشا چشم غره ای رفت.
بدون توجه به حرفای ارمان گوشیو گرفتم دستم و مشغول چرخ زدن بودم.
فقط میخواستم بهش اهمیت ندم پسره ناسزا دختر باز!
یادش شده تو دانشگاه به دختر بازی و ک..صخلی معروف بود!
حالا اومده فاز برداشته واسه من.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
گوشیو گذاشتم کنار و به حرفای ساشا گوش دادم.
ساشا:ببین ارمان ما مل شاختمون و طراحی کردیم توی این چند ماه،ساختمون و ماکتشم درست میکنیم.
من گفتم سهممو تو این کار نمیخوام ولی بچه ها میخوان و ماهم تنها نیستیم سه تا طراح دیگه که دخترن طراحی و کمکمون میکنن توی بقیه کارا.
ارمان:باشه مشکلی نیست.میخوام وقتی در حال ساختن هم یه سر بزنی و همه چیو چک کنی.
ساشا:باشه حتما،میخوام دوباره به طراحی و نقشه چهار یا پنج تا اتاق دیگه طراحی کنم.
ارمان:قرار ما بود که سه طبقه بیشتر طراحی نکنی.
ساشا:میخوام تو ساختمون شریک بشم و اون دو طبقه به عهده من باشه و بشه یک طبقش پخش کودکان،و خودمم بهترین دکترارو میارم و هزینه درمان بیمارایی که نمیتونن از پس عملا یا دارو ها بر بیان و من خودم پرداخت میکنم.
و تو این کارم ابتین مدیریت میکنه که چه پولی واسه چه عملی در میاد،این و قبلا بهت یاداوری کردم و گفتم.
ارمان سری تکون داد وگفت:باشه اینم مشکلی نیست هرطور میدونی.
بعد کمی مکث ادامه داد:فقط کار ابتین ینی اینکه به من اعتماد نداری؟
ساشا لبخند پهنی زدو گفت:اعتماد دارم ولی به داداشم مثل چشمام اعتماد دارم.
نگاه معنا داری به ارمان انداختم که خندیدو سری تکون داد.
ارمان کاغذایی گذاشت جلومون و خودش وایساد بالا سرمون و گفت:اینجارو امضا کنین.
ساشا خواست بخونه که گفت:نیازی به خوندن نیس همون کاغذ قرار داده که خودت تنظیم کردی.!
ساشا:دوباره خوندنش ضرر نداره .
ساکت شد که ساشا شروع کرد به خوندن.
که بعد تموم شدنش گفت:
من تو قرار داد قید نکردم که سر ماه همه چیو تحویل میدم.درسته چندماهه روش کار کردیم ولی کارای اخرش مونده باید روی اونا کارکنیم.
و ننوشتم در این صورت قرار دادمون لغو میشه!
ساشا بلند شد و برگه رو گذاشت روی میز و گفت:من این و امضا نمیکنم.
رو کرد سمت منو فرزام و گفت:بریم.
بلند شدیم و خواستیم بریم که علمی گفت:باشه بیا بشین تا من یک تماس کوچیک بگیرم میام.
رفت بیرون که نشستیم ،که بعد از دو دقیقه اومدو گفت:باشه هرچی دوست دارین تنظیم کنین که بدم پیرینت بگیرن.
ساشا همه چیو نوشت حتی حقوقو .
و داد پیرینت بگیرن و بعد خوندنش هممون امضا کردیم و این جلسه مضخرف تموم شد!!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
انقدر اعصابم خورد بود که سری از دفتر زدم بیرون تا اومدن جای ماشین ارمانو خاندانشو ناسزا دادم.
تو ماشین کلی صحبت کردیم راجب به این موضوع و تقریبا ساشا تونست قانعم کنه .
فرزام:اون تماسش دیگه چی بود؟
_اخه مگه دوران دانشگاهشو یادت شده؟همه دست مینداختنش!
قطعا الان یکی و داره راهنماییش کنه وگرنه این بیمغز مگه میتونه چیزی و مدیریت کنه!
فرزام:راست میگیا،الان قیافه میگیره...
بعد کمی غیبت درمورد ارمان دیگه حرفی نزدیم.
سر راه که خواستیم برگردیم ویلا فیلم ترسناک دانلود کردیم و چیپس و پفک و تخمه و...
خیلی گرفتیم و رفتیم سمت ویلا!
امیدوار بودیم خوش بگذره و به دعوا ختم نشه!.
(پروا)
با درسا و دریا تو سالن اصلی نشسته بودیم.
اون دوتا که سرشون توی گوشی بود منم داشتم فیلم خیلی مسخره ای میدیم فقط واسه اینکه حوصلم سر نشه که بیشتر حالم بد شد!
یهو تو سکوت خونه داد زدم و گفتم:درد بگیرتون پاشین بریم یه غلطی بکنیم خسته شدم.
بخاطر جیغم دریا لگدی پروند سمتم وگفت:چرا یهو قلاده پاره میکنی؟!
_ببند بابا،پاشو حاضرشو بریم بیرون .پوسیدیم تو این خونه.
درسا:اره به نظرم پاشین بریم یه دوری بزنیم بگردیم.
دریا:اه شمال چی داره که بریم بگردیم؟!
_بهتر از تو خونه نشستنه.
_دریا:من نمیام.
-خب نیا.تنها نیستی همراه جن و شیاطین.
دریا:هر هر چقدر ترسیدم.
-دیوونه فک کن ما بریم یهو ببینی درسا تو خونس،هرچی صداش کنی جوابتو نده ولی یهو ببینی درسا داره بهت زنگ میزنه.و اون درسایی که تو خونس یهو صورتشو برمیگردونه که یه زن صورت سوخته بدو بدو میاد سمتت.
دریا:خفه شو. میرم میخوابم.
درسا:دیگه بدتر،چشماتو باز کنی ببینی یکی بالا سرت وایساده داره نگاهت میکنه.
دریا:ببندین اه،میرم خونرو تمیز میکنم.میرم حموم یه غلطی میکنم ولی نمیامـ بیرون.
-وای داری ظرف میشوری یهو یکی میبینی پشتت وایساده.اروم صدات میکنه.
درسا:تو حمومم یهو یکی برق و خاموش روشن کنه یا سرتو بشوره یا چشماتو ببندی باز کنی ببینی یه زن جلوته.
دریا لرزی به خودش کردو گفت:کثافتای بیشعور نفهم.
باشه میام ولی تلافی میکنم.
با خنده رفتیم سمت اتاق و شروع کردیم به حاضر شدن تا بریم بچرخیم.
منم رفتم جلوی کمد تا ببینم چی بپوشم!
مانتو سفید نخی کوتاهم که تا جای رون پام بود و استیناش تا یک وجب زیر ارنج بود و سرش کش بود و برداشتم و پوشیدم.
شلوار نخی یشمی تیرم و شال همرنگشو برداشتم.
شلوارم و پوشیدم نشستم روی تخت و شلوارقد نودمو لا دادم.موهامو بافتم از د
پشت انداختم بیرون کفشای سفیدم و برداشتم با کیف خیلی کوچولوی نارنجیم که زنجیر طلایی داشت!
رفتم جلوی ایینه شروع کردم به ارایش کردن:خط چشم کلفتی کشیدم که چشام بیحال تر دیده میشد!
مژه هام که خودشون فر بودن نیاز فر مژه نبود ریمل زدم که پر تر دیده بشن!
رژ لب جیگریمو هم زدم که خیلی خوب شد...
نگاه اخرو به اینه انداختم که همه چی خوب بود
دستبند سنگی ابیمو با انگشتر ستش دستم کردم .
با دیدن دستبندم با حسرت اهی از ته دلم کشیدم بخاطر دستبند طلایی خوشگلم.
فردای اون روز که رفتم لب دریا هرچی گشتم نبود که نبود...
رفتم از اتاق بیرون ک همزمان با من درسا هم اومد بیرون...
(درسا)
اول همه موهامو جمع کردم و دم اسبی بستمشون و از بالا همرو بافتم چون توی گرما پشت گردنم و اذیت میکرد.
رفتم سمت ست شومیز لباس و شلوارم که رنگشون سفید بود.
لباسم مربع بود و تا زیر ناف،استین های سه ربع کوتاه،یدونه دکمه سر شونه راستم بود که از سمت چپ به راست بسته میشد.و شلوارم که تا بالای ناف بود و باعث شده بود لباسم دیده نشه که نیم تنس.
شلوارم خیلی گشاد بود جوری کهـوقتی پاهام چفت هم بود انگار دامن پوشیدم.با کمربند مشکی که زنجیر حلقه ای بهش اویزون بود.پوشیدم با شال مشکی و کفشای صندل تابستونی مشکیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین